لبخند متشنجی نقش لب هایم شد … چقدر دوست داشتم جواب تند و تیزی به او بدهم . ولی حیف که …
– زن عمو جان … این حرفا دیگه از مد افتادن ! آدما آزادن هر جوری دلشون میخواد برای زندگیشون تصمیم بگیرن ، مشروط بر اینکه به دیگران آزاری نرسونن ! من فکر نمی کنم رنگ زدن موهام باعث آزار کسی باشه !
عمه آشا برایم چشمی غلتاند و گفت :
– از کی تا حالا شرم و حیا واسه دخترا از مد افتاده ؟!
هنوز فرصت نکرده بودم جوابش را بدهم که عمه الهام هم با لحن خیرخواهانه ای اضافه کرد :
– یه چیزایی رو باید بذارید واسه همون دوره ی عروسیتون بمونه ! … دخترای این دور و زمونه هیچ فرقی با زنای شوهر دار ندارن !
هستی حرص زده گفت :
– مامان جان ! آیدا هم شوهر داره ها اگه خدا بخواد !
زن عمو تصنعی خندید و گفت :
– والله هستی جان … اگه شهاب پسر منه که من میگم هنوز زن نگرفته ! نمی دونم منظور شما و آیدا جان چیه دیگه !
داشتم از حرص و خشم خفه می شدم . تربچه ی سرخی را که شکل یک گل برش داده بودم را میان انگشتانم می چلاندم و تمام تمرکزم را گذاشته بود تا ریتم نفس هایم تند نشود .
متوجه نگاهِ موذی شادی شدم … لابد خیلی از کِنِف شدنم لذت می برد ! با کینه و نفرت زل زدم توی چشم هایش … با طعنه گفت :
– حالا اینهمه رنگ … برای چی آبی ؟!
هستی تند جوابش را داد :
– ببخش از تو نظر نخواسته قبلش !
سوده خانم باز با لبخندی تصنعی اظهار نظر کرد :
– از سلیقه ی این جوونا کسی سر در نمیاره !
از هر طرف دوره ام کرده بودند . راه نفس کشیدن نداشتم . خیلی داشتم جلوی خودم را می گرفتم تا زبان تند و تیزم غلاف بماند و خرابی به بار نیاورد .
عمه الهام متوجه حالم شد که دستش را روی دستِ مشت شده ام گذاشت و گفت :
– حالا بهت بر نخوره آیدا جان … ما هم دشمنت نیستیم که ! صلاحت رو می خوایم ! مطمئنم اگه مادرت زنده بود هم همین حرفا رو بهت میگفت !
با چنان سرعتی دستم را از زیر دستش بیرون کشیدم که تعجب کرد … بعد ظرف بزرگ سالاد را از روی میز برداشتم و گفتم :
– نه عمه چرا بر بخوره ؟ … بهر حال نظر هر کی برای خودش محترمه !
و آشپزخانه را ترک کردم . اینقدر عصبانی بودم که کارد می زدم خونم در نمی آمد !
ظرف سالاد را وسط سفره گذاشتم و کمر صاف کردم . باید برمی گشتم به آشپزخانه ولی پاهایم نمی کشید . شادی از آن سوی کانتر خیره خیره نگاهم می کرد و لبخندهای موذیانه می زد … هیچ تضمینی نبود که اگر برگردم ، با مشت توی صورتِ نفرت انگیز او نکوبم !
بعد صدای شهاب از پشت سرم بلند شد :
– هیچ چیزی توی دنیا اندازه ی قرمه سبزی های مامان خوشمزه نیست !
وسط همه ی حرفهایی که بارم کرده بودند ، همین کم بود که شهاب پیدایش بشود و هندوانه زیر بغل مادرش بدهد !
دوست داشتم یک جوری او را ساکت کنم . چرخیدم به طرفش . تازه از حمام بیرون آماده بود … یک شلوار گرمکن مشکی و تیشرت به تن داشت و حوله ی کوچکی با آرم استقلال را روی موهای خیسش می کشید .
تا چشمش به من افتاد … گفت :
– آیدا … چه خوشگل شدی ! موهات چه قشنگ شدن !
صدایش اینقدر بلند بود که مطمئن بودم به گوش تمام اهالی آشپزخانه رسید . یک جورایی دلم خنک شد … ولی باز پشت چشم نازک کردم و گفتم :
– می دونم ! بهر حال مرسی !
و به او پشت کردم و به آشپز خانه برگشتم .
هستی دست از کار کشیده … به من زل زده بود . نگاهم که به او افتاد ، چشمک معنا داری زد . خنده ام گرفت ، ولی به زور قورتش دادم . سبدِ سبزیجات را از روی میز برداشتم و رفتم به طرف یخچال . شنیدم که عمه آشا خیلی آهسته کنار گوش زن عمو گفت :
– کرم از پسرته سوده جان !
و بعد باز صدای شهاب :
– ماه جان … یه لحظه میای اینور ؟
سبد را توی یخچال گذاشتم و بعد نگاهی به شهاب انداختم … که تا آن سوی کانتر دنبالم افتاده بود . گفتم :
– چرا ؟
– کارت دارم !
بیخودی جواب سر بالا دادم :
– دستم بنده شهاب جان !
می دانستم هیچ چیزی به اندازه ی دیدنِ ناز کشیدنهای شهاب از من ، زن عمو را عصبانی نمی کرد ! شادی گفت :
– چیکار داری داداش ؟ من انجام می دم !
شهاب انگار صدای او را نشنید … رو به من تاکید کرد :
– بیای ها ! من منتظرم !
و بعد چرخید و رفت به سمت اتاقش .
پووفی کشیدم . سنگینی نگاه دیگران مخصوصاً زن عمو را روی خودم حس می کردم . شاید باید خوشحال می بودم که شهاب اینقدر رک و بی مهابا من را دوست دارد … ولی خسته بودم ! از اینهمه جدال پنهانی خسته بودم !
زن عمو هیچوقت از من خوشش نمی آمد . چون او هم عاشق شهاب بود و تمام توجه پسرش را می خواست … و دو پادشاه هرگز در یک اقلیم نمی گنجیدند ! ولی از چند ماه قبل که نامزدی من و شهاب علنی شد … همه ی نفرت زن عمو نسبت به من زننده تر و پررنگ تر شروع کرد به جلوه کردن .
به سمت سینک ظرفشویی رفتم تا دست هایم را آب بکشم . عمه الهام گفت :
– آیدا جان … یه لحظه بیا حرف بزنیم !
پلک هایم را عصبی روی هم فشردم . حتما باز حرف های تکراری … درباره ی رعایت حد و حدود و رو ندادن به مردها در وقت نامزدی ! واقعاً تحملش را نداشتم ! سرد گفتم :
– اول برم پیش شهاب عمه … میرسم خدمتتون !
و بعد راهم را کشیدم و از آشپز خانه بیرون آمدم .
***
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای کاش بیشتر پارت بذاری ، رمان قشنگیه 🤍
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤