دلارای جوابش را نداد
خیره به اطراف نفس عمیقی کشید و سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند
ارسلان ماشین را پارک کرد و سرش را سمت دلارای برگرداند
_ پیاده شو دخترحاجی … بازی شروع شد!
دلارای در را باز کرد
_ بازی خیلی وقته شروع شده ، بریم تمومش کنیم پسرحاجی
ابتدای کوچه ایستاد ، دستش را دور کمر دلی حلقه کرد و زمزمه کرد
_ خوب تو نقش عروس ملکشاهانا فرو برو
_ نقش بازی نمیکنم! من عروسشونم…
با قدمهای محکم به جلو حرکت کردند
کم کم نگاه ها سمتشان برگشت
حجره دار ها با ابروهای بالا رفته به پسر حاج ملکشان و دخترک خیره بودند
آلپ ارسلان زمزمه کرد:
_اون که با چشمهای ریز شده داره سر تا پای ما رو نگاه میکنه، رقیب حاجیه
مردی سرش را نزدیک همسایه اش برد
_ این پسره آلپارسلان ملکشاهان نیست؟
مرد آرام جوابش را داد
_ خودشه
مرد دیگری گفت
_ اون یکی هم آشناست
پسر حاج بعقوب جواب داد
_ نشناختید؟ دلارای خواهر دارابه
دختر حاج فرهمند
_ همون که میخواست عروس هومن شه؟ خدا لعنتش کنه دختر خراب
_ حاجی گفته بود فتوشاپه که!
چی شد این دختره دست تو دست ارسلانه
_ استغفرالله
_ آدم به چشماشم نمیتونه اعتماد کنه
_ چه قیافه ای واسه خودش درست کرده ملعون
پسر حاج محمد پوزخند زد
_ خوشگله اتفاقا ، با همین قیافش ارسلانو از راه به در کرد
_ پسره خودش لیستش سیاه تره
مرد دیگری آن سمت بازار گفت
_ یادتونه هرچی از این پسره میشنیدیم حاجی میگفت شایعه ست؟
_ میگفتن اونور کاباره داره
دخترارو مجبور میکنه لخت برقصن
_ خاک برسرش خدا لعنتش کنه
پیرمردی تسبیح انداخت و غرید
_ حاجی کلاهشو بندازه بالا
_ تف به این تربیت
شال دلارای روی شانه هایش افتاد و باد میان موهای بلندش گشت
مردها خیره گیسوان زیبایش شدند
پیرمرد بدون اینکه چشم از او بردارد بی حواس زمزمه کرد
_ پسره بی غیرت
مرد دیگری خیره یقه دخترک بود
_ همون زمان که پسره رو فرستاد اونور آب باید میدونست چی میشه و برمیگرده
بالاخره مردی با ریش های بلند آب دهانش را روی زمین انداخت
_ آبروی چندساله حاجی رو بردن
دلارای زیرلب غرید
_ چشماشون خیره موها و بدنمه ولی زر میزنن
آلپارسلان با لبخند سر تکان داد
هیچ کدام از دخترک چشم نمیگرفتند!
جماعت کثیف…
شاگرد حاج ملک شاهان که پسر صاحبکارش را دیده بود با عجله به سمت حجره دوید
ارسلان دست دخترک را فشرد و با خونسردی سری برای مردی تکان داد
_ سلام عرض شد حاج نادری
مرد بهت زده چشم غره رفت و ارسلان سمت پدرش قدم برداشت
_ حاج مرادی ، آقازاده خوبن؟
چشمان همه میخکوبشان بود
بالاخره مقابل حجره حاج ملکشاهان ایستادند
آلپارسلان صدایش را بالا برد
_ با اجازتون یک سلامی هم به پدر گرامی بکنیم!
دلارای لبخند زد و سعی کرد لرزش صدایش آشکار نباشد
_ میگن بعد از ازدواج اولین کار باید دعای خیر پدر و مادرو گرفت
درسته حاجی هدیه عروسی پسرشو عروسش رو فرستاد زندان ولی هنوزم برای ما عزیزه
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا انقدر کم پارت پیزارید این نویسنده بیشورررر کجاستتت
پارت بزارید لطفاً
بچه ها الان نت ها درست شده؟ منکه هنوز نه واتساپ دارم ن اینستا شماها دارین؟
اینجوری به دل میچسبه
جوووووون عجب اکیپی شدن حتما اینجا جر و بحث میشه دلی میگه که من حاملم ۵۷۸روزه که از ارسلان پنهون کردم😂
پارتات کوتاهه
چه عجب داره خوب پیش میره
اما اون بی صاحابو رو سرت میزاشتی دلی🚶♀️😶
حاجی من پشمام ریخت از حرف آخر دلییییی😂لامصب خیلییییییی خوب گفت دمش گرم
کاش زیادتر بزاری چون این مدت بی نتی دیگه حوصله سر بر شده تنها دلخوشیمون رمانته پارتاتو خداقل بلندتر کن
اوه اوه چه شود حاج ملک شاهان
چ کمممممم
اینجوری ک تا دوسال دیگم تموم نمیشه
احساس میکنم دلی یکم زیاده روی کرد😐😂
نه اصلا
داراب چه معروفه مثلا😂
پسره کثافت