رمان دونی

 

 

گوشه ی لبم را جویدم … بعید می دانستم ! خواستم چیزی بگویم که در نیمه باز اتاقم کاملاً باز شد و فافا به جمعمان پیوست .

 

– سلام آیدا جون !

 

توی دستش یک جفت گوشواره ی رزینِ سرخ رنگ بود که شکل انار بود و خودم آنها را درست کرده بودم .

 

– سلام فائز جون … خوبی عزیزم ؟!

 

– چقدر قشنگن این گوشواره هات ! عکسشونو دیدم توی پیجت … لایکت کردم !

 

بهش لبخند زدم . چقدر این دختر بی شیله پیله و مهربان بود … اصلاً انگار نه انگار که مادری مثل عمه آشا داشت ! همیشه نسبت به او علاقه ای خواهرانه همراه با اندکی دلسوزی داشتم .

 

– قابلت رو نداره ! میخوای مال تو ؟!

 

گفت :

 

– عزیز دلی !

 

و گوشواره ها را روی میز کارم گذاشت .

 

کار من هم این بود که زیور آلات مهره ای و رزین درست می کردم و در پیجم می فروختم . در آمدم زیاد نبود ، ولی من از انجام این کار لذت می بردم . هر چند می دانستم عمه آشا این کارها را سبک بازی و وقت تلف کردن می دانست ! او حتی دوست نداشت فافا از این مدل زیور آلات استفاده کند .‌.. چه برسد به درست کردنشان !

 

فافا باز گفت :

 

– خوشگل شدی !

 

و به موهایم اشاره کرد ! لبخند زدم و قری به گردنم دادم . هستی فوراً پرسید :

 

– ولیعهد رو دیدی امروز ؟

 

– آره !

 

– چی گفت از موهات ؟ خوشش اومد ؟!

 

– فکر کنم اصلاً متوجه نشد !

 

صورتش را یک مدلی مچاله کرد … انگار خرمالوی نارس خورده بود !

 

– کوره به قرآن !

 

فافا پرسید :

 

– نمی ریم پیش بقیه ؟!

 

– شما مهمونی دعوت شدین ! من کجا بیام ؟!

 

هستی بی حوصله و پر خشونت من را هل داد به سمت کمد لباسم … .

 

– برو یه چی بپوش تا دهنتو پر خون نکردم ! … زنیکه ی سلیطه ی پاچه ور مالیده !

 

***

 

 

 

***

 

ما و خانواده ی عمو رضا در یک ساختمان زندگی می کردیم .

 

تقریباق ده سال قبل بعد از اینکه مادر بزرگ فوت کرد ، بابا اکبر و عمو رضا خانه ی کلنگی را کوبیدند و یک ساختمان سه واحده با حیاط و پلکان مشترک ساختند .

 

من و بابا اکبر در طبقه ی همکف ، خانواده ی عمو رضا در طبقه ی بعدی … و واحد عمه آشا و عمه الهام هم در بالاترین طبقه بود که به اجاره داده بودند .

 

وقتی با هستی و فائزه توی حیاط رفتیم … اولین کسی که به حضورم واکنش نشان داد ، شادی بود :

 

– چه عجب بیدار شدی دختر عمو ! … تا این موقع می خوابی … اون وقت شبا چیکار می کنی ؟!

 

اعتنایی به حرفش نکردم و به جمع سلام دادم .

 

عمه الهام دستم را گرفت و کشید و روی گونه ام را بوسید . عمه آشا چپ چپی نگاهم کرد و با اشاره به تخت سینه ی خودش … از من خواست شالم را روی سینه هایم مرتب کنم .

 

عمو رضا پرسید :

 

– از بابات خبری نداری عمو جان ؟

 

– الان زنگ زدم بهشون . مسافر داشتن … بعدش میان خونه !

 

هاشم خان ، شوهر عمه الهام اظهار نظر کرد :

 

– توی چهار شنبه سوری … کله خری میخواد رانندگی کردن !

 

خندید … انتظار داشت من هم بخندم . ولی من فقط بر و بر نگاهش کردم تا از رو رفت .

 

آن وقت عمو رضا گفت :

 

– چرا ایستادین دخترا ؟! … صندلی بیارید ، بشینید ! شادی جان … برای آیدا چایی بریز !

 

و با اشاره ای به فلاسکِ دو قلوی کنار پای شادی …

 

شادی پشت پلکی نازک کرد و با بی اعتنایی جواب داد :

 

– آیدا جون که تعارف نداره با ما ! خودش بریزه !

 

 

 

عمو رضا به دخترش چشم غرّه رفت و من هم بدون پلک زدن چند لحظه ای نگاهش کردم . واقعاً دوست داشتم جلو بروم و با پشت دست توی دهانش بخوابانم !

 

عمه الهام انگار خطر را حس کرد که دستپاچه گفت :

 

– هر چند الان نزدیک شامه و ممکنه از اشتها بیفتی … ولی چیپس خونگی درست کردم گذاشتم یخچالِ عمو رضا اینا ! دوست دارید برید بالا بخورید !

 

زن عمو سوده هم گفت :

 

– اگه رفتید … یه سر هم به خورشت ها بزنید ته نگیره !

 

هستی هول هولکی گفت :

 

– آره ، بریم ! بریم چیپس بخوریم !

 

و با کشیدن دستم … من را به سمت پلکان راهی کرد . فافا هم همراهمان آمد .

 

همینطور که از پله ها بالا می رفتیم … زیر لبی غر زدم :

 

– دختره ی ایکبیریِ از خود راضی ! من اگه تعارف نداشتم که الان یکی می خوابوندم توی دهنت !

 

هستی گفت :

 

– ولش کن سلیطه خانم رو … ک…ون لقش !

 

فائزه گفت :

 

– شادی می دونه داداشش عاشق توئه ، حرصش میاد ! تو هم وقتی عروسی کردی … توی خونه تون راهش نده !

 

هستی انگشت شصتش را به نشانه ی موافقت بالا آورد :

 

– آ باریکلا فافا خانم ! ایده های زن داداش پسندانه ای داری ! وقتی جاری شدین با هم … دو نفری درش بذارید !

 

من پقی زدم زیر خنده … ولی فافا تا بناگوش سرخ شد . یک بار برایمان اعتراف کرده بود که به شایان ، برادر کوچک تر شهاب علاقه دارد … و از آن به بعد هستی مدام به رویش می آورد !

 

دست فافا را گرفتم و گفتم :

 

– ولش کن اینو ! اسکله !

 

و همراه با او وارد واحدِ عمو رضا شدم ….

 

 

 

 

بوی خوش قرمه سبزی در فضای خانه پیچیده و شکمِ گرسنه ام را به قار و قور انداخت . یادم آمد ظهر که به خانه برگشتم از بس فکرم مشغول شهاب بود ، حتی میلم به ناهار نکشید .

 

یکراست یکی از صندلی ها را عقب کشیدم و پشت میز آشپزخانه نشستم . هستی رفت سر یخچال و فافا هم رفت تا به قرمه سبزی ها سر بزند .

 

– به به ! چه قرمه سبزیِ خوش رنگ و رویی ! سوده خانم چه دستپختی داره انصافاً !

 

از لحن ذوق زده ی فائزه خنده ام گرفت . فافای خوش قلب و تپل عاشق غذاها بود و هیچوقت این علاقه اش را پنهان نمی کرد !

 

هستی ظرف چیپس خانگی را با شیشه ی سس خرسی از یخچال بیرون آورد و پشت میز به من ملحق شد . گفت :

 

– بیا حالا ته بندی کن … هنوز مونده تا شام ! سوده جون تا دردونه اش نیاد خونه که به ما شام نمی ده !

 

بعد همانطور که روی چیپس ها سس خالی می کرد … رو به من ادامه داد :

 

– راستی آیدا … فهمیدی بچه ها باز قرار کافه گذاشتن ؟

 

– نه … تلگرام رو چک نکردم ! حالا کجا ؟

 

هستی سرش رو روی شونه اش خم کرد و روی میز ضرب گرفت و با ریتم خواند :

 

– بیا بریم دشت کدوم دشت ؟ همون دشتی که خرگوش خواب داره آی بله ! بچه صیاد به پایش دام داره آی بله !

 

غش غش خندیدم . من و هستی هنوز با دو نفر از همکلاسی های دوران دبیرستان رابطه داشتیم و گاهی با هم قرار می گذاشتیم . روشنک ، یکی از دوستانمان تازگی ها روی پسری کراش زده بود که در کافی شاپ “هتل شاهید” پیانو می زد … و این دفعه ی سوم بود که ما را مجبور می کرد آنجا برویم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان از عشق برایم بگو pdf از baran_amad

  خلاصه رمان :   جلد دوم ( جلد اول یکبار نگاهم کن)       نقش ماکان تو این داستان پر رنگ تر باشه و یه جورایی ارشیا و ترنج کم کم می رن تو حاشیه و ماکان و چند شخصیت جدید وارد ماجرا می شن که کلی میشه گفت یجور عشق ماکان رو نشون میده! به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تموم شهر خوابیدن

    خلاصه رمان:       درمانگر بيست و چهارساله ای به نام پرتو حقيقی كه در مركز توانبخشی ذهنی كودكان كار می‌كند، پس از مراجعه ی پدری جوان همراه با پسرچهارساله اش كه به اوتيسم مبتلا است، درگير شخصيت عجيب و پرخاشگر او می‌شود. كسری بهراد از نظر پرتو كتابی است قطور كه به هيچ كدام از زبان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی

          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع که فهمیدم این پسر با کسی رابطه داشته که…! باورش

جهت دانلود کلیک کنید
رمان میان عشق و آینه

  دانلود رمان میان عشق و آینه خلاصه : کامیار پسر خشن که با نقشه دختر عمه اش… برای حفظ آبرو مجبور میشه عقدش کنه… ولی به خاطر این کار ازش متنفر میشه و تصمیم میگیره بعد از ازدواج انقدر اذیت و شکنجه اش کنه تا نیاز مجبور به طلاق شه و همون شب اول عروسی… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نارگون pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       نارگون، دختری جوان و تنها که در جریان ناملایمتی های زندگی در پیله ی سنگی خودساخته اش فرو رفته و در میان بی عدالتی ها و ناامنی های جامعه، روزگار می گذراند ، بازیچه ی بازی های عجیب و غریب دنیا که حال و گذشته ی مبهمش را بهم گره و آینده اش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه

خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان گيرشون بوده زندگيشون رو بسازن..     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Asal
Asal
1 سال قبل

رمانت خیلی قشنگه لطفا همینطوری پارت گذاری کن مرسییییی

همتا
همتا
1 سال قبل

خیلی قشنگ و خوشگل می‌نویسی
خدا قوت

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x