پسرک مثل شیر برنجِ وا رفته نگاهم کرد … که پیشخدمت میانسال بلاخره مداخله کرد و چیزی گفت :
– دخترم ، لطفا … لطفا ! … به شما نمیاد اینقدر بی رحم باشی !
از پشت سر دوستانم و عماد شاهید دور زد و خودش را به من رساند . با حالتی پدرانه دستش را پشت تکیه گاه صندلی ام گذاشت … و چشم های اندکی کدر ولی مهربانش را به من دوخت .
– یه اتفاقی رخ داده … و این جوون نادون حالا ازتون طلب بخشش داره ! خواسته جبران کنه …
– نمی خوام جبران کنه ! فقط گم شه بره …
پیشخدمت میان حرفم پرید :
– دخترم … عزیزم ! این آدم لاته ! تکلیفش معلومه ! … جناب شاهید هم اونو ادب کردن ! ولی شما فرق داری … به نظر میاد دختر خوش قلب و مهربانی باشید !
یک لحظه مکث کرد … و بعد با لحنی سنگین و معنادار ادامه داد :
– باید مراقب باشیم که چه خواسته هایی به زبون میاریم … چون ممکنه بر آورده بشن ! … شما واقعا می خواید این جوونِ بی مغز به خاطر اهانتی که به شما کرد … بمیره ؟!
جا خورده … سرم را به چپ و راست چرخاندم .
– نه ! معلومه که نه !
– خب … پس اونو ببخشید و اجازه بدید بره پی کارش ! تضمین می کنم که دیگه هرگز چنین غلطی رو مرتکب نمی شه !
چند لحظه سکوت کردم و نگاهم را به شروین دوختم . به نظر می رسید واقعا پشیمان بود از کارش ! توی شیش و بش بودم که دقیقا چه باید بگویم … که یکدفعه روشنک از در کافه بیرون زد و با لحنی شاد گفت :
– وای … ازم شماره گرفت ! باخِ عزیزم از من شماره گرفت ! …
و بعد تازه متوجه موقعیت من شد … .
– خاک به سرم ! آیدا چِت شده ؟!
***
***
به انتظار رسیدن ماشین اسنپ مقابل هتل ایستادیم .
حنانه اهی بلند بالا کشید و گفت :
– خب … درسته آیدا توی این قضیه به خاک و خون کشیده شد ، ولی حداقل از زیر بار پرداخت صورت حساب در رفتیم !
خنده ام گرفت .
عماد شاهید برای عذر خواهی و جبران اینکه این اتفاق در هتل او رخ داده ، اجازه ی پرداخت صورت حساب را به ما نداد و خواست مهمان او باشیم . این دست و دلبازی اش بیشتر از چیزی که فکر می کردم به مذاق دوستانم خوش آمده بود !
فافا گفت :
– و پنج میلیون هم پولِ بی زبون برای آیدا داشت !
هستی با بد گمانی گفت :
– پنج میلیون برای یک شلوارِ پاره ! زیاد نیست ؟!
شانه ای بالا انداختم :
– من که نخواستم ! آقای شاهید اصرار داشت از پسره خسارت بگیرم !
هستی آهانی گفت … نمی دانستم چه مرگش شده است . از معدود دفعاتی بود که جدی به نظر می رسید !
روشنک به شوخی گفت :
– ولی سیرک جالبی بود ! هر چند من دیر رسیدم !
و حنانه اضافه کرد :
– ولی من یک کراشِ ریزی زدم روی آقای شاهید !
خواستم چیزی بگویم که یکی از ماشین های اسنپ رسید .
من و فافا و هستی از حنا و روشنک خداحافظی کردیم و سوار شدیم . من بین هستی و فافا نشسته بودم و در حالی که سعی می کردم از درد ناله نکنم … پایم را صاف گرفتم .
راننده پرسید :
– اول کجا بریم ؟!
از خدا خواسته دهان باز کردم و خواستم آدرس بدهم که هستی زودتر از من آدرس خانه ی فافا را داد :
– اول برید کریم خان !
به طرفش چشم غره رفتم … گفت :
– فافا دیرش شده ! ننه اش سه بار زنگ زده سراغش رو گرفته !
آهانی گفتم . فافا گفت :
– مهم نیست ! … آیدا ببریمت درمانگاه ؟!
– نیازی نیست ! استراحت کنم خوب می شم !
فافا گفت :
– من می برمش ! تو برو خونه … خاله آشا غر غر نکنه !
باز گفتم :
– گفتم نمی خوام دکتر برم ! تو هم برو خونه ات … خودم از پس خودم بر میام !
هستی تند جوابم را داد :
– انتظار داری ولت کنم به امان خدا با این پای شل ؟! … یه چیزی بلغور می کنی ها !
و با فشردن انگشتان دستم … به من هشدار داد که دیگر چیزی نگویم و مخالفت نکنم .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.1 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.