شهاب خونابه ی دهانش را با زجر فرو بلعید … و بعد آهسته و عصبی شروع کرد به خندیدن .

 

چقدر بدبخت شده بود که حتی ساسان به حالش ترحم می کرد ! به چه روزی افتاده بود که حتی این ناآدم برایش دل می سوزاند !

 

– رئیستون ! … رئیستون چه گهیه مگه ؟ … هی می گید رئیس رئیس ! …

 

فشار دردناک روی دست هایش بیشتر شد … و ساسان با نگاهی برزخی به او توپید :

 

– گِل بگیر درِ گاله ات رو ! میام میرینم بهتا !

 

– رئیستون خیلی گردنش کلفته ؟! … خودشو قایم کرده پشت دیوارای خونه اش ! … پشت شما پشمکا ! … خودشم می دونه بدون این چیزا هیچی نیست !

 

سر بالا گرفت و نگاهش را حواله ی ساسان کرد :

 

– چرا نمیاد رو در رو حرف بزنیم ؟ … این رییسِ ک…س کشِ بی دل و جراتتون !

 

از شکاف پلک هایش نگاهی زهر آگین و متنفر ساطع می شد ! لذت برده بود از اینکه به عماد شاهید توهین کرده بود ! … به مرد مقدسِ این آدم ها ! … طعم شیرینی زیر زبانش پیچیده بود .

 

نگاه ساسان حالتی ناباور گرفت … انگار چیزی که شنیده بود را باور نمی کرد ! … کِی آدمی اینقدر گستاخ می شد که به عماد شاهید فحاشی کند ؟! …

 

بعد ناگهان خشم دوید در چشم هایش … دستش مشت شد .

 

– چه زری زدی مرتیکه ؟!

 

و خواست حمله کند به سمت شهاب … اما با صدای تیک خفیفی …

 

نگاه همه به پشت سر برگشت … . دربِ سفید خانه باز شده بود ! انگار عماد همه ی آن ها را به داخل خانه فرا خوانده بود !

 

ساسان از خشم تند نفس می کشید … با سرش به دیگران علامتی داد :

 

– تنِ لشش رو بکشید داخل ! امشب قربونی داریم انگار !

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_۵۰۵

 

شهاب می خواست روی پاهایش بایستد، ولی فشار دست دیگران به بازوها و گردنش او را روی زمین میخکوب کرده بود .

 

تقریباً روی زمین کشیده می شد، وقتی پا درون ملک شاهید گذاشت … .

 

عماد آن سوی استخر ایستاده بود . روبدوشامبر سیاه رنگش را به تن داشت و با موهای بهم ریخته و شلوغ … معلوم بود سر و صداها او را بد خواب کرده بود !

 

– معلوم هست دارید چه غلطی می کنید ؟! … این وقت شب جلوی در خونه ی من …

 

و نگاهِ عبوس و معنادارش  از همان فاصله میخکوب چشم های شهاب شد … .

 

شهاب روی زانوهایش افتاده بود … اما با چنان نفرتِ تپنده و گرمی به او نگاه می کرد که هرگز به هیچ کسی اینطور نگاه نکرده بود !

 

 

انگار در نگاهش خنجری نهفته بود … عماد برق فولادِ خنجر را می توانست ببیند … .

 

– فکر می کردم دیگه جلوی چشمام سبز نمی شی !

 

شهاب خندید … خفه و هیستریک .

 

– کور خوندی عماد خان ! از این به بعد همیشه جلوی چشماتم ! … قراره وقتی بمیری با من چشم توی چشم باشی !

 

ضربه ای دردناک به ران پایش وارد شد … و صدای تشر ساسان …

 

– دِ گوه نخور بچه مزلف ! کار میدم دستت ها !

 

اما عماد مات شد … .

 

مات شد، چون انتظار این حرف را از شهاب نداشت ! … انتظار این جسارت … این بی باکی را از او نداشت !

 

برای لحظاتی سکوت بین آن ها برقرار بود ! تنها صدای پارس سگ ها به گوش می رسید … و عکسِ تکه پاره ی ماه که درون آب های استخر می رقصید … .

 

بعد عماد دستور داد :

 

– بیا جلو !

 

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_۵۰۶

 

 

ساسان به خیال گوشمالیِ شهاب خبیثانه خندید و به دیگران علامت داد شهاب را جلو ببرند .

 

از پُل چوبی که از روی استخر بزرگ رد می شد، عبور کردند …

 

ساسان با سرخوشی گفت :

 

– شما لب تر کن رئیس ! بگو گوشتش رو فیله می خوای یا آبگوشتی ؟!

 

وحشت در نگاه مجتبی دوید … اما قبل از اینکه حرفی بزند، عماد بی حوصله به ساسان توپید :

 

– چی داری میگی ؟! … خال روی این پسره بیفته، من باید جواب گوی صاحابش باشم !

 

خون شهاب سوخت از فرط غیرت … می دانست منظور عماد از صاحبش کیست ! فکر اینکه عماد او را زنده نگه داشته، چون شیفته ی نامزدش شده … او را خفه می کرد !

 

ساسان غافلگیر شده پلک زد :

 

– خب … چیزه ! باشه، ولی …

 

می خواست به عماد یادآوری کند که شهاب به او فحاشی کرده … اما عماد باز به او مهلت صحبت نداد :

 

– باشه که باشه ! من امشب میگرنِ گهم زده بالا، اصلاً اخلاق ندارم … برای همین ممنون میشم صدای انکر الاصواتت رو قطع کنی !

 

ساسان کف دستش را به نشانه ی سکوت روی لب هایش کوبید ‌. عماد نفس عمیقی گرفت و جلو رفت … روی یکی از صندلی های کنار استخر نشست .

 

– من سرِ شب حالم خوش نبود … کمی مست کردم ! نمی دونم این چیزی که می بینم توهمه … یا تو واقعاً پا شدی اومدی در خونه ی من عربده کشی ! …

 

به شهاب اشاره کرد … و بعد آهسته خندید :

 

– ولی جداً آفرین ! … آفرین به دل و جراتت !

 

و کف دست هایش را به حالتِ نمایشی سه بار بهم کوبید … .

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_۵۰۷

 

شهاب هنوز در سکوت نگاهش می کرد … عماد پای راستش را روی پای چپش انداخت و پرسید :

 

– خب … حالا چی می خوای ؟ … برای چی اومدی ؟

 

شهاب پوزخندی زد :

 

– بگو دستامو ول کنن … تا بگم چی میخوام !

 

عماد خندید … .

 

– شاخ شدی شهاب ؟ … شاخ بازی در میاری واسه من ؟!

 

چیزی در لحنش بود … تهدیدِ سردی ! … مجتبی خواست چیزی بگوید :

 

– آقا …

 

کف دست عماد به نشانه ی سکوت بالا رفت … .

 

– تو خفه شو مجتبی ! … همه تون تا اطلاع ثانوی خفه بشید !

 

و بعد ادامه داد :

 

– دستای این بچه خوشگلو ول کنید ببینم می خواد چیکار کنه !

 

دست های شهاب رها شدند … و بعد با علامت سرِ عماد همه چند قدمی از ان ها فاصله گرفتند . عماد گفت :

 

– حالا بگو چی میخوای !

 

شهاب برای لحظاتی سکوت کرد . چیزی در درونش شروع به ریزش کرده بود . مانند ریزش آهسته ی برف ها از قله ی کوه که سرانجام به بهمنی هولناک ختم می شد … .

 

– آیدا …

 

مکثی میان کلماتش افتاد . هیچوقت تصور نمی کرد روزی برسد که در مورد آیدایش با این مرد صحبت کند … .

 

– بین تو و آیدا چی گذشته ؟ …

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_۵۰۸

 

برقی قدرتمند در چشم های عماد درخشیدن گرفت .

 

– جان ؟!

 

– تو و آیدا همدیگه رو دیدین ! مگه نه ؟

 

– چرا از خودش نمی پرسی ؟!

 

– دارم از تو می پرسم ! … تو باید بگی !

 

– هر چی صلاح بدونه خودش بهت میگه !

 

شقیقه های شهاب تیر کشید … عماد داشت تحریکش می کرد ! … می فهمید … داشت تحریکش می کرد تا دیوانه شود !

 

– من هر چی آیدا بگه تایید می کنم !

 

– یک بار دیگه … فقط یک بار دیگه اسمشو بیار تا …

 

با تمام نفرتش دندان قروچه ای کرد … . عماد پوزخندی زد :

 

– خیلی داری تهدید میکنی شهاب ! حواست هست ؟! …

 

ریزشِ برف در درون شهاب بیشتر شد … . عماد ادامه داد :

 

– من یه اخلاقِ بدی دارم … وقتی کسی تهدیدم میکنه باید حتماً بگا…مش !

 

شهاب نفس تندی کشید … حتی خواست به سمت عماد حمله کند … .

 

عماد گفت :

 

– اگه الان کارت ندارم و به غلط کردن نمیندازمت … به خاطرِ دل آیداست ! … نمی خوام آیدا بیشتر از این به خاطر تویِ مادر اشتراکی اشک بریزه !

 

مکثی کرد … باز گفت :

 

– اوه … بازم گفتم آیدا ! … متاسفانه عادت کردم اسمشو تکرار کنم و خب می دونی دیگه … ترک عادت موجب مرضه !

 

کمی خم شد روی زانویش و با آن نگاهِ عمیق و تاریک … ادامه داد :

 

– پس یه کاری کنیم شهاب ! … از این به بعد تو اسمشو به دهنت نیار !

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_۵۰۹

 

 

روی “تو” تاکید کرد و منتظر واکنشِ تند شهاب …

 

اما شهاب هیچ حرکتی نکرد … نه حتی پلک زد ! نه حتی نفس کشید ! انگار در همان حالت با چشم های باز به خواب رفته بود یا حتی بدتر … مُرده بود !

 

عماد نگاه کرد به حالت مات و مبهوت او … و بعد بی اختیار خندید .

 

– قیافه ات رو … پسر ! … واقعاً چی داری که آیدا اینقدر پیگیرته ؟! … بعضی وقتا از منطق این زنا اصلاً سر در نمیارم !

 

سرش را به افسوس تکان داد و بعد دست دراز کرد … از درون جعبه ی فلزی روی میز، سیگاری برداشت . همانطور که با سیگار میان انگشتانش بازی می کرد، ادامه داد :

 

– بهر حال … اینو بدون که زندگیتو مدیونشی ! هر نفسی که می کشی از صدقه سر آیداست ! … پس حواست باشه ! براش سگِ خوبی باش ! حوصله اش رو سر نبر ! حوصله اش رو سر ببری … بد میشه ! … و یک چیز دیگه …

 

مکثی کرد میان کلامش … فندکِ زیپو را چند بار جرقه زد و چون روشن نشد … آن را روی میز انداخت . بعد از جا برخاست … .

 

قدم برداشت به سمت شهاب … فاصله ی بینشان را طی کرد . درست سینه به سینه اش ایستاد .

 

– می دونم تخمش رو نداری، ولی جهت یادآوری میگم … از این به بعد دست به آیدا نمی زنی !

 

لحنی شبیه سلاخ ها داشت … در چشم های تیره اش برقی نامقدس سوسو می زد … .

 

– خیال نکن ولش کردم به امانِ خدا ! … حواسم بهش هست ! … تو هم حواست باشه … نوک انگشتت بهش بخوره … جوری هیکلِ نحست رو روانه ی فاضلاب میکنم … که هر کسی هر جای این شهر بشاشه، یاد صورت تو بیفته !

 

فک زیرین شهاب تکان خورد و هم زمان پلکی زد … از آن حالتِ مرده وار خارج شد .

 

– یک بویی میدی !

 

نفسی کشید و رد نامرئی عطری را مظنونانه در فضا دنبال کرد … .

 

– این ادکلن … این از بدنِ توئه ؟!

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_۵۱۰

 

حالتی ناباور در چشم های عماد شکل گرفت که خیلی زود به ریشخند تبدیل شد . گفت:

 

– کرید اونتوسه ! خوشت اومد ازش ؟!

 

سرش را نزدیک تر برد … با لحنی که انگار میخواست رازی فاش کند، ادامه داد :

 

– مثل کندوی عسل که زنبورا رو به خودش جذب میکنه … زنا رو می کشونه طرفت ! من امتحان کردم ! …

 

باز آن ریشخند تحقیر آمیزش را تکرار کرد … و بعد به سرعت از شهاب رو چرخاند و دور شد .

 

دنیا جلوی چشم های شهاب لرزید و نفسش … . دست هایش را مشت کرد و پلک هایش را روی هم فشرد … .

 

نبض دیوانه واری در شقیقه هایش می کوبید . صدای عماد را شنید که از دیگران می خواست برای سیگارش فندک بیاورند … و بعد شهاب دیگر نفهمید چه شد … .

 

حمله کرد به طرف عماد … حمله کرد تا گردنش را بشکند … . گردنِ مردی که آنقدر گستاخ بود … که به او هشدار می داد به آیدایش دست نزند ! …

 

صدای فریاد بلندِ مجتبی را پشت سرش شنید … و عماد که چرخید به سمت او و به حالت غافلگیرانه نگاه کرد … .

 

و درست لحظه ی آخر دستی از پشت دور گردنش حلقه شد و او را نقش زمین کرد … درست لحظه ای که تا خرخره ی عماد شاهید به اندازه ی یک قدم فاصله داشت … .

 

درد بود و نفرت … و آتش نامرئیِ غیرت که داشت او را می سوزاند . دست هایی پر خشونت که می خواستند او را شکنجه کنند … و صدای تشر عماد که باز تاکید داشت نباید خال بر بدنش بیفتد … .

 

به خود که آمد … جایی بسیار دور از خانه ی عماد روی زمین افتاده بود . کتک نخورده بود … اما سنگینی روحش هزار برابر شده بود !

 

همان جا کف زمین دراز کشید … نگاه دوخت به قرص ماه در آسمان … .

 

***

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۳ / ۵. شمارش آرا ۷۶

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان افگار pdf از ف میری

  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق ممنوعه pdf از زهرا قلنده

  خلاصه رمان:   این رمان در مورد پسری به اسم سپهراد که بعد ۸سال به ایران برمی گرده از وقتی برگشته خاطر خواهای زیادی داشته اما به هیچ‌کدوم توجهی نمیکنه.اما یه روز تو مهمونی عروسی بی نهایت جذب خواهرش رزا میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اسمارتیز

    خلاصه رمان:     آریا فروهر برای بچه هاش پرستار میگیره اونم کی دنیز خانم مرادی که تو شیطنت و خراب کاری رو دستش بلند نشده حالا چی میشه این آقا آریا به جای مواظبت از ۳ تا بچه ها باید از ۴ تا مراقبت کنه اونم بلاهایی که دنیز بچه ها سر باباشون میارن که نگم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهی زلال پرست pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     جناب آقای سید یاسین میرمعزی، فرزند رضا ” پس از جلسات متعدد بازپرسی، استماع دفاعیات جنابعالی، بررسی اسناد و ادلهی موجود در پرونده، و پس از صدور کیفرخواست دادستان دادگاه ویژۀ روحانیت و همچنین بعد از تایید صحت شهادت شاهدان و همه پرسی اعضای محترم هیئت منصفه، این دادگاه در باب اتهامات موجود در

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طرار pdf از فاطمه غفرانی

  خلاصه رمان:         رمان طرار روایت‌گر دختر تخس، حاضر جواب و جیب بریه که رویای بزرگی داره. فریسای داستان ما، به طور اتفاقی با کیاشا آژمان، پسر مغرور و شیطونی که صاحب رستوران‌های زنجیره‌ای آژمان هم هست آشنا میشه و این شروع یک قصه اس… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین
نازنین
22 ساعت قبل

وای بمیرم😭😭😭😭

همتا
همتا
23 ساعت قبل

دلم فقط و فقط برای شهاب میسوزه

Bahareh
Bahareh
1 روز قبل

خدا لعنت کنه عماد چقدر کثیف و پسته نامرد و عوضی خدا کنه آیدا هیچوقت سمتش نره.

h.H
h.H
1 روز قبل

عالی بود بینظیر بود این رمان یه لول دیگست

خواننده رمان
خواننده رمان
1 روز قبل

خدا لعنتت کنه عماد که با غیرت شهاب اینجوری بازی میکنی جوری وانمود میکنه که شهاب فکر کنه آیدا جذبش شده

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x