رمان سال بد پارت 90 - رمان دونی

 

 

 

 

همه بی اختیار یک قدم به عقب برداشتند . عماد سرش با آن اسلحه گرم بود و مشغول بررسی اش . ساسان با تمام شهامتش کنار او ایستاده بود و سعی داشت حرفی بزند تا او را آرام کند .

 

– آقا … این مشتبا زر می زنه ! خودش عین سگ مخفی کاری میکنه … بعد میخواد ما رو از چشم شما بندازه ! … اصلاً … اصلاً این مرتیکه با اجازه ی کی به شهاب تلفن داد ؟! اگه زنگ می زد پلیس …

 

عماد وسط حرفش پرید :

 

– این پُره ساسان ؟!

 

بیچارگی در صورت ساسان موج می زد :

 

– آقا … اصلاً گوش می دین چی می گم ؟ من …

 

و با صدای تقِ وحشتناکِ شلیک گلوله … حرف در دهانش نصفه و نیمه باقی ماند و عقب پرید .

 

عماد نگاه کرد به ساسان که از ترس منجمد شده بود :

 

– آهان ! پره !

 

و شلیک دوم … درست جلوی پاهای حسین !

 

مجتبی هاج و واج مانده بود و به غیر از او … دیگران عین مور و ملخ پا گذاشتند به فرار !

 

عماد صدایش را بالا برد :

 

– فرار نکنید ها ! هر کی فرار کنه من می زنمش !

 

و باز شلیکی دیگر !

 

شلیک هایش بی هدف بود … برای ترساندن آن آدم ها . ولی هیچ کسی مطمئن نبود شلیک بعدی اش هم بی هدف خواهد بود یا مغز کسی را نشانه خواهد گرفت !

 

همه با بدبختی سر جا ایستاده بودند … مردد بین ماندن یا فرار کردن ! … عماد این بار از ته حنجره اش فریاد زد :

 

– پشت سر آیدا خانم کی حرف زده ؟! …

 

رگ گردنش زده بود بیرون … حرارت از تنش بر می خاست . نگاهش دور تا دور فضا چرخید و بعد به سمت حمیدرضا گام برداشت … که پشت ماشینش سنگر گرفته بود … .

 

– کی پشت سرِ خانم حرف زده ؟!

 

حمید رضا با بدبختی بیشتر غوز کرد … و عماد نوک داغ اسلحه را رو

#سال_بد ❄️

 

#پارت_476

 

حمید رضا چشم هایش را بسته بود و از ترس علناً می لرزید :

 

– همه می گفتن آقا ! همه …

 

فشار اسلحه رو پیشانی اش بیشتر شد و پوستش را سوزاند … و بعد ناگهان به زانو در آمد :

 

– آقا به خدا اول ساسان گفت ! ما که از جایی خبر نداشتیم ! اون اومد گفت …

 

عماد بلافاصله چرخید و با نگاهش به دنبال ساسان …

 

ساسان عقب عقب رفت … بر افروخته داد کشید :

 

– گه خوردی پوفیوز ! من کِی به شما گفتم ؟! … شماها پرسیدین … من که …

 

و بعد مقاومت و شجاعتش در هم شکست … چرخید و پا به فرار گذاشت !

 

اینبار عماد واقعاً او را هدف گرفت و شلیک کرد … .

 

یک ثانیه ی بعد صدای فریادِ از ته گلوی ساسان به هوا برخاست و بعد مثل گراز شکار شده ای نقش زمین شد .

 

صدای فریادهای درد آلودِ ساسان بود و دستهایش که به پایش چنگ انداخته بودند … .

 

دیگران هاج و واج نگاه می کردند … حتی ترسشان را از یاد برده بودند ! …و عماد کوتاه دستور داد :

 

– تنه ی لشش رو جمع کنید بیارید اینجا !

 

بلافاصله حمید رضا و حسین دویدند تا به داد ساسان برسند … و عماد با کلافگی به آنها نگاه می کرد ، که موبایلش زنگ خورد .

 

عصبی و بی حوصله موبایلش را از جیبش در آورد و نگاه کرد به شماره ی رشید خان . اصلاً در وضعیتی نبود که بخواهد با کسی حرف بزند ، ولی تماس رشید را نمی توانست نادیده بگیرد.

 

– الو رشید جان ! … من دستم بنده الان … نیم ساعت دیگه خودم بهت …

 

ولی صدای رشید پیچید در گوشش :

 

– عماد ، این دختره اینجاست … حالش خوش نیست ! سراغت رو می گیره !

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_477

 

برای لحظه ای حافظه ی عماد او را یاری نکرد که پرسید :

 

– کدوم دختره ؟!

 

و بعد بلافاصله … خودش پاسخ خود را پیدا کرد . حتماً منظورش آیدا بود و عماد … پلک هایش را روی هم فشرد تا خودش را آرام کند !

 

رشید پشت تلفن تند و تیز و نگران صحبت می کرد :

 

– نامزد شهاب سلطانیه ! اومده اینجا … عین مجسمه نشسته ! هر چی ازش می پرسم ، هیچی جواب نمیده … فقط هی میگه با تو کار داره !

 

چیزی در انتهای گلوی عماد او را ترغیب می کرد که با همه ی وجود فریاد بزند … ولی آرام ماند و گفت :

 

– ببین رشید ، من واقعاً شرمنده ام ! می دونم از کار و زندگی افتادی …

 

– از من شرمنده ای ؟! … مردِ حسابی ! دارم میگم نامزد شهاب سلطانی سراغ تو رو می گیره ! … تو با این دختره چه صنمی داری آخه ؟!

 

عماد یک لحظه ی کوتاه موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و نفس کلافه ای کشید … و نگاه کرد به اطرافش … . به مجتبی که کمی دورتر از بقیه ایستاده بود … و ساسان که هنوز کف چمن ها ولو بود و دیگران دورش را گرفته بودند … . بعد باز گفت :

 

– داستانش مفصله … حالا برات توضیح می دم ! فقط تو یه کاری بکن … برو بهش بگو که با من حرف زدی و من گفتم برگرده خونه ! خودم تا شب مجتبی رو می فرستم دنبالش …

 

رشید خواست چیزی بگوید :

 

– ولی عماد این اصلاً …

 

عماد میان کلامش دوید :

 

– اگر هم بد قلقی در آورد و نرفت … باشگاهو خلوت کن ! دمت گرم … جبران می کنم برات !

 

سکوت رشید پشت تلفن … نشان می داد از توضیح شنیدن از عماد ناامید شده است ! عماد خدا خواسته تماس را تمام کرد و بعد به سمت مجتبی رفت .

 

– تو جواب تلفنای آیدا رو نمی دی ؟!

 

لحنش باز عصبی و پرخاشگر شده بود . مجتبی به تته پته افتاد :

 

– من … راستش نه ! ازش خبر ندارم دو روزه !

 

– بی جا کردی که نه ! من تو رو گذاشتم که مراقب اون باشی یا نه ؟! … ولش کردی که مجبور بشه بره از باشگاه سراغ منو بگیره ؟!

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_478

 

– به من زنگ نمی زد … منم … آخه می دونید دیشب موبایلم شکست ! اصلاً به عقلم نرسید که …

 

دنبال توجیهی می گشت … عماد کلافه دستش را در هوا تکان داد . مجتبی ساکت شد … .

 

بعد عماد نفس عمیقی کشید :

 

– فراموش کردم بپرسم ، وقتی این گوساله ها داشتن حرف می زدن … شهاب صداشونو شنید یا نه ؟!

 

تیغه ی بینی مجتبی تیر کشید و چشم هایش باز پر از کینه شد .

 

– به نظرم شنید ! نمی دونم … نه اینکه چیزی بگه یا داد و بیدار راه بندازه ! ولی از دیشب شده مرده ی متحرک ! … نه چیزی می خوره … نه حرفی می زنه …

 

عماد هوومی گفت و سرش را به حالتی متفکرانه تکان داد … و بعد باز چرخید و به سمت ساسان رفت .

 

ساسان از درد ناله می کرد … با دیدن عماد وحشت زده خواست خودش را عقب بکشد ، اما حضور دست های دیگران او را سر جا نگه داشت . بعد شروع کرد به ضجه زدن :

 

– آقا من گه خوردم ! … دیگه از این غلطا نمی کنم ! … آقا رحم کن ! … آقا به ننه ام رحم کن که چشم انتظارمه … بفهمه مُرده ام ، می میره !

 

– من به ننه ات کار ندارم . ولی اگه یه بار دیگه تکرار بشه … می ندازمت جلوی سگا …

 

ساسان پر سوز و گدازتر از قبل نالید :

 

– تکرار نمیشه ! من گه بخورم پشت سر اون خانمِ پاکدامن دیگه حرف بزنم !

 

عماد نفس عمیقی کشید . هنوز هم به خاطر حرف هایی که می دانست این آدم ها بین خودشان رد و بدل کرده اند … به شدت خشمگین بود . ولی انگار دیگر دل و دماغِ ادامه دادن آن بازی را نداشت . تماس رشید و اینکه می دانست حالا آیدا با حالِ ناخوش در شهر دوره افتاده دنبالش … او را از رمق انداخته بود .

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 95

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شب از ستاره ها تنها تر است به صورت pdf کامل از شیرین نورنژاد

            خلاصه رمان :   مقدمه طرفِ ما شب نیست صدا با سکوت آشتی نمی‌کند کلمات انتظار می‌کشند من با تو تنها نیستم، هیچ‌کس با هیچ‌کس تنها نیست شب از ستاره‌ها تنهاتر است… طرفِ ما شب نیست چخماق‌ها کنارِ فتیله بی‌طاقتند خشمِ کوچه در مُشتِ توست در لبانِ تو، شعرِ روشن صیقل می‌خورد من تو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه

    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه رمان تازه‌ست. یلدای ما با تمام خامی‌ها و بی‌تجربگی وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری
دانلود رمان پینوشه به صورتpdf کامل از آزیتاخیری

    دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری خلاصه رمان :   چند ماهی از مفقود شدن آیدا می‌گذرد. برادرش، کمیل همه محله را با آگهی گم شدن او پر کرده، اما خبری از آیدا نیست. او به خانه انتهای بن‌بست مشکوک است؛ خانه‌ای که سکوت طولانی‌اش با ورود طاهر و سوده و بیوک از هم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان او دوستم نداشت pdf از پری 63

  خلاصه رمان :   زندگی ده ساله ی صنم دچار روزمرگی و تکرار شده. کاهش اعتماد به نفس ، شک و تردید و بیماری این زندگی را به مرز باریکی بین شک و یقین می رساند. صنم برای رسیدن به ارزشهای ذاتی خود، راه سخت و پرتشنجی در پیش گرفته !     پایان خوش     به این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی گناه به صورت pdf کامل از نگار فرزین

            خلاصه رمان :   _ دوستم داری؟ ساعت از دوازده شب گذشته بود. من گیج و منگ به آرش که با سری کج شده و نگاهی ملتمسانه به دیوار اتاق خواب تکیه زده بود، خیره شده بودم. نمی فهمیدم چرا باید چنین سوالی بپرسد آن هم اینطور بی مقدمه؟ آرشی که من می شناختم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سر گشته
دانلود رمان سر گشته به صورت pdf کامل از عاطفه محمودی فرد

    خلاصه رمان سر گشته :   شیدا، برای ساختن زندگی که تلخی های آن کمتر به دلش نیش بزند، هفت سال می جنگد و تلاش می کند و درست زمانی که ناامیدی در دلش ریشه می دواند، یک تصادف، در عین تاریکی، دریچه ای برای تابیدن نور به زندگی اش می‌شود     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
3 ماه قبل

تو روخدا پارت جدید بذارید دیگه

neda
عضو
3 ماه قبل

سلام 🫣

بانو
بانو
3 ماه قبل
پاسخ به  neda

سلام ننه خودتی🥺😳😳

neda
عضو
3 ماه قبل
پاسخ به  بانو

خوده خودمم 🥲

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل
پاسخ به  neda

سلااااممم ندا بانو چطوری خانم گل کجا غیبت زد رفتنت خیلی طولانی شد عزیزم انشاالله که دیگه موندگار باشی عزیز

neda
عضو
3 ماه قبل

خوبی؟؟؟؟

بانو
بانو
3 ماه قبل
پاسخ به  neda

کجا بودی این همه وقت بی معرفت 💔💔💔

neda
عضو
3 ماه قبل
پاسخ به  بانو

🥺🥺🥺
چه کنیم که روزگار بعضی وقتا انقد درگیر می‌کنه آدم خودشم یادش میره

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

پارت نمیذاری

رها
رها
3 ماه قبل

سلام، پارت جدید نداریم !

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

لعنت به عماد که این دوتا بچه رو سرگردون کرده
ممنون فاطمه جان لطفا اینم مثل رمانای دیگه دو روز یبار بذار

h.H
h.H
3 ماه قبل

این رمان یه لول دیگست اصلا

همتا
همتا
3 ماه قبل

خیلی دلم واسه شهاب میسوزه خداکنه اتفاقایی که فکرشو میکنم نیفته

دسته‌ها
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x