– چرا باور نکنی ؟ … اون هم یک آدمه ! همه ی آدما نقطه ضعفی دارن !
شهاب هوومی گفت و کمی از نوشیدنی اش را خورد … البته حق با مجتبی بود !
– اونا کی بودن ؟
– کیا ؟
– همونایی که سر رئیس کلاه گذاشتن و به زانوش شلیک کردن !
مجتبی گفت :
– نمی دونم از کیا حرف می زنی رفیق !
چهره اش حالتی مضحک از غرور و خودخواهی گرفت … آرنجش را به بار تکیه زد و ادامه داد :
– اسمشون از صفحه ی روزگار پاک شده ! … رئیسِ ما همه شون رو راهیِ جهنم کرد !
قبل از اینکه شهاب فرصت کند چیزی بگوید ، مردی هول و هراسان خودش را داخل باشگاه انداخت و نگاهش را دور تا دور سالن آینه کاری شده چرخاند .
حالت بی قرار و عجولش توجه شهاب را به خودش جلب کرد .
– عماد خان … عماد خان اینجاست ؟!
انگشت اشاره ی شهاب به سمت اتاق رشید دراز شد … مرد به سرعت به همان سمت رفت .
مجتبی تکیه اش را از پیشخوان برداشت :
– اه … این که خضوعیه !
– خضوعی کیه ؟
– نماینده ی عماد خانه توی محله ی چرمشیرا !
شهاب نگاه کرد به مرد که حالا پشت در دفتر رشید خان ایستاده بود … .
محله ی چرمشیرها … جنوبی ترین و فقیرنشین ترین محله ی شهرشان بود … و مرکز خرده بزهکاری ها .
مجتبی گفت :
– بریم ببینیم چی شده !
و رفت !
شهاب هم تمامِ نوشیدنی اش را یک نفس سر کشید و قوطی خالی را روی پیشخوان رها کرد … و به دنبال او راه افتاد .
آن مرد ، خضوعی ، حالا داخل اتاق بود .
– زنگ زدم بهتون … چند بار هم زنگ زدم ! در دسترس نبودید !
شهاب هم مثل مجتبی نزدیک در نیمه باز ایستاد . از آن زاویه ای که ایستاده بود ، می توانست عماد را ببیند که روی صندلی چرم نشسته بود و پا روی پا انداخته بود و دست هایش با آرامش روی دسته های صندلی قرار داشت . صورتش را نمی توانست ببیند …
صدای کوبش قلبش را در گوش هایش حس می کرد … .
خضوعی هنوز حرف می زد :
– یکی از بچه ها رو گرفته عین سگ زده ! … پسره الان توی بیمارستانه ! یک دستش و دو تا از دنده هاش شکسته !
عماد ناگهان روی پاهایش ایستاد :
– این مرتیکه … داره منو واقعا عصبی می کنه !
صورتش درهم مچاله بود … حالت سکوت رعب آور و خطرناکی داشت . چند قدمی در طول اتاق راه رفت . رشید خان سعی داشت او را آرام کند :
– از این یارو گنده تر هاشو خاک کردی … این که کسی نیست ! یه فکر درست حسابی براش برمی داریم !
شهاب آهسته از مجتبی پرسید :
– کدوم مرتیکه ؟
– چند ماهه از تهران یک مامور جدید فرستادن … خیلی روی دم ما پا می ذاره ! … به نظرم وقتشه گوشمالیش بدیم !
شهاب یک مدلی نگاهش کرد … انگار مجتبی دیوانه شده بود ! مامور حکومت را گوشمالی می دادند ؟ … مگر دیوانه شده بودند که چنین ادعایی داشتند !
باز خواست چیزی بگوید که با صدای وحشتناکی … صدای کوبیده شدنِ کف دستهای عماد به سطح میزِ رشید خان … نگاهش مجدداً به داخل اتاق کشیده شد .
عماد کف دست هایش را با قدرت با میز کوبید … چندین و چند بار .
– عین سگ پشیمونش نکنم … تخمِ بابام نیستم !
عماد گفت … و بعد مصمم و خشمناک چرخید و با تنه ای که به خضوعی زد … از دفترِ رشید خان خارج شد .
خیلی خیلی بر افروخته و خشمگین به نظر می رسید !
رشید خان پشت سرش از اتاق بیرون آمد :
– عماد … همینطوری که نمی تونی بی گدار به آب بزنی ! باید اول …
– مجتبی ! با من بیا !
صدای عربده ی بلند عماد … که انگار می خواست به دیگران بفهماند حوصله ی هیچ حرف و نصیحتی را ندارد …
سکوت رشید …
و مجتبی که به دنبال عماد از باشگاه بیرون رفت … .
شهاب نفس راحتی کشید . خوشحال بود که عماد خان او را همراه خودش نخواسته بود … .
***
***
در را با کلیدم باز کردم و عصبی و بی حوصله وارد آپارتمان شدم .
کیفم را همان نزدیک در روی زمین انداختم و مقنعه ی مشکی ام را چنان با خشم از سرم بیرون کشیدم که کل موهایم بهم ریخت .
– اَه ! اَه ! اَه !
مثل بچه های دو ساله پایم را روی زمین کوبیدم !
– چی شده بابا جان ؟
با صدای بابا اکبر … هول زده دستم را روی سینه ام گذاشتم و جرخیدم به عقب … .
ایستاده بود توی آشپزخانه … کفگیری در دست داشت .
– ای وای بابا … سلام ! شما خونه اید ؟!
– ماشینو دم در ندیدی مگه ؟
نه تنها ماشین را ندیده بودم … که بوی خوش پلوی دم کشیده و مرغ زعفرانی را هم که در هوای خانه پیچیده بود ، حس نکرده بودم !
– ناهار درست کردین ؟ … دستتون درد نکنه !
– برو یه آبی به دست و روت بزن تا سفره رو پهن می کنم !
سرم را بی حوصله تکان دادم و همانطور که دکمه های مانتویم را باز میکردم ، به سمت اتاقم رفتم .
اردیبهشت داشت تمام می شد و من هنوز ول معطل بودم ! به هر دری می زدم تا کار پیدا کنم ولی بسته بود . آخر یک دختر بیست و دو ساله با مدرک کاردانی حسابداری و بدون هیچ سابقه ی کاری از کجا می توانست یک کار خوب گیر بیاورد ؟!
دیگر واقعا داشتم ناامید می شدم !
ولی خوبی اش این بود … هر چقدر روز گندی داشتم ولی ناهار خوشمزه ای انتظارم را می کشید !
لباسم را عوض کردم و دست و صورتم را شستم و با خُلقِ خوش تری به سالن برگشتم .
بابا اکبر زحمت کشیده بود و سفره را پهن کرده بود .
– دستت درد نکنه بابا جون ! توی این روز سگی تنها چیزی که می تونست حالم رو بهتر کنه ، یه ناهار درست و درمون بود !
بابا گفت :
– نوش جونت دختر جان !
و در بشقابم پلو کشید و آن را مقابلم روی سفره گذاشت .
آن قدر گرسنه بودم که حتی فرصت نفس کشیدن نداشتم ! یک ران مرغ روی بشقابم گذاشتم و تند و تند مشغول خوردن ناهارم شدم .
شاید یکی دو دقیقه ای به همین منوال گذشت … که بابا اکبر با گذاشتن لیوان دوغ کنار دستم ، به من فهماند وسط لقمه هایم نفسی بگیرم !
– مرسی بابا جون !
– حالا امروز کجا بودی که اینقدر گرسنه برگشتی ؟
لیوان دوغم را برداشتم و گلویم را تر کردم .
– مصاحبه کاری داشتم !
– خب !
– یه خانم دکتری منشی می خواست … فکر کردم …
و ساکت شدم … .
فکر کردن به اینهمه سردرگمی قلبم را به درد می آورد !
– خب … نشد ؟
– نه ، نشد ! ازم سابقه کار می خواست که نداشتم ! … بعدم می گفت باید سه ماه ازمایشی برم ، ببینه به درد این کار می خورم یا نه !
عصبی و هیستریک پوزخند زدم :
– من نمی فهمم … چهار تا تلفن جواب دادن و چند تا تایم ویزیت چک کردن هم آزمایش می خواد ؟! … بعدش هم چرا سه ماه ؟! … با یک ماه نمی تونه بفهمه به درد می خورم یا نه ؟!
بابا اکبر با تاسف سری تکان داد :
– دور و زمونه ی بدی شده ! به جوونا رحم ندارن ! … زمان ما اینقدر کار زیاد بود که دم در اداره ها وایمیستادن و از هر جوونی که رد می شد می پرسیدن کار می خواد یا نه !
آه غمباری کشیدم ! این چیزهایی که بابا اکبر تعریف می کرد شبیه افسانه بود ! ولی مگر نه اینکه همین بابا اکبر در بیست و یک سالگی با مدرک فوق دیپلم استخدام آموزش و پرورش شد ؟
من با او چه فرقی کرده بودم ؟!
قیافه ام حسابی آویزان شده بود که بابا اکبر به بشقاب غذایم اشاره کرد :
– ناهارت از دهن افتاد بابا جان !
هووفی کشیدم و قاشق غذا را به دهان بردم و اینبار با حرص مشغول جویدن شدم .
توی ذهنم مشغول شیش و بش بودم که بفهمم باید چه بکنم … که صدای زنگ موبایلم از توی کیفم بلند شد .
اول نمی خواستم جواب بدهم ، ولی با فکر اینکه شهاب پشت خط است … دلم راضی به جواب ندادن نشد .
قاشق و چنگالم را در بشقاب رها کردم و از جا بلند شدم … .
کیفم را که روی زمین رها کرده بودم ، برداشتم و موبایلم را بیرون اوردم و … هووف !
هستی بود !
– الو ؟
صدایم بی اختیار عبوس شده بود ! هستی گفت :
– یعنی نشد یک بار من زنگ بزنم به تو و اخلاقت عین آدم باشه ! چته باز ؟!
– هیچیم نیست ! خوبم !
– دایی اکبر خوبه ؟ جانی سینز خوبه ؟!
با جمله ای که گفت … انگار جریان برق از شانه هایم رد شد ! از جا پریدم و با نگاهی به بابا اکبر که هنوز مشغول ناهارش بود ، توی گوشی غرّیدم :
– هستی … به قرآن بخواد این اسم توی دهنت بیفته ها … می زنم لهت می کنم !
هستی غش غش خندید .
– ببخشید ، دیگه نمی گم ! از این به بعد جانی دپ می گم !
پلک هایم را عصبی روی هم فشردم :
– هستی ! گاو !
در فکر بودم تماس را قطع کنم … که هستی بلاخره جدی شد :
– از این ک…شعرای بگذریم ! آیدا ! یه موقعیت کاری خوب برات سراغ دارم !
متعجب گفتم :
– تو برای من سراغ داری ؟!
– مگه من چمه ؟!
– هیچیت نیست ، فقط از من علاف تری !
– واقعاً که آیدا خانم ! من علافم ؟! … راست می گی ، پس این شغل گوگولی مگولی رو هم برای خودم نگه می دارم !
و تماس را قطع کرد !
یک لحظه متحیر به موبایلم نگاه کردم … جدی جدی قطع کرده بود ! … بعد یکدفعه احساس سوزان خشم همراه با اشتیاق و امید به رگ هایم هجوم آورد !
اشتیاق از اینکه هستی برای من کاری سراغ داشت … و خشم از اینکه در این لحظه شوخی اش گرفته بود و داشت نمک می ریخت !
فوری شماره اش را گرفتم و به او زنگ زدم … ولی رد تماس کرد ! … دوباره گرفتم …
دست هایم از بیم و امید می لرزید ! هستی دومین تماس را هم رد کرد و همچنان که من برای سومین بار به او زنگ می زدم … یکدفعه ترس به دلم افتاد که نکند به من دروغ گفته و سر کارم گذاشته باشد … ! …
سومین تماسم را پاسخ داد :
– الووو … هانییی …
سرش داد کشیدم :
– هستی اعصاب ندارم … به قرآن می زنم تیکه تیکه ات می کنم ها !
یک لحظه مکث … و بعد با صدایی ضعیف ادامه دادم :
– دروغ گفتی که کار سراغ داری ، ها ؟ … سر کاری بود ؟!
نفس عمیقی گرفت :
– خیلی دوست داشتم که سر کاری بود ، ولی نه … نیست ! بابا همین الان اومد خونه و گفت که بخش حسابداری شرکتشون نیروی کار می گیره … البته با شرایطی که تو هیچکدومشون رو نداری !
– یعنی چه شرایطی ؟ … درست توضیح بده !
– چه بدونم بابا ! … همین سابقه کار و …
یک لحظه مکث کرد … از آن سمت خط صدای مردانه ای داشت چیزی می گفت … بعد هستی گفت :
– اصلاً آیدا … گوشی دستت باشه خودِ بابا برات توضیح بده !
و بعد سکوت !
دل توی دلم نبود … از شادی نزدیک بود پس بیفتم ! بابا اکبر با علامت سر از من پرسیده ، چه خبر شده … ولی فرصت نکردم جوابش را بدهم . چون همان وقت آقا محمد ، شوهر عمه الهام گفت :
– الو ؟!
– سلام آقا محمد ، خوبید ؟!
آقا محمد پاسخ سلامم را داد و بعد بدون اتلاف وقت گفت :
– ببین آیدا خانم ، رک و راست بهت بگم من راضی نبودم هستی بهت چیزی بگه ! چون شرایط خیلی سخته و استخدامت خیلی بعیده !
لبخند روی لبم ماسید .
– شرایطشون چیه مگه ؟!
– مدرک لیسانس یا بالاتر می خوان … حداقل پنج ، شش سال سابقه ی کار می خوان ! … تازه تهشم پور حسین همونی رو استخدام می کنه که بهش سفارش شده باشه !
با امیدواری مضحکی پرسیدم :
– خب شما اونجا آشنا دارید ! می تونید سفارش منو بهشون بکنید ، درسته ؟!
– خدا خیرت بده آیدا خانم ! من یک مامور خرید سادم ! حرف من برای کی برو داره آخه ؟!
با ناامیدی لب ورچیدم و روی لبه ی مبل نشستم … آقا محمد ادامه داد :
– ولی بازم هستی راست می گه … امتحان کردنش که ضرری نداره ! برو یه فرمی پر کن … شایدم شانست گرفت و قبول شدی ! …
لبخندی زدم که به صورتم زار می زد . گمان نمی کردم آدم خوش شانسی باشم ، ولی امتحان کردنش ضرری نداشت . قضیه ی همان سنگ مفت و گنجشک مفت بود ! استخدام هم نمی شدم لااقل یک شرکت درست و حسابی می دیدم … بعد از تمام مطب های درپیت منشی گری و فروشگاههای کالاهای بنجل !
نفس محکمی گرفتم و گفتم :
– باشه … ممنون ! لطفاً آدرس دقیق شرکت رو بگید که هستی برام اس ام اس کنه !
و بعد از چند بار تشکرِ دیگر … تماس را تمام کردم .
***
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای بی صبرانه منتظرم
چه عجب پارت دادین