رمان زادهٔ خون جلد دوم پارت 13

4.5
(2)

 
_ھنوز خیلی از دستت بھ خاطر اینھمھ مخفی کاری ناراحتم. اما نمیخوام ھنوز
چیزی رو برام توضیح بدی! نیاز دارم زمانی کھ حرف میزنیم کاملا ً سالم و قوی
باشی چون بعید نیست اگھ چندتا مشت نصیبت بشھ!

آروم خندیدم و تا جایی کھ زخمم اجازه میداد اون رو بھ سمت خودم کشیدم.

_توی این مدت بقیھ برات تعریف نکردن کھ چھ اتفاقی افتاده؟!
_چرا. خیلی چیزا گفتن، اینقدر کھ از حجم زیادشون سردرد گرفتم. اما میدونم
ھمھ ی چیزھایی کھ گفتن بھ اندازه یھ صدم چیزھایی کھ تو باید بگی ھم نیست!
_درستھ، نیست! خیلی چیزھا ھست کھ فقط من میتونم برات تعریف کنم.
_تو واقعا ً از لحظھ ی تولدم من رو میشناسی؟!
_اوھوم.

سرم رو توی موھاش فرو بردم و عمیق نفس کشیدم.

_چھ بوی خوبی میدی! مطمئنن اگھ چند روز آینده رو ھم ھمینطوری کنارم
دراز بکشی حالم خیلی زودتر خوب میشھ.

روی آرنجش بلند شد و با اَخم ھایی کھ با لذت چشمھاش در تضاد بود، نگاھم
کرد…

_انگار ھمھ ی این اتفاقات یھ خواب و رویاست.

دستم رو پشت گردنش گذاشتم و سرش رو بھ خودم نزدیکتر کردم و مقابل
لبھاش پچ پچ وار گفتم:

_خواب و رویایی کھ بیست و دو سال برای من طول کشید. اما الآن تو پاداش
صبر منی!

لبھاش رو بوسیدم…
بوسھ ای کھ اوج دلتنگیم رو بھش نشون میداد و اون ھم با ھمون اشتیاق من،
جوابم رو داد.
وقتی کھ عقب کشید، نفس نفس میزد و لبھاش خیس و مرطوب شده بودن…
با اَخم نگاھش کردم و خواستم بھسمت خودم بکشمش کھ بینفس لب زد:

_زخمت!

فقط فرصت داشتم قبل از اینکھ بوسھ ی بعدی رو از لبھاش بچینم بگم:

_مھم نیست…

سرش رو کھ دوباره روی بازوم گذاشت، ھنوز لبھاش رو بین لبھام احساس
میکردم.

با ھمین بوسھ ھا ھم احساس میکردم حالم خیلی بھتر از قبل شده و این بی انصافیھ
کھ بھ این زودی تموم بشھ.
دستم رو بین دستھاش گرفت و مشغول بازی با انگشتھام شد. و نگاه من رو بھ
اون رشتھ ھای بینظیره نقره‌فام کشوند.
یاد بچگیاش افتادم کھ ھروقت حرفی داشت و نمیدونست چطوری بیانش کنھ، این
کار رو انجام میداد.
بھش فشار نیاوردم و اجازه دادم تا ھروقت احساس آمادگی کرد حرفش رو بزنھ و
انتظارم زیاد طول نکشید کھ بھ حرف اومد:

_تو با جینی، منظورم ھمین دختریھ کھ اینجا بود، قبلا ً رابطھ ای داشتی یا داری؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بھترین جواب رو برای سوالش پیدا کنم.
میدونستم کھ پری کوچولوم خیلی باھوشھ و امکان نداره متوجھ اتفاقات اطرافش
نشھ. صادقانھ گفتم:

_نھ ! من با اون نھ رابطھ ای داشتم و نھ خواھم داشت. اما نمیتونم منکر این بشم
کھ در گذشتھ ممکن بود ھمچین اتفاقی بیوفتھ. اما قسم میخورم کھ ھیچ اتفاقی
بینمون نیافتاده .
_تو گفتی چیزی حدود بیشتر از بیست سال کھ من رو میشناسی و طبق گفتھی
گوئن من جفت تو ھستم. این درستھ؟
_بلھ.
_پس چطور میتونی بگی کھ ممکن بوده بین شما اتفاقی بیوفتھ؟ گوئن گفت کھ ما
نمیتونیم بھ جز ھم بھ شخص دیگھای کشش داشتھ باشیم پس تو چطور تونستی
اون رو بخوای؟

_من نمیدونم، لیا…

سعی کرد سرش رو از روی بازوم جدا کنھ کھ اجازه ندادم و اون رو بیشتر توی
آغوشم کشیدمش و ادامھ دادم:

_من نمیدونم چرا ھمچین اتفاقی افتاد! اما اون بوی تو رو میداد. نھ دقیقا ً مثل
عطر تن تو اما کم شباھت ھم نبود. دقیقا ً پنج سال پیش رو یادمھ… اون روز من
عصبانی بودم و کلافھ. کلافھ بودم از نداشتنت و از اینکھ بعداز ھر دیدارمون باید
یھ پرده روی ذھنت میکشیدم خستھ شده بودم. دقیقا ً دو روزشده بود کھ بھخاطر
مشکلات ایجاد شده ی توی ناردن، فرصت اومدن پیشت و دیدنت رو نداشتم. اون
وسط فقط فرصت پیدا کردم کھ برای چند دقیقھ بھ کنار آبشار و جایی کھ برای
اولین بار حضورت رو احساس کردم برم و اونجا بود کھ جینی رو دیدم. قبلا ً ھم
چند بار دیده بودمش و میدونستم کھ یکی ازشاگردھای دبراست. چیزی کھ توی
ھمون دیدار اول توجھم روجلب کرده بود، عطر تنش بود! عطری کھ ھرچند کم
اما شبیھ عطر تن تو بود. اون روز کنار آبشار وقتی کھ بھم نزدیک شد نتونستم
پسش بزنم. فقط چشمھام رو بستم و تصورکردم کھ این تویی، اما نشد. نھ کھ
نتونم، اتفاقا ً اگھ میخواستم میشد. اما نتونستم کھ بخوام… من نمیتونستم شخص
دیگھ ای رو بھ جز تو بخوام. ھرچقدر ھم کھ میخواستم نمیتونستم خودم رو گول
بزنم. تو کیلومترھا از من دور بودی و این دختر نمیتونست جای تو رو برام
بگیره. پس پسش زدم و بیتوجھ بھ ھمھی مسئولیت ھایی کھ توی ناردن داشتم،
پیش تو اومدم. این ھمھ ی چیزی بود کھ اتفاق افتاد.

بعداز پایان توضیحاتم، ھم من و ھم لیا سکوت کردیم.
من دیگھ حرفی برای گفتن نداشتم اما دلیل سکوت اون رو نمیدونستم.

چند ثانیھ ی بعداز سوکت سعی کردم سر لیا رو از توی آغوشم بیرون بیارم کھ
سرش رو توی آغوشم نگھ داشت و بھ گریھھای بیصداش ادامھ داد!
اسمش رو پُر از بھت صدا زدم کھ با ھقھقی خفھ گفت:

_من متأسفم! فقط بھ این توجھ نکن… الان آروم میشم.

با گرفتن چونھاش سرش رو از روی سینھم بالا آوردم و چشم درچشم شدیم.

_چی شده، پری کوچولو؟! از دست من ناراحتی؟

سرش رو بھ دو طرف تکون داد.

_پس دلیل این گریھ ھات چیھ؟
_وقتی کھ من بیخبر از ھمھ جا داشتم زندگیم رو میکردم، این تو بودی کھ عذاب
میکشیدی و ھمھ ی سختی ھا رو تحمل میکردی. حرفھایی کھ از بقیھ شنیدم ھم
فقط این رو توضیح میداد کھ چھ چیزھایی رو تحمل کردی و حرفھای تو فقط
اونھا رو اثبات کرد. اونوقت من بھ خودم اجازه میدم کھ بخوام ازت جواب پس
بگیرم… متأسفم، میدونم کھ من خیلی خودخواھم اما واقعا ً دست خودم نیست.
من….

اینبار با صدای بلند زد زیرگریھ و ھق ھقھ اش اجازده نداد کھ جملھش رو کامل
کنھ.

شوکھ شده بودم و نمیدونستم چی بگم! اما وقتی کھ بھ خودم اومدم، خودم رو از
روی تخت بالا کشیدم و بھ حالت نیمھ نشستھ دراومدم. بیتوجھ بھ زخمم و دردش
لیا رو توی آغوشم کشیدم. بوسھ ای روی موھاش زدم و گفتم:

_تو ھم بھ اندازه ی خودت سختی ھای این دوری رو تحمل کردی، پری کوچولو.
این راه ھیچوقت یھ نفره نبوده و نیست. ھرکدوم از ما بھ نوبھی خودمون از این
دوری عذاب کشیدیم، نگو کھ ھیچوقت توی این سالھا بھ دلایل ناشناختھ بیتاب و
کلافھ نشدی یا اینکھ احساس کمبود نکردی!
_ھر روز و ھر ساعت این احساس رو داشتم. ھمیشھ احساس میکردم تیکھ ای از
وجودم سرجاش نیست و ناقصم!
_میبینی؟! این واسھ ی ھیچکدوممون آسون نبوده. فقط من از دلیل این عذاب
کشیدنم آگاه بودم و تو نھ. درباره ی ناگفتھ ھا ھم باید بگم کھ من دونھ دونھ ی
خاطراتت رو بھت برمیگردونم. اما متأسفم کھ نمیتونم این کار رو یھویی انجام
بدم. چون جادوی زیادی میخواد و جسم تو تحمل اون رو نداره!

بھ چشمھام نگاه کرد و لبخند زد. کھ جوابش رو با یک بوسھی روی پیشونیش
دادم و گفتم:

_خب حالا کھ آروم شدی، نظرت چیھ کھ دست از فشار دادن آرنجت از روی
زخمم برداری؟ این کار واقعا ً دردناکھ!
ھیع بلندی کشید و سریع از آغوشم خارج شد و روی تخت نشست.
اگھ اینقدر زخمم درد نمیکرد مطمئنا ً بھ این حرکتش با صدای بلند میخندیدم.

دستش رو کھ سعی در بازکردن بانداژ روی زخمم داشت گرفتم و اون رو برای
گرفتن یھ بوسھی نفسگیر، بھسمت خودم کشیدم کھ اول مقاومت کرد اما بعد کھ
اصرار من رو دید، بیخیال شد و مشغول بوسیدنم شد.
چند تقھ بھ در خورد کھ بیتوجھ لیا رو بیشتر بھسمت خودم کشیدم و محکمتر و
عمیق‌تر بوسیدمش.
ھرکسی کھ اون بیرون میتونھ منتظر بمونھ! یا اینکھ بره و یھ زمان دیگھ بیاد.
چند تقھ ی دیگھ بھ در خورد و لیا مقابل لبھام پچ زد:

_در میزنن!
_فکر کنم بتونیم نادیدهش بگیریم. نظرت چیھ؟

جوابم شد بوسھ ای کھ روی لبھام نشست و دستھایی کھ شونھم رو چنگ زدن!
با باز شدن یھ دفعھای در، شوکھ عقب کشیدیم!

_فکر کنم بدموقع مزاحم شدم.

بھ گلوریا نگاه کردم کھ با لبخندی بدجنسانھ اما چشم ھایی مھربون، کنار در
ایستاده بود و ما رو نگاه میکرد.
لیا دستپاچھ از روی تخت بلند شد و دستی بھ پیراھنش کشید. گلوریا جلو اومد و
گونھم رو نوازش کرد و گفت:

_نسبت بھ صبح خیلی بھتر بھ نظر میرسیگ عسلم.

_من حالم کاملا ً خوبھ! نیازی بھ نگرانی نیست.
_دارم میبینم، عزیزم.

بھ سمت لیا چرخید و گفت:

_لیا اینھا ھمھ بھخاطر حضور تو و پرستاریھای تمام وقتت از اونھ. من واقعا ً
بھ این خاطر ازت ممنونم.

لیا دستپاچھ و با لکنت گفت:

_چی؟ اوه، نھ، بانوی من. من واقعا ً کاری انجام ندادم. جدی میگم!
_گلوریا، عزیزم. میتونی وقتھایی کھ تنھاییم یا با اعضای خانواده ھستیم من
رو گلوریا صدا بزنی؟ اینجا و توی این اتاق من فقط بھ عنوان مادر رین مقابل تو
ھم نھ ملکھ ی این سرزمین!

دیدن سرخ شدن لیا از خجالت ھم لذت خودش رو برام داشت و دقیقا ً زمانیکھ
فکر میکردم امکان نداره از این سرختر بشھ با حرف بعدی گلوریا فھمیدم کھ
کاملا ً اشتباه میکردم!

_خب فکر کنم بھتر باشھ کھ الآن من نقش یکھ مادر خوب رو بازی کنم و شما
دو تا رو تنھا بزارم تا بھ ادامھی رفع دلتنگیتون بپردازید. البتھ تأکید میکنم کھ
بھتره خیلی بھ زخمت فشار نیاری.

چشمک ریزی بھ نیش باز شده ی من زد و از اتاق خارج شد.
بعد از بستھ شدن در، رو بھ لیا با لحنی کھ سعی میکردم سرگرم شدنم رو مخفی
کنم گفتم:

_دستور ملکھ رو کھ شنیدی؟ کارھای زیادی ھست کھ بدون فشار آوردن بھ
زخمم میتونیم انجام بدیم.

بلند خندیدم کھ چشم غره ای رفت کھ فقط خندهم رو بلندتر کرد. درحینی کھ بھ سمت
در میرفت گفت:

_خدمتکار رو برای آوردن داروھات میفرستم و محض اطلاعت باید بگم کھ
اونھا کاملا ً خوابآور ھستن.

بلند بھ تیکھای کھ توی صحبتھاش بھم انداخت خندیدم و گفتم:

_مطمئن باش کھ اونھا ھرچقد ھم کھ قوی باشن نمیتونن من رو قبل از اینکھ
یھ بوسھ ی دیگھ ازت بگیرم بخوابونن، عزیزم.

در اتاق رو باز کرد و قبلاز خارج شدن از اتاق با شیطنت گفت:

_حالا میبینیم.

با لبخندی کھ روی لبم بود روی تخت دراز کشیدم و چشمھام رو بستم
میدونستم کھ ما سختیھای زیادی پیش رو داریم، اما این باعث نمیشھ کھ از
کنار ھم بودن لذت نبریم…
______

»اون مال منھ«

لیا: فکر کنم ھمینجا برای نشستن خوب باشھ.
_خیلی خب.

زیرانداز کوچیک رو روی زمین انداختم. نشستم و بھ درخت پشتم تکیھ دادم. لیا
ھم مقابلم نشست و بھ حوض یخ بستھی مقابلش نگاه کرد. میتونستم استرس رو
از توی چشمھاش ببینم! این دومین دورهی خاطرات ما بود و قرار بود اینبار
خاطرات بیشتری رو بھ یادش بیارم.
اما بدنش پُر از تنش بود و میدونستم کھ آمادگی این رو نداره. صبح کھ نگاه
خیرهش رو روی گردنم و حرکت بھ سیب گلوش رو دیدم، متوجھ ی ھمھ چیز شدم.
بعداز اون نگاه خیرهش بھ گردنم و تند شدن نفسھاش از نگاه کردن بھم صرف
نظر میکرد و میدونستم کھ بھ سختی داره خودش رو کنترل میکنھ. با دستم
ضربھای بھ زمین کنار خودم زدم و گفتم:

_لیا؟ بیا اینجا بشین.

برای ثانیھ ای با تردید نگاھم کرد کھ چشمھام رو با اطمینان روی ھم گذاشتم و
برای این کار تشویقش کردم.
قبلاز اینکھ کنارم بشینھ، دستم رو دور کمرش حلقھ کردم و اون رو روی پاھام
کشیدم.
سعی کرد کھ از آغوشم خارج بشھ کھ پیچک دستھام رو دور تنش محکمتر
کردم.
اینقدر کوچیک و ریزهمیزه بود کھ بھ راحتی داخل آغوشم جا میشد!
از ذھنم کلمھ ی “بغلی” گذشت و فکر نمیکردم کھ این فکر کھ اون دقیقا ً اندازهی
آغوشمھ اینقدر برام لذتبخش باشھ.
با گرفتن چونھش مجبورش کردم سرش رو بلند کنھ و توی چشمھام نگاه کنھ.
چشمھاش دودو میزد و تمرکز نداشت… پری کوچیکم تشنھش شده!

_نظرت چیھ کھ قبل از مرور خاطرات یکم تمدید نیرو کنیم؟

لب پایینم رو بین دندونھام گرفتم و فشار دادم. وقتی کھ از زخم شدنش مطمئن
شدم، از بینشون خارجش کردم و خیس شدن لبم رو با خونم احساس کردم.
نگاھش خیرهی لبم بود و سیب کوچیک گلوش بھ سختی بالا و پایین میشد.
بدون اینکھ بھش اجازه ی بیشتر فکرکردن رو بدم، لب بالاییش رو بین لبھام
گرفتم و بوسیدم کھ بدون مکث مشغول بوسیدن و نوشیدن خونم شد.
بین بوسھ ھا فقط ثانیھ ای وقفھ ایجاد کرد و با چشمھایی پُر از سؤال و تردید نگاھم
کرد کھ اطمینانبخش پلک زدم و با کج کردن سرم، گردنم رو دردسترش قرار
دادم.

فقط ثانیھای تردید کرد و بعد سرش توی گردنم فرو رفت و دندونھاش پوست
گردنم رو خراشید.
یھ دست موھام رو چنگ زد و و با اشتیاق بیشتری مشغول مکیدن خونم شد…
مدتی بعد، درست قبل از فاصلھ گرفتن سرش، دستش رو پشت گردنم سراند و
انگشتھاش رو محکم فشار داد کھ تازه شدن جای نشانم رو احساس کردم!
صورتش رو بین دستھام گرفتم و پردهای کھ روی خاطراتش بود رو برداشتم.
نمیخواستم زیادهروی کنم و باعث بشم کھ حالش بد بشھ. برای ھمین فقط چندتا از
خاطرات بچگیش، مثل بازی کردنھاش با گوئن و میگل و تعداد محدودی از
خاطرات نوشیدن خونم رو بھش برگردوندم.
ھمین ھم باعث شد کھ چھرهش از درد درھم بشھ و سرش رو بین دستھاش
بگیره.
پیشونیش رو بوسیدم و زمانی کھ درحال یادآوری و مرور خاطراتش بود، توی
آغوشم ثابت نگھش داشتم.

_فکرش رو ھم نمیکردم بعداز مدتھا تو رو اینجا و اینجوری ببینم!

با شنیدن اون صدای سرد، دندونھام رو محکم روی ھم فشار دادم و بعداز لیا کھ
با شنیدن صداش از جا پریده بود، ایستادم.
بیتوجھ بھ اون، بھ لیا کھ با کنجکاوی نگاھش میکرد نگاه کردم و گفتم:

_بھ اتاق برگرد و منتظرم بمون.
لیا: اما…

_برگرد بھ اتاقت، لیا. ھمین الان!

شوکھ و باچشمھای گردشده نگاھم کرد. آره، عزیزم. اینبار ھیچ انعطافی در کار
نیست.

_اوه! تو واقعا ً با اون خیلی مھروبونی این عجیبھ و ترسناک!

برگشتم و بھ اون چشمھای مکار و سرد نگاه کردم. سرد مثل یخ!
پوزخندی زدم. با نگاه بعدی کھ بھ لیا انداختم ناراحت لبھاش رو برچید و
عقبگرد کرد.

_از دست اون ناراحت نشو. میدونی این رفتار دست خودش نیست، ذاتش
ھمینجوری درنده و وحشیھ!

لیا با خشم نگاھش کرد و بعداز چشمغرهای کھ بھش رفت، پشتش رو بھمون کرد
و راه اومده رو برگشت.

_من واقعا ً این دخترھا رو درک نمیکنم! ھمین الآن سعی کردم دلداریش بدم اما
اون…

قبل از اینکھ بتونھ جملھش رو تموم کنھ گردنش رو گرفتم و بھ درخت پشت سرش
چسبوندمش.

_ ھمین اول کار ھشدارم رو بھت میدم ”کمیلتون”. بھتره از لیا فاصلھ بگیری و
سعی نکنی با حرفھات اذیتش کنی، وگرنھ حتی یھ ثانیھ ھم برای دریدنت تردید
نمیکنم!

درحالی کھ بھخاطر فشار انگشتھام دور گردنش صداش بھ سختی و با خرخر بالا
میومد گفت:

_میدونی جالب ترین اتفاق ممکنھ چیھ؟اینھ کھ خودتم خوب میدونی کھ من یھ
چیزھایی دارم کھ با تعریف کردنشون باعث آزار اون جفت کوچولوت بشم.

گردنش رو رھا کردم و مشتم رو توی صورتش فرود آوردم کھ صدای جیغ
گلوریا رو شنیدم.

_خدای من، رین…

بھ کنارمون اومد و نزدیک اون عوضی ایستاد و سعی کرد زخم روی گونھش رو
نگاه کنھ!

_ھیچ معلوم ھست داری چیکار میکنی؟ ببین باھاش چیکار کردی.

پس الآن کاملا ً معلوم شد چرا ھیچ عکس‌العملی نشون نداده!

متوجھ حضور گلوریا شده و اینجوری خودش رو معصوم و آسیب دیده نشون
داده. مرتیکھ ی دغل باز!

_چیزی نیست، بانوی من. من حالم خوبھ این فقط یھ شوخی مردونھ بود. مگھ نھ
برادر؟

غرشی کردم و گفتم:

_بھ من نگو برادر، اونم با این لحن!
_رین؟! ھیچ معلوم ھست چت شده؟ببین چھ بلایی سرش آوردی. بعد اینطوری
باھاش صحبت میکنی؟

بھ طرف کمیلتون چرخید و گونھش رو نوازش کرد.

_خدای من. کم… خیلی دلم برات تنگ شده بود! متأسفم کھ ھمچین استقبالی
داشتی.
_درک میکنم، بانوی من… خبر اتفاقاتی کھ براش افتاده رو شنیدم و فکر کنم
اینھا ھنوز عوارض بازگشت از مرگ باشھ. من واقعا ً نگرانش شده بودم و سالم
دیدنش خیالم رو راحت کرد.
_اوه، عزیزم. این بھخاطر قلب مھربونتھ!
رین: البتھ یھ قلب یخ زده!

جرأت کردم این حرف رو بزنم و چشم غره ی گلوریا رو تحمل کنم.
اینکھ ھنوز با ما مثل بچھھا رفتار میکنھ، گاھی خیلی روی مخھ!
بھھمراه کمیلتون و گلوریا بھ قصر برگشتیم کھ لیا رو بھ ھمراه گوئن داخل
سرسرای اصلی دیدیم.
با ھیجان مشغول حرف زدن با ھم بودن. اینقدر کھ متوجھ حضور ما نشدن!
اولین کسی کھ متوجھ ما شد گوئن بود کھ لبخند گندهای زد.
اما با دیدن کمیلتون لبخندش محو شد و اَخمھای اون ھم مثل من درھم شد.
ھمینھ… این دختر، خواھر منھ!
لیا با دیدن عکس‌العمل گوئن بھ سمتمون چرخید و نگاھم کرد.
بھ چند قدمی اونھا رسیدیم کھ نیشخند روی مخ کم رو دیدم و مایل بودم کھ مشتم
رو توی صورتش فرود بیارم.
بھ نظر میرسید اون یھ ضربھ براش درس عبرت نشده.
بھ سمت گوئن رفت و با گرفتن دستش بوسھ ای پشت اون زد.

_گوئنیور… از دیدار دوبارهت بینھایت خرسندم.

گوئن ھم بھ اجبار لبخندی زد کھ با اَخم.ھای درھمش در تضاد کامل بود.
میدونستم کھ بھ خاطر حضور مادر مراعاتش رو میکنھ. وگرنھ اون ھم
ھمونقدر از دیدن این دردسر متحرک خوشحال شده کھ من خوشحالم!
ھمون عملیات گرفتن دست و بوسیدنش برای لیا ھم تکرار شد کھ علاقھ ی شدیدی
بھ خرد کردن گردن کم پیدا کردم.

کم، بعداز رھا کردن دست لیا کف دستش رو بھ سمت اون گرفت و میدونستم باز
ھم میخواد اون کار مسخرهش رو تکرار کنھ. و ثانیھای بعد با روئیدن یھ گل رز
یخی کف دستش، بھ فکرم جامھ ی عمل پوشوند…
چشمھای گرد شدهی لیا کاملا ً نشون میداد کھ چقدر سوپرایز شده.
لیا بھ من نگاه کرد کھ نفس عمیقی کشیدم و چشمھام رو بھ معنای تأیید روی ھم
گذاشتم.
با تردید دستش رو جلو برد و گل رو گرفت. بعداز اینکھ یھ کم سر و تھش رو
نگاه کرد، نرمنرمک لبخند روی لبھاش نشست و با ملایمت انگشتش رو روی
گلبرکھای یخیش کشید.

کم: این گل ھیچوقت آب نمیشھ. پس نگران اینکھ کجا نگھش میداری نباش.

لیا حیرت‌زده نگاھش کرد و پلک زد.
دستم رو بھ سمتش گرفتم و گفتم:

_با من بیا، لیا. ما ھنوز مرور خاطراتمون رو تموم نکردیم.

شاخھ ی گل رو توی یھ دستش گرفت و دستش رو توی دستم گذاشت.

گلوریا: عزیزم؟ میز ناھار تا یھ ساعت دیگھ آماده میشھ. تا اون موقع ھم پدرت
و بقیھ میرسن. امروز میخوایم کھ خانوادگی غذا بخوریم.
_حتما ً، مامان. خودمون رو بھ موقع میرسونیم.

______

در اتاق رو پست سرم بستم و لیا رو سمت خودم کشیدم. و لبھاش رو بین لبھام
اسیرکردم!
شاخھی گل مزاحم رو ازش گرفتم و بھ گوشھای پرت کردم کھ صدای ھیع گفتنش
بلند شد.

_نگران نباش. اون کاملا ً سالمھ! با این ضربات صدمھ ای نمیبینھ!
_اما…
_ھیششش.

بالاخره بیخیال شد و دستھاش رو دور گردنم حلقھ کرد و روی نوک پاھاش بلند
شد.
با گرفتن کمرش اون رو بھ بالا و بھ سمت خودم کشیدم.
تا جایی کھ پاھاش کاملا ً از زمین جدا شد.
اون پیراھن بلند مزاحممون بود و با جمع کردنش دور کمرش کمکش کردم کھ
پاھاش رو دور کمرم حلقھ کنھ…
لبھاش رو از لبھام جدا کرد و بی نفس گفت:

_پس مرور خاطرات چی؟
_یھ ساعت تایم خیلی کمی برای این کاره. اینطور فکر نمیکنی؟

بھش اجازه ی جواب دادن ندادم و ھمونطور توی آغوشم بھسمت تخت بردمش.
روی تخت درازش کردم اما قبل از اینکھ بھش ملحق بشم تقھای بھ در خورد.
چشمھام رو از حرص محکم روی ھم فشار دادم کھ لیا پُر از بھت خندید.

لیا: فکر میکنم این یھ جور طلسم باشھ کھ ھروقت میخوایم خلوت کنیم یکی
مزاحممون بشھ.

دستھام رو بھ کمرم زدم و ھمونجا کنار تخت با اَخم نگاھش کردم.
صورتش برافروختھ شده بود و چشمھاش پُر از خواستن بود!
میدونستم کھ وضع خودمم بھتر از اون نبود.
با تقھ ی بعدی، لعنتی فرستادم و سمت در رفتم.
وقتی در رو باز کردم با خدمتکار مواجھ شدم. بدون حرف، خیرهش شدم کھ بدون
بالا آوردن سرش گفت:

_سرورم؟ ملکھ شما و بانو دالیا رو بھ سرسرای اصلی قصر فراخوانده!

با صدایی کھ بھ خاطر حس نیازم و خشمم خشدار شده بود گفتم:

_چرا؟ ماھمین الآن اونجا بودیم!
_بھ نظر میرسھ کھ پدرتون بھ ھمراه برادرتون و ھمراھانشون اومدن.
_خیلی خب.

این رو گفتم و در رو بستم.
بھ سمت لیا رفتم کھ ھنوز روی تخت دراز کشیده بود و بھ سقف نگاه میکرد.
میدونستم کھ شنیده چھ اتفاقی افتاده و باید بریم و این از نگاه ناراحت و کلافھ ای
کھ بھم انداخت، کاملا ً مشخص بود.
بعداز سھ روز استراحت مداوم حالم کاملا ً خوب شده بود و میتونستیم یھ بار دیگھ
طعم باھم بودن رو بچشیم کھ این اتفاق افتاد.
با لحنی پُر از تردید و با شک پرسید:

_پس باید بریم؟

دستش رو گرفتم و سمت خودم کشیدم و کمک کردم کھ روی پاھاش قرار بگیره.

_اینطور بھ نظر میرسھ!

___

ھمراه لیا بھ سالن وارد شدیم کھ با دیدن عمو رونان و سیبل و ھمینطور جسیکا و
سیدنی کھ ھمراه پدرم و گیب اومده بودن سوپرایز شدم.
لبخندی زدم و دستم رو پشت کمر لیا گذاشتم و با ھم پیش بقیھ رفتیم.
مشغول حرف زدن با عمو رونان بودم کھ جسیکا کنارم اومد و گفت:

_میشھ خصوصی صحبت کنیم؟

نگاھی بھ لیا انداختم کھ با کنجکاوی نگاھمون میکرد.
سری بھ تأیید تکون دادم و سمت بالکن رفتم و اون ھم پشت سرم اومد. ندیده ھم
میتونستم اَخمھای لیا رو احساس کنم و تو دلم بھ این حساسیتش خندیدم.
اون ھیچ فرقی با بچگیھاش نکرده.
بھ نردهھای بالکن تکیھ دادم. بھ اون کھ سربھ زیر مشغول بازی با انگشتھاش بود
نگاه کردم.
خیلی مضطرب و نگران بھ نظر میرسید و این باعث شد کھ ناخودآگاه لبخندی بھ
چھره ی معصومش بزنم.
یھ نگاه بھ صورتم انداخت و انگار ھمین لبخند من بھش شجاعت حرف زدن داد.

_من… چیزه… میخواستم معذرت خواھی کنم. بھ خاطر اون روز توی زمین
تمرین.

ناخودآگاه با یاد اون روز اَخمھام درھم شد. سری بھ افسوس تکون دادم.
اینبار کھ حرف زد حتی بھ صورتمم نگاه نکرد.

_من نمیدونم چرا اونجوری رفتار کردم. شاید یھ لحظھ حسادت کردم اما قسم
میخورم کھ ھمچین قصدی نداشتم…

_فکر کنم اون کسی کھ باید ازش معذرت خواھی کنی لیا باشھ. تو با وجود اینکھ
میدونستی سطح آموزشھات خیلی بالاتر از اونھ اما باھاش مبارزه کردی و
بھش آسیب رسوندی. کاملا ً برخلاف قوانین ما!
_میدونم. و واقعا ً بھ خاطر این متأسفم… با لیا ھم صحبت میکنم اما میخواستم
کھ قبلش با تو حرف بزنم.

دستم رو روی شونھش گذاشتم و با نوک انگشتھام صورتش رو بالا آوردم.

_پس فکر کنم دیگھ نیازی بھ ناراحتی نباشھ. اینطور نیست؟

لبخندی زد و سرش رو بھ معنای تأیید تکون داد.
وقتی کھ از بالکن خارج شد برگشتم و بھ چشمانداز برفی مقابلم نگاه کردم.
میدونستم کھ جسیکا علاقھای بیشتر از علاقھ ای کھ بھ سیدنی و گیب داره بھ من
نداره.
برای من ھم اون درست مثل گوئنھ.
اون رفتار حسادتآمیزش ھم توی زمین تمرین بھ این خاطر بود کھ عادت داره
ھمیشھ ھمھ ی نگاهھا و تحسینھا برای اون باشھ و اون روز توجھ ھمھ بھ لیا جلب
شده بود!
اون جنگجوی فوق العاده ایھ. اما خیلی زود عصبانی میشھ و تمرکزش رو از
دست میده. این نقطھ ضعف خیلی بزرگی برای اونھ…
»لیا«

ظاھرا ً مشغول صحبت با گوئن بودم اما در حقیقت تمام فکر و تمرکزم معطوف
اتفاقات بالکن بود.
وقتی کھ رین ھمراه جسیکا بھ بالکن رفتن، کل حواس و تمرکز من ھم
ھمراھشون رفت .
اما خوشبختانھ زیاد طول نکشید کھ جسیکا از بالکن خارج شد و با لبخند بھسمت
ملکھ گلوریا رفت.
اصلا ً از تنھا بودنش و صحبت خصوصیش با رین خوشم نیومد! اما نمیتونستم
عکس‌العملی نشون بدم .
ھنوز رفتاری کھ توی زمین تمرین داشت و اونجوری کھ بھ رین چسبیده بود و
اون رو لمس میکرد رو فراموش نکرده بودم .
خواستم سمت بالکن برم کھ توجھم بھ در باز سالن وجینی کھ درحال رد شدن از
اونجا بود جلب شد.
بیخیال رین شدم و بھسمت اون رفتم. ما باید یھ صحبت جدی داشتھ باشیم. از
وقتی کھ بھ ناردن و بعد ھم بھ اینجا اومدم مدام مشغول سر و کلھ زدن با زنھای
گذشتھ و حالِ زندگی رینم! گاھی دلم میخواد فریاد بزنم “دست از سرش بردارید.
لعنت…اون جفت منھ”.
و اگھ ھر کدومشون فکر کردن کنار میمونم کھ اونا بھش نزدیک بشن باید بگم
کھ کور خوندن.
اون مال منھ و ھمینطور ھم میمونھ!
از سرسرا خارج شدم و اون رو درحال گذشتن از پیچ راھرو دیدم. قدمھام رو
سریعتر برداشتم و از پشت سر صداش زدم.
مکث کرد و بھ سمتم برگشت کھ با چند قدم بلند خودم رو بھش رسوندم.
با اَبروھایی بالا رفتھ و چشمھایی متعجب نگاھم کرد!

اما طولی نکشید کھ خودش رو جمع و جور کرد و لبخندی بھ ظاھر معصومانھ
اما پُر از ریا روی صورتش نشوند .
قبلاز اینکھ حرفی بزنھ گفتم:

_از رین فاصلھ بگیر!
_چی؟
_کاملا ً متوجھ حرفم شدی. از جفت من فاصلھ بگیر و سعی نکن بھش نزدیک
بشی.

بالاخره اون لبخند مزخرف از روی صورتش پاک شد و جای اون، نیشخند روی
لبھاش نشست.

_حالا کھ داریم صریح و بیپرده صحبت میکنیم بذارید بگم کھ اینکھ من بھ رین
علاقھ دارم چیزی نیست کھ بخوام پنھانش کنم. اما شما چرا دارید این حرف رو
بھ من میزنید؟ نکنھ بھ جفتتون اعتماد ندارید؟ نگرانید کھ نکنھ از سمت من جذب
بشھ؟ یا خودتون رو برای اون مناسب و کافی نمیدونید؟
_چطور جرأت میکنی ھمچین حرفی بزنی؟ من نھ خودم رو برای رین کم
میدونم و نھ بھ اون بیاعتمادم. فراموش نکن کھ ما جفت ھمیم و تنھا کسی کھ
اون ھمیشھ خواھانشھ و براش بیقراره فقط و فقط منم!

بھ لطف حرفھای گوئن و کتابھایی کھ معرفی کرده بود، حالا چیزھای زیادی
راجعبھ جفتھا و پیوند بینشون میدونستم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
asma
asma
1 سال قبل

فاطمه جان میشه عکس اگرین رو بزاری ببینیم ؟

asma
asma
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

اها مرسی

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

خسته نباشید اگه این رمان کامل هست میشه کاملشو بزارید نه پارت پارت چون جلد دومش نمیشه دانلود کرد ناقصه انگار.ممنون.

Bahareh
Bahareh
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

ممنونم.

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x