دلارای سرش را به آیینه تکیه داد و در سکوت چشمانش را بست
همهی زن های باردار برای نگه داشتن عزیزترینشان اینطور شکنجه میشدند؟
آرام لب زد
_ ارسلان؟
_ هیش…
بی جان تر از قبل تکرار کرد
_ ارسلان
_ به شرفم قسم اگر باز بخوای روی مغزم رژه بری همینجا…
مظلومانه جمله اش را قطع کرد
_ میبریم امام زاده صالح؟
آلپارسلان ساکت شد و او با صدایی گرفته ادامه داد
_ آره؟ میبری؟
آرام و خونسرد جواب داد
_ نه!
دلارای یکه خورده نالید
_ چرا؟
_ خوشم نمیاد از اونجا!
_ چرا؟
_ انقدر برای من چرا چرا نکن
_ منو بذار خودت برو خونه
اصلا … اصلا با تاکسی میرم
آلپارسلان پوزخند زد
_ نه بابا؟ بری و برنگردی آره؟
_ نه … به خدا نه
اصلا اگر بهم شک داری با هم بریم
ارسلان چشم غره ای به صورت رنگ پریده و بی جانش رفت
_ گفتم نه
بغضش شدت پیدا کرد
_ توروخدا
ارسلان کلافه پوف کشید
دوست داشت سر از تن دختربچه لجباز و پر دردسر روبهرویش جدا کند اما دلش نمیآمد!
بدون انعطاف غرید
_ من حوصله زرزر ندارم دلی میشنوی؟
بخوای اونجا ناله و زاری کنی جلوی مردم طوری به خدمتت میرسم که اشکات بدون دلیل هدر نره
_ اوهوم
_ نشنیدم!
اینبار بی رغبت زمزمه کرد
_ چشم
_ آفرین
_-_-_-_-
با اخم پیاده شد و زیرچشمی دلارای را پایید
با آن شکم بزرگ و قدم برداشتن پنگوئنی روی اعصابش راه میرفت
پوف کشید و بخاطر اینکه کمتر جلب توجه کند زودتر از او چادر رنگی سفیدی برداشت و دستش داد
_ بپوش ، بیست دقیقه بیشتر نمیمونیم
از اینجا حس خوبی نمیگرفت
مروارید بچه که بود به زور میآوردش و حاجی مجبورش میکرد کنارش نماز بخواند
پسربچه پنج ساله ، آن هم با صدای بلند!
باز هم کیسه بوکس کلافگیاش دلارای بود!
_ این چه مدل راه رفتنه؟!
ادا اصول بسه مثل آدم راه بیا همه خیره ما شدن
دلارای گرفته به اطراف نگاه کرد
هیچکس نگاهشان نمیکرد..
_ چطوری راه میرم؟
_ مسخره بازی نکن دلی
_ مسخره بازی نیست
فکر کردی خوشم میاد با این وضع پشتت بدو بدو کنم؟
مردای دیگه میبینن زنشون حاملست حتی کیفشم نگه میدارن اون وقت تو طوری قدم برمیداری انگار نه انگار من باهاتم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 12
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمان و تو تلگرام میذاره؟
مگه تو صفحه اصلی نگفته امروز پارت میزاره په کوووو
دیر گذاشت نویسنده ،الان گذاشتم
💮 👍🏻
اسم نویسنده رو میدونی؟میدونی اسمش چیه؟
حنا
نویسنده خودت میدونی داری چکار میکنی؟؟؟
چند پارته ک هنوز تو ی روزن 😐
جشن میگیرن ارسلان میاد دعواشون میشه دکتر میرن امامزاده میرن و همههه ایناا برا ی روزه 😐
حدود 10 پارته ک ما رو تو ی روز نگه داشتی 😐
نکنه روز های اینا 32 ساعتست والا نمیشه تهران زندگی کنی و تو 24 ساعت جشن بگیری ارسلان بیاد دعوا کنی دکتر بری امامزاده بری😐
کجایی خواهر فک کنم تو همین رو تا بیست پارت دیگ زایمان میکنه
بله دخترا :خدارو شکر از مطب دکتررسیدیم به امام زاده انشاالله کم کم دوسه هفته ی دیگه میرسن خونه .
ما میدونیم تهش خوبع عاشقش میشه بچع ی دنیا میاد ولی باید بگم گا.. مون سر هر پارت لطفا ی نظرات دقت کن و اینارو بخون حداقل یخورده احساس ارسلان نسبت بهش تغییر کنه الان واقعا فقط ی دلش نمیآمد بود و این یعنی چی؟؟ 😭 😐 سر جدت تمامش کن دیگه
فقط نشسته ام به در نگاه میکنم و همچنان دریچه آه میکشد
دوستان اینهمه رمان خوب هست
اونارو بخونید
رمان مهیل رو پیشنهاد میکنم عالیه
میتونید جایگزین این رمان مزخرف کنید
داستانش تو این سبکه؟!
یعنیاینپارتاینقدرزیادبودونگاهصفحهگوشیکردمفکرکنمعینکلازمشدم.فرداحتمابایدبرمچشمپزشکی😐🙁
چه لاشیه مردک یالغوز
فکر کردی مردم احمقن که بین خطا ۴ خط فاصله میزاری فک کنن زیاده واقعا یا احمقی یا بیشعور
چس مثقال چیست؟
جواب :واحد اندازه گیری پارت های رمان دلارای
ایول خواهر 😂 😂 😂
خسته نباشی واقعا چقدرررر زیاااد
کشتی ما رو دیگه
دلمو زده رمانش
اقا این الان پارته؟چه خبره چرا انقدر زیاد؟😒
خیلی زیاد نوشتی واقعا مرسی چشام خسته شد انقدر خوندم … بابا جان انقدر مخاطبو اذیت نکن نمیتونی تمومش کن والا بخدا ماهم گناه داریم … زده شدیم از هر چی رمانه 😕 😖
حالا ۵ پارتم تو امام زاده …
شایدم بیشتر
تورو خدا بیشتر بنویس
بابا جون به لب شدیم ک😐8)
بیشتر بنویس یا دوتا پارت بزار یا هر روز بزار ،این ادا و اصول ها چیه در آوردی
بنده خدا چرا اینقدر آدم حرص میدی تا یه پارت بزاری ،یه پارت هم که میزاری اینقدر کم مینویسی که عصبی میشیم این چه وضعی هست
خیلی تاثیر گذار بود :////////
اونقدر زیاد بود ک زبانم قاصر شد نمیدونم از کجاش انتقاد کنم🙄🙄