لبش را گزید و جواب نداد
با ورود به خانه و اتاقش تمام حس های بد به قلبش سرازیر شده بود و طاقت نصحیت های مادرش را نداشت
برای خاتمه دادن بحث تصمیم گرفت تمام طول روز در آشپرخانه بماند و برای پختن ناهار پیش قدم شود
حاج خانم قابلمهی آب را دستش داد تا روی گاز بگذارد
به محض بلند کردن قابلمه درد شدیدی زیر دلش پیچید و قابلمه آب از دستش رها شد
آخی گفت و زیر دلش را چنگ زد و روی زمین نشست
حس کرد خون از بدنش سرازیر شده است
لبش را میان دندان هایش فشرد
انگار پریود شده بود اما شدیدتر از همیشه!
حاج خانم هراسان زیر بغلش را گرفت :
_ خدا مرگم بده چی شدی یکدفعه ؟
دلارای بغضش ترکید و خود را در آغوش مادرش جا داد
احساس میکرد بیشتر از هر زمانی به محبت و توجه نیاز دارد
حاج خانم ترسیده صورتش را چنگ زد
دلارای برای مشکوک نکردنش کمی کنار کشید و سریع توضیح داد
_ چیزی نیست مامان. پریود شدم الآن یکدفعه دلم درد گرفت
حاج خانم با نگرانی دستش را به پایش کوبید:
_ توکه اینطور نمیشدی
مکثی کرد و ادامه داد :
_ تو مگه دو هفته قبل پریود نشدی؟ الان هم باز پریود شدی؟
دلارای لبش را گزيد :
_ نه مامان حتما اشتباه میکنی. دو هفته قبل نبود.
حاج خانم از جا بلند شد و پارچه ای برداشت تا آب های ریخته شده کف آشپرخانه را خشک کند :
_ میخوای بریم دکتر؟ چک کنه یک وقت مشکلی نباشه
دلارای کلافه موهایش را چنگ زد:
_ نه مامان چیزی نیست خودم میدونم
حاج خانم همچنان زیر لب به غر زدن هایش ادامه میداد
دلارای برای ثانیه ای خودش را پشت دیوار کشید و وارد اتاقش شد
با عجله پد بهداشتی را از کشواش برداشت و وارد سرویس بهداشتی شد
به آشپزخانه که برگشت حاج خانم غرولند کرد :
_ کجا رفتی باز؟!
چاقو و سبد کاهو را برداشت و روی میز نشست و مشغول شد :
_ دسشویی
دستی جلو آمد و یک برگ از کاهو ها را برداشت
دلارای شاکی سر بلند کرد
با دیدن داراب آرام سلام کرد
داراب جواب سلامش را نداد و در عوض پرسید :
_ دیشب کجا بودی؟
دلارای آب دهانش را قورت داد :
_ خونه دوستم مانیا، مگه حاج خانم ….
داراب سریع میان حرفش آمد :
_ بار آخرت بود! همون دیشب هم چندبار اومدم بیام دنبالت حاج خانم نذاشت
دفعه بعد نبینم همچین برنامه هایی برای خودتون بچینید توأم سریع قبول کنی شب رو خونه کسی بمونی
دلارای سرش را پایین انداخت و لب زد :
_ باشه داداش
داراب که از آشپزخانه بیرون رفت دلارای نفس پر استرسش را بیرون داد
دیشب برای اولین بار بزرگترین ریسک در زندگی اش را کرده بود که نتیجه اش به از دست دادن دخترانگی اش ختم شده بود
این تجربه و از دست دادن بکارتش را با هیچ کس جز آلپ ارسلان نمیخواست
هر چند مرد جذاب رویاهاش تند و وحشی بود، اما او دلارای بود و حال که یک شب را با او گذرانده بود و زن او محسوب میشد ، به هر نحوی شده آلپ ارسلان را برای همیشه بدست میآورد
لبخند زد
حالا که او مال آلپ ارسلان شده بود ، آلپارسلان را هم مال خودش میکرد
شک نداشت …
تا شب خودش را از چشم برادرها و پدرش دور نگه داشت اما بالاخره مجبور شد دل را به دریا بزند و برای شام از اتاق خارج شود
دیاکو با دیدنش پوزخند زد :
_ به به دلارا خانوم! آفتاب از کدوم طرف درومده؟
داراب پوزخند زد :
_ تو اتاق خودشو زندونی کرده که ما یادمون بره شب و خونه نیومده!
پدرش غرید :
_ داراب! دیاکو!
دستش را سمت دلارای گرفت :
_ بیا اینجا باباجان … دلم برات تنگ شد
دلارای بغض کرد
او دیگر دلارای گذشته نبود
تغییر کرده و ازین تغییر خجالت زده بود
کنار مبل نشست :
_ سلام بابایی
موهایش را نوازش کرد :
_ چرا ناراحتی؟ مانیا خوب بود؟
دلارای بهت زده زمزمه کرد :
_ مانیا؟!
داراب مشکوک پرسید :
_ پس کی؟ دیشب مگه پیش اون دختره نبودی؟
اب دهنش را فرو داد و چشمانش را دزدید :
_ چرا بودم
زیرشکمش تیر کشید و دروغگو بودنش را یاداور شد
نمیخواست به خودش اعتراف کند اما دردش رفته رفته بیشتر میشد و خونریزی اش قطع نشده بود
دستش را روی کمرش گذاشت و قایمکی و بی سرصدا به اتاقش بازگشت
مجبور شد دومین پدبهداشتی را هم استفاده کند
آرام زمزمه کرد :
_ خدایا من چی کار کنم
هیچ کس را نداشت از او این سوال را بپرسد جز او!
موبایلش را برداشت و لبش را گزید
(نکنه عصبانی شه)
(نکنه مزاحمش باشم)
( دیوونه نشو دلارای مجبوری! کس دیگه ای هست؟!)
(اعصابش بهم میریزه مطمئنم!)
( اگه بمیرم چی؟ مگه تو این بدن لامصب چه قدر خون هست)
با ترس موبایل را برداشت و پیام کوتاهی به علیرضا فرستاد :
_ سلام من دلارام . شماره ارسلانو میدی لطفاً؟
بلافاصله جوابش آمد :
_ نه!
_ نه؟! لازم دارم
دستش را روی کمر دردناکش گذاشت
علیرضا فرستاده بود :
_ وا بده بابا! نصف دخترای تهران شماره ارسلان رو لازم دارن!
دلارای بغض کرد
نشناخته بودش
معذب تایپ کرد :
_ نه آخه من دلارایم
پیام را پاک کرد
خب دلارای باش!
_ من همون دختریم که دیشب باهاش بودم
از خجالت قرمز شد و دوباره پاک کرد
نفس عمیقی کشید و نوشت :
_ خود آلپارسلان صبح که داشتم از خونش میرفتم گفت شماره رو ازتون بگیرم
پوف کشید
بهتر از این نمیتوانست مطرح کند!
پیام علیرضا آمد
اول شماره را نوشته بود و پایینش گفته بود
_ نشناختمت از اول معرفی میکردی
چگونه؟!
در دل گفت
( سلام من دلارایم ، زیرخواب جدید دوستت!)
پاتاهات خعلی کوتاهم🤕