نگاهش روی لب های نیمه باز رز کشیده شد:
– خواستن با دوست داشتن فرق میکنه!
دستش مشت شد و ادامه داد:
– خواهرت خوب معنی این جملرو میدونست
رز سری به تایید تکون داد و خیلی جمله ی پیچیده ای نبود وقتی پازل ها کنار هم قرار میگرفتند:
– پس تورو دوست داشت اما خواسته هاشو انتخاب کرد
یک قدم رفت جلو چونه رز را بالا گرفت و خیره تو صورت رز شد!
سری به تائید تکون داد و لب زد:
– خواسته هایی که قرار بکشونش تو سینه ی قبرستون… میدونی؟خودش خواست
همه چیو خودش خواست…
خودش خواست عاشقم بشه و عاشقم کنه!
خودش خواست به خاطر آرزو های مسموم بلند پروازانش پا بزاره رو آیندمون
خودش خواست من الان قاتلش بشم و اون قربانی
خودش خواست بی معرفت باشه
خودش خواست!
فک رز رو به آرامی به عقب هول داد و نفس عمیقی کشید، کنار یونجه های زرد رنگی که روی هم گذاشته شده بودند نشست و دستوری گفت:
– برو… میخوام تنها باشم
رز همین طور که فکش رو ماساژ میداد سری به چپ و راست تکون داد و کنارش نشست و صدای نچ بلند میکائیل بلند شد رز بی توجه گفت:
– خیلی دوستش داشتی نه؟
میکائیل نگاهش نشست روی صورت رز و انگاری زیر نور ماه… ماه تر شده بود!
جوابی نداد فقط نگاهش کشیده شد روی لب های رز…
یک کام عمیق از لب های ترش و شیرین رز میتوانست دخترک را لال یا فراری دهد؟
#پارت_222
با این حال بیخیال افکارش شد و خیره به ماه که تنها چراغ شب بود شد اما رز صدایش قطع نشد:
– اصلا بیا بازی!
بازی؟ دخترک زرنگ خوب فهمیده بود میکائیل بازی و شرط بندی را دوست دارد!
میکائیل به زرنگی رز نیشخندی زد و بالاخره جواب داد:
– همون بازی که اگه باختی میتونم باهات هر کار دلم خواست بکنم؟
رز چینی به ابرو هانش داد و قطعا هیچ وقت این بازی را اگر برنده نمیشد شروع نمیکرد:
– نه… یه بازی بی خطر تر
میکائیل نچی کرد:
– حال حوصله بازی بی خطرو نئارم
رز به سمت میکائیل مایل شد:
– همیشه بازی پر خطرم برندش تو نیستی
میکائیل نگاهش روی رز نشست:
– ریسک نکنیم همیشه باختی
رز پوفی کشید و نفس های داغش روی صورت میکائیل نشست و میکائیل نگاهش روی لب های رز دوباره نشست!
انگار مثل گرگی زیر نور ماه از خود بی خود میشد و باید آهوی کوچک دوست داشتنیش را شکار میکرد…
رز نگاهش را گرفت و گفت:
– خیله خب بازی نکن منو برگردون خونه خودت بیا این جا باز سر به بیابون بزار
میکائیل با شنیدن این جمله تک خنده ای کرد.
پس دخترک از سیاهی میترسید:
– جالبه!
بعضی آدما خودشون و با سیاهی یکی میکنن یه سری دیگم از سیاهی میترسن
با پایان جملش سرش رو به علوفه ها تکیه داد و خیره به نیم رخ رز ادامه داد:
– خیله خب بازی کنیم اما…
نگاه رز روی میکائیل نشست و نگاه میکائیل دوباره روی لب های رز و ادامه داد:
– من بدون جایزه و شرط بندی بازی نمیکنم
#پارت_223
رز سری به معنی باشه تکان داد و حالا که خواب هر دویشان پریده بود بازی کردن حداقل سرگرمشان میکرد:
– از هم سوال میپرسیم هر سوالیو نخوایم جواب بدیم باید جریمشو بدیم
کمی مکث کرد جدی تر ادامه داد:
-قانون بازی… صداقت داشته باشیم!
یک لحظه میکائیل حس کرد رز ادای او را دراورد:
– قانون؟! اومدی مثلا ادا منو در بیاری الان؟
رز شونه ای انداخت بالا و میکائیل نفس عمیقی کشید؛ قطعا بازی کسل کننده ای بود!
در اصل بازی نبود دخترک تنها اطلاعات میخواست… خواست بیخیال شود که رز سمتش خم شد و تند تند گفت:
– خوابمو که پروندی داشتی خفمم میکردی الآنم آوردیم منو وسط بیابونی شب پس الان حداقل قبول کن
میکائیل نگاهش میخ لب های دخترک بود و رز چرا متوجه این نگاه های خیره نمیشد؟
– باشه بازی میکنیم جریمه هم هر چی طرف مقابل بگه…
رز به علوفه ها تکیه داد و لبخندی زد:
– خب میپرسم… دوستش داشتی؟
با پایان جملش لبخند پیروز مندانه ای زد و میکائیل در سکوت مطلق خیره به رز شد.
جواب سوال مساوی میشد با بی شمار سوال های دیگر از جانب رز که باید در مقابلشان سکوت میکرد، پس جواب نداد.
و رز با بدجنسی و به یک بار سه تار مشکی موی میکائیل را محکم کشید و کند!
جوری که صدای آخ میکائیل در محوطه پیچید و ناخواسته دستش را روی سرش گذاشت و رز سریع ادامه داد:
– ولی من فکر میکنم دوستش داشتی!
و با بد جنس تمام تار های مشکی رنگ میکائیل را کنار انداخت و ادامه داد:
– اینم جریمت… خب؟ بپرس
میکائیل در دلش پدری ازت درارمی مرور کرد و پرسید:
– سایزشون چنده؟!
#پارت_224
به قفسه ی سینه ی رز اشاره ای کرد و رز با چشمانی گرد شده اخمی کرد و همین طور که ناخوداگاه در خودش جمع میشد پر اخم گفت:
– هوی بی ناموس بازیا چیه؟ سوال درست بپرس
میکائیل بدون این که ذره ای شوخی در صدایش باشد جواب داد:
– سوال درست چیه دیگه؟
سوال سوال
– یعنی سوال بی ناموسی نپرس
میکائیل به نقطه تاریکی خیره شد:
– قانون بازی فقط صداقت بود
تا تو باشی وقتی قانون خواستی ببری بدوزی خوب قبلش فکر کنی بعد تصویبش کنی
رز تو سکوت پر اخم خیره به میکائیل ماند و این یعنی سوالت جوابی ندارد.
میکائیل هم در دلش نیشخندی زد خواست لبان رز را محکم ببوسد و بازی را خاتمه دهد اما از بازی کم و بیش خوشش آمده بود پس بوسه بماند برای آخرش!
لبخند کمرنگی زد و در یک حرکت از رز تقلید کرد یکی دو تار از موهای رز سریع کند و گفت:
– ولی من فکر میکنم سایزش ریز
نه مثل این که میکائیل بازی هارا خوب یاد میگرفت!
رز هم آخی گفت و کف سرش را ماساژ داد.
ابرو هانش درهم شکستند و میکائیل لبخند خاصی به قیافه درمونده رز زد و ادامه داد:
– خب حالا تو بپرس
#پارت_225
برای سوال بعدیش کمی تردید داشت اما آخر دلش را به دریا زد و خیره تو چشم های میکائیل لب زد:
– دوستم داری؟!
میکائیل نیشخندی زد! انگاری دخترک به دوست داشتن ها گیر داده بود…
کمی مکث کرد و در نهایت خودش را سمت رز متمایل کرد و گفت:
– این سوال و یه بار پرسیدی منم گفتم دوست داشتنی به نظر نمیرسی… مگه بخوای جواب دیگه ای ازم بشنوی که باز میپرسی
رز سکوت نکرد و همیشه جواب در آستینش داشت:
– نه پرسیدم که بگم من دوست ندارم پس خودتو زیاد اذیت نکن
میکائیل تار های موی رز رو کنار زد و با لبخند کمرنگی زمزمه وار گفت:
– اما تو شبیه کسایی هستی که میتونم دوستشون داشته باشم میدونی…
لبش رو چسباند درب گوش رز و آرام ادامه داد:
– شبیه کسایی که باهات جون میده خاطره سازی کنی!
حرارت نفس هایش زیادی داغ بود و رز در خودش جمع شد، سرش به یونجه های تیز خشک شده که چسبید میکائیل بوسه ای نشاند روی لاله ی گوش دخترک!
اما برایش کافی نبود و بوسه هایش پشت سر هم روی گردن دخترک نشست و جاده ی خودش را ساخت و رز لال شده بود.
نه ممانعت میکرد نه حرفی میزد و انگاری بر خلاف میل باطنیش خوشش میآمد و حالا میکائیل روی تن نحیف دخترک خیمه زده بود و تن ترش و شیرین دخترک را مزه میکرد!
هر چه بیشتر میبوسید تشنه تر میشد؛ هر چه بیشتر عطر تن رز را در بینیش میکشید بیشتر حریص میشد و دستش که روی کمر رز نشست و پیشانیش که به پیشانیش چسبید رز به خودش آمد و همین طور که نفس نفس میزد با دست کمی میکائیل رو به عقب هول داد و فقط اسمش را صدا زد:
– میکائیل…؟!
حرفش ادامه نداشت و انگار پسرک چشم آبی داستان، سپهر را فراموش کرده بود و خودش هم تعجب کرده بود و میکائیل لب زد:
– حالا من میپرسم!
لبش میلی متری رز ایستاد:
– من شبیه کسایی نیستم که میتونی دوستشون داشته باشی؟
رز گیج بود درگیر احساساتش و تجربیات تازش بود و دهنش برای صحبتی باز شد اما حرفی نداشت…
میکائیل هم نیازی به پاسخ نداشت و به هر حال باید لب های رز رو امشب مزه مزه میکرد. خواستش رو آمد اجابت کند اما صدای واق زدن سگی و روشن شدن یک باره ی چراغ های خانه ی خاله ی رز باعث شد نگاهش از رز کنده شود!
#پارت_226
ابرو هایش درهم شکست و چشمانش باریک شد؛ پیر زن که در خواب سنگینش غرق بود
بیدار شده؟!
صدای واق زدن سگ که بیشتر شد ذهنش آلارم داد و رز تند تند گفت:
– خاله!… بیدار شده الان ببینه نیستیم نگران می…
و حرفش با صدای تیری که در محوطه پیچید نصفه ماند!
میکائیل دوهزاریش سریع افتاد و قبل این که رز جیغی بزند یک دستش محکم نشست روی لب های رز و در چشمان ترسیده رز خیره شد.
به نشانه ی سکوت انگشت اشارش رو روی بینی اش گذاشت و صدای ضربان قلب رز که به سینه اش میکوبید را حس میکرد.
خودش هم دست کمی از رز نداشت و انگار شغال های آدم نما غافل از این که رز و میکائیل در خانه نیستند سر و کله شان پیدا شده بود!
رز بیچاره از حیوانات درنده ی بیرون از خانه میترسید و از آدم نما های حیوان غافل بود.
میکائیل آب دهانش را قورت داد و آرام لب زد:
– سر و صدا نکن!
دستش را از روی لب های رز برداشت و خودش را از روی تن رز کنار کشید و از پشت یونجه ها سرکی کشید اما چیزی دستگیرش نشد و صدای آرام و ترسیده رز بلند شد:
– صـــ..صدای چی بود!؟
میکائیل جوابی نداد و رز با صدای بغض آلود لب زد:
– میکائیل خا… خالم؟!
سمت رز برگشت؛ صورت کوچکش را با دستان مردانه اش قاب کرد و پچ زد:
– گوش کن ببین چی میگم… هر اتفاقی افتاد هر چی شد هر چی شنیدی فقط و فقط با آخرین توانت سمت شالیزار میدویی فقط میدویی…
به پشت سرتم نگاه نمیکنی
#پارت_227
اشک های رز روی صورتش جاری شدند.
درک نمیکرد و ترسیده بود.
سری به چپ و راست تکان داد و نگاهش روی خانهی خاله نشست که میکائیل صورتش را سمت خودش دوباره چرخاند:
– گوش کن به من
رز این بار برای فهمیدن مقاومت کرد، سر به چپ و راست تکان میداد و تند تند نه را تکرار میکرد اما میکائیل صورتش را محکم نگه داشت و این بار از لایه دندون هایش حرف زد:
– تیری که خلاص شد قرار بوده تو سر منو تو خالی شه حالیته؟
شانس آوردیم که بی خوابی زده به سرمون حالیته؟!
دخترک فقط اشک میریخت و چرا باید کسی قصد جونشان را میکرد؟
انگار داستانی که به شوخی گرفته بودتش جدی شده بود و این وسط یاد چهره ی خاله اش میافتاد و صدای تیری که بلند شد و یک کلمه لب زد:
– خاله…؟!
میکائیل موهای رز رو نوازش کرد و اشکانش رو با شصت دستش پس زد:
– پیدا میکنم کسی که این کارو کرده قول میدم
شدت اشک های رز بیشتر شد و میکائیل دخترک را در آغوش گرفت و نفس های عمیقی که میکشید نشان میداد ترس حسی هست که هیچ وقت از آدمی جدا نمیشود!
خودش هم نمیدانست چه کسی این کار رو کرده و دلیل کارش چیست هر دو نفرشان شوکه شده بودند و سردرگم…
شاید مرادی پی به خیانتش برده بود شاید هم فکر میکردند میکائیل فلش را پیدا کرده.
اما بازی به وقتش اگر سالم از این منطقه بیرون میرفتند!
#پارت_228
از رز جدا شد و تو چشمان اشکی دخترک مصمم لب زد:
– بی سر و صدا میریم سمت شالیزار
هر چی شد تو میدویی و میری رز فهمیدی؟
رز جوابی نداد و صدای شکسته شدن چیزی به گوششان رسید و دخترک در جایش پرید!
گیج و منگ بود و مگر این اتفاق ها فقط برای فیلمها و داستان ها نبودند… به قدری حواس پرت بود که خواست بیتوجه به حرف های میکائیل بلند شود و سمت خانه ی خاله برود اما همین که قصد بلند شدن را کرد میکائیل محکم نگهش داشت و این بار با پشت دستش چند بار آرام در صورت دخترک زد و حرصی و آرام پچزد:
– این جا جای مسخره بازی و لجبازی نی اگه…
حرفش با صدای پایی که به سمتشان میآمد نصفه ماند و خودش را همراه رز به یونجه ها چسباند و گوش هایش تیز شدند.
نگاهش رو شخم زن قرمز رنگ دستی که کنارشان بود خورد و اگر اتفاقی میافتاد وسیله خوبی برای حمله بود…
صدای کوبش قلب رز به گوشش میخورد و ناخودآگاه دست رز را میون دستانش گرفت و فشرد.
مردی درشت سمتشان قدم بر میداشت و دقیق پشت یونجه های زرد ایستاد!
سیگاری روشن کرد و میکائیل نگاهش روی شخم زن دستی زوم بود و به یک باره صدای ضمخت مرد بلند شد:
– آقا من گفتم این پسره تخم جنه منو هادی و تنها نفرس سر وقتش… رفتیم بالا سرشا ولی تا به خودمون اومدیم دیدیم جا تره ولی بچه نی
مرد ناغافل با تلفن صحبت میکرد و سیگارش را دود میکرد.
و میکائیل سراسر گوش شده بود و رز با بدنی لرزیده چشمانش را بسته بود و مرد ادامه داد:
– آخه تصدقت شم ماشینش همین جا پارک بچه ها ماشینشو تو جاده ندیدن که آمار بدن رفته…
ولدزنا معلوم نی از کجا دستمونو خونده
دستان میکائیل مشت شد و چند لحظه سکوت شد ولی مرد باز ادامه داد:
– چشم آقا شوما جون بخواه…
و سپس سکوت حکم فرما شد ولی همان لحظه قطرهی کوچک بارانی روی گونه ی رز افتاد و دخترک از ترس زیادش ناخواسته هین آرامی گفت و چشم باز کرد!
واقعا این پارت برای یه هفته کمه…
چه بد تموم شد آخه
از وقتی مرده شروع به صحبت کرد با تلفن منم نفسم حبس شدد😂😂
وایی من نمیتونم صبر کنممم
و لو رفتن 😂