_ در پوسته خودم نمی گنجم ! …
آیدا میخنده و باز مامان فتانه که صداش میاد : دوتاتون خل تشریف دارین … بس که ترشیدی رها باور نمیکنه …
می خندم و آیدا اعتراض میکنه : زهره مار … میگم … امشب با آریا زود بیاین … خب ؟ … قراره خان داداشمم بیاد … باشه رها ؟ … شده مغزه یکی رو باز کرده باشی گذاشته باشی روی سینی باید بیای … باش ؟ ..
لبخند روی لبام خشک میشه … با آریا برم ؟ … یادم نمیاد آخرین بار چه موقع با هم رفته بودیم …
اونقدری جواب دادنم طول میکشه که میگه : الو … گوشت با منه ؟ …
_ میگم چیزه خب … آریا کار داره فکر کنم …
آیدا نمی ذاره ادامه بدم : بیخود … بابا کامبیز خودش گفته به آریا زنگ میزنه … به خدا امشب نیای بدجور دلخور میشم … باشه ؟
صبر نمیکنه تا جواب بدم و قطع میکنه … گوشیم رو پایین میارم و بهش زل میزنم .. دارم فکر میکنم برای امشب باید چیکار کنم و خودم می دونم که دلم می خواد برم … دلم می خواد امشب اونجا باشم …
_ انگاری خیلی هم اوضاع ابری نیست ! …
تازه می فهمم کجام و سمت تارخ نگاهی می ندازم … می دونم کنایه زده به این همه صمیمیتی که توی گفته هامون بوده و میگم : حسابه آریا با خانواده ش جداست … اون بیچاره ها هم خبر ندارن دیگه … می .. میشه منو اینجا ها پیاده کنی ؟ ..
_ خونه نمیری ؟ …
_ برای خواهرش داره خواستگار میاد ! …
_ خب که چی ؟ ..
_ نمیشه تنهاش بذارم که …
_ تا کی می خوای به این فیلم بازی کردن ادامه بدی ؟ …
نگاش میکنم … این سوالیه که هر بار آریا می پرسه … حتی من از خودم می پرسم …
می مونم برای جواب دادن … این سوالیه که هزار بار از خودم پرسیدم … آریا هم ازم پرسیده …
حالا گیر میکنم توی جواب دادن …..
تارخ به رانندگیش ادامه میده … میگه :
_ انگاری دوست نداری جواب بدی ! …
نگاهم رو ازش میگیرم و زل میزنم به خط نا ممتدی که کشیده شده توی خیابون … که از روی اون می گذریم … میگم : دوسش داشتم خیلی ! ..
تاریخ بی فوت وقت و تند می پرسه :
_ داشتی ؟ …
پوفی میکشم : اون دوسم نداشت … نداره !…
به همون سرعت باز میگه : احمقه ! …
جا می خورم … می خوام به روی خودم نیارم ، تارخ اما باز میگه :
_ نمیشه راحت کنارت گذاشت … هر چقدر دفع کنی جذب میشم ! …
آب دهنم رو قورت میدم … باز نگاش نمیکنم … این بار ساکت میمونه … به حرفم گوش نمیده و سر خیابونه خونه مون نگه می داره …
دست بلند میکنم برای گرفتنه دستگیره و باز کردنش که باز میگه :
_ اگه بیشتر بذاری این محبت بمونه ، دل کندن ازت برای اونام سخت میشه !
در ماشین رو باز میکنم و پیاده میشم … تارخ بی حرف استارت میزنه و دور میشه …
سمت خونه راه می افتم و تارخ جز حرفه حق چیزی نگفته بهم …
گفته جذبم میشه … خیلی وقته فهمیدم بهم حس داره … حسی بیشتر از یه دوستی ساده … خیلی وقته میدونم و اینم می دونم اول آریاس بعدا بقیه !
_ چرا گوشی رو بر نمی داری ؟ …
شونه هام می پرن و تند عقب برمی گردم …
جا می خورم …. توقعه دیدنش رو ندارم و میگه :
_ هر وقت یه مجرم رو حینه ارتگاب جرم میگیرم نگاهش این شکلی میشه … عینه نگاهه تو !
_ این .. اینجا چی کار میکنی ؟
_ دیشب مدارکم رو روی میز جا گذاشتم ، کلیدم اونجا بود … باز کن برم بردارم !
ابروم رو بالا می ندازم و میگم : یعنی برای مراسم امشب نیومدی ؟
جلو میاد و کنارم می ایسته : باز کن خسته م … مراسمه چی ؟ ..
کلید رو از توی کیفم در میارم و در خونه رو باز میکنم … کنار میرم تا داخل بره اما دستش رو بین کتفم می ذاره و هلم میده تا اول من برم …
به حیاط میام و اونم پشت سرمه .. از چهره ش خستگی می باره و میگم :
_ می خوای بگی خبر نداری خواستگاریه آیداس ؟
داره سمت ساختمونه خونه میره که با این جمله م عقب برمی گرده … نگاهم میکنه …
_ چی می گی تو ؟ …
نچی می کنم و از کنارش رد میشم … سمت ساختمون خونه میرم و داخل میشم … آریا هم دنبالم راه می افته و هی سوال میکنه پشت سر هم …
_چه خبره ؟ .. خواستگار میره ؟ …
اخم میکنم .. کیفم رو روی مبل می ندازم و سمتش بر می گردم … دارم دکمه های مانتوم رو باز میکنم اما نگاهم به اون مونده … می گم :
_ حتما جنابعالی باز گوشیت سایلنت بوده نشنیدی … می تونم حدس بزنم چند بار بهت زنگ زدن …
با همون اخم دست توی جیبش می کنم و بیرون میاره تلفنش رو…. پوفی می کشه و میگه :
_ ۱۳ تا مامان … ۷ تا آیدا و ۳ تا بابام !
پوزخند کجی میزنم و مانتوم رو در میارم … روی مبل می ندازم و میگم :
_ بیچاره ها فکر کردن برای تو مهمه !
گوشیش رو روی مبل میندازه و دستاش رو روی کمرش میزنه … شاکی میگه :
_ اون وقت کی میگه برام مهم نیست ؟ …
_ من میگم … اون میسکالای بی جواب روی گوشیت میگن … واقعا جهان رو به یه ورت هم که شده حساب نمیکنی …
_ میسکال نشون میده من بی اهمیتم ؟ …
زل میزنم بهش … بغض خود به خود راه حنجره م رو می بنده و اشک چشمامم رو پر میکنه اما اجازه نمیدم پایین بیاد …
میگم : خیلی چیزای بیشتر اینارو نشون میده … مثلا رنگ به رنگ شدنه خانواده ت وقتی دیر اومدی خواستگاری … مثلا شب عروسیمون که تنها جام گذاشتی توی خونه … مثلا …. مثلا …
ساکت میشم … بیشتر اگه حرف بزنم می ترکم … می ترکم و نمی تونم جمعش کنم !
آریا هم زل زده به من باقی مونده … تهش لب میزنه :
_ تو خودت نریز …
همین ؟ … تو خودم نریزم؟… نگاهش ولی گرفته س … چشما حرف میزنن …
نفس عمیقی میکشم و محل نمیدم بهش … سمت اتاق راه می افتم و میگم : خان داداش اینام میان … تو نیا .. بگو کار داری … بگو فلان مجرم رو باید بگیری … بگو گور بابای خواستگاری و مراسم امشب …
دارم غر میزنم و سمت کمد می رم .. بازش میکنم و بی هدف دنبال لباس میگردم …
دستام بند لباسای آویزون شده س که بی هوا دو تا دست از پهلو هام رد میشه و روی شکمم به هم گره می خوره …
جا می خورم .. نفسم به شماره می افته … نگاه خیره م به داخل کمد به لباسا می مونه …
سرش رو لم میده روی شونه ی راستم … سرش ؟ .. نه … پیشونیش رو گیر داده … تکیه داده …
آب دهنم رو قورت میدم …
وا میرم … شل میشم … نه از چشم و گوش بسته بودنما … نه …
آریا برام خاصه … اونقدر برام خاصه که وا بدم و بغض کنم … می شنوم صدای ملایمش رو … جایی دقیقا بیخ گوشم …
_ بیا با هم بریم … جدا شدیم … ولی بیا با هم بریم …. هوم ؟ …
دهنم خشک شده و میگم : جدا شدبم و یادت افتاده مرد زندگی باشی ؟ …
_ تا وقتی خطرم برات … دور خودمم خط میکشم … دور بودنم کنارت …
بینیم رو بالا میکشم و یکی از دستش رو بلند میکنه … سرش رو بلند میکنه … فاصله نمیگیره ازم …
یکی از لباسای آویزون شده .. همون کت و دامنی که از ترکیه برام آورده بود … همونی که دوست داشتم بگه یادت بودم و برات آوردم اما گفت چون زنمی وظیفه م میگه همه چیز تموم باشی !
دلم گرفته بود ازش … همون کت و دامن شیری رنگ و شیکی که حالا دستش میگیره و میگه : بهت میاد ! …
میگه بهم میاد تا حس نکنم داره بهم تحمیل میکنه …
آریا منو بلده …. خوبم بلده ! …
*
(رها)
_ نگا … نگفتم بده اتو کنم ؟ ..
نچی میکنه و نیم تنه ش رو عقب میکشه تا دستای گیره یقه ش مونده رو بهش نرسونم … میگه :
_ ول کن توام بابا … انگار داریم میریم برای من زن بگیریم ! …
اخم ملایمی می کنم و قهر مانند سمت در خونه بر میگردم … دری که یکی دو دقیقه ای میشه آیفون رو زدیم و می دونم آیدا از هیجانش نمی تونه صبر کنه تا من داخل برم و خودش میاد درو باز میکنه !
آریا _ گفتم انگار …. نگفتم اومدیم که ! …
اخمام باز نمیشن … من حتی نمی تونم اینو تصور کنم … در خونه باز میشه و جای آیدا ، علیرضا رو میبینم …. پسره احمد … پسره خان داداش … که با دیدنمون گل از گلش می شکفه و نیشش چاک می خوره تا آخر :
_ سلام عمو .. سلام خاله ! …
سلام عمو .. سلام خاله ! …
لبخند به لب می خوام جواب بدم که آریا اخم آلود میگه : خاله نه پدر سوخته ، زن عمو !
محلش نمیدم … باید بفهمه شوخیشم قشنگ نیست … به خودم تشر می زنم … تشر اینکه تو زنش نیستی … حق نداره بره زن بگیره ؟ …
_ سلام خاله … خوبی ؟ …
علیرضا با همون لبخند پر ذوقش میگه : خوبم …
دلم براتون تنگ شده بود …
پر محبته … عینه مادرش … عینه باباش … عینه همه شون به جز عموش !!!
علیرضای ۸ ساله دستم رو میگیره و جلوتر از آریا با هم راه می افتیم و میگم :
_ کی اومده ؟ …
_ ما هستیم … بابا کامبیز اینا و خانوم جون گفته خودش رو میرسونه ! …
لبم رو گاز می گیرم … مادر بزرگ آریا هم میاد و این یعنی امشب قرار نیست شب خوبی باشه ! …
انگاری دیگه دوست ندارم داخل برم … مکثی میکنم وقتی علیرضا دستم رو ول میکنه و داخل ساختمون میره …
از همین فاصله هم صدای پر ذوقش رو می شنوم که میگه :
_ عمو اینا اومدن … خاله رها اومده … مامان … مامان …
من اما هنوزم مکث کردم جلوی در … خیلی زمان نمیگذره که دستی رو بین کتفم حس میکنم که ملایم رو به جلو هلم میده :
_ راه بیفت .. از چی می ترسی ؟ … من هستم ! …
جا می خورم … امروز از اون روزاس که آریا خوبه … که آریا برام آرزوعه …
از اون روزا که دلم قرص میشه و کفشام رو درمیارم برای داخل رفتن .. .بی مکث و بی دل دل کردن !
مامان فتانه کانتر آشپزخونه رو دور میزنه و میشه اولین کسی که میاد به استقبالم … داره نزدیکم میاد و همزمان میگه :
_ هزار الله و اکبر … روز به روز خوشگل تر و خانوم تر …
لبخند میشینه روی لبم … لبخند نیست … خنده س … میگم : اوووو … الان باورم میشه …
آریا _ یکی منو ببینه …
بابا کامبیز با حوله سر و صورتش رو خشک میکنه … تازه اذان تموم شده آخه و میدونم وضو گرفته .. میگه : خرسه گنده … تا رها هست کسی تو رو نمی بینه ! …
دلم غنج میره و میگم : سلام آقاجون …
_ سلام دختره بابا …
مامان فتانه داخل خونه رو نشون میده و میگه : بریم تو حالا … خداروشکر برای این ترشیده خواستگار اومد و بعد از یه سال و خورده ای چشممون به جماله شما ها روشن شد …
خجالت زده م میکنه … می خوام بحث رو عوض کنم و میگم : مژده و آیدا کجان ؟ …
صدای مزده از توی آشپزخونه میاد که مزه میریزه : یکی صدام کردا …
مامان فتانه پر لبخند میگه : تو آشپزخونه س … از وقتی اومده یه لحظه هم ننشسته .
آریا صدا بلند میکنه : خوبی زنداداش ؟ …
مژده : از احوال پرسی های شما …
کنایه می زنه … حق داره … حق میدم بهش … آریا هم حق میده که جای سنگر گرفتن میگه : چی بگم والا … شرمنده ایم … خان داداش نی ؟ …
آقاجون میره تا روی قالیچه ی پهن شده ش قامت ببنده و نیت کنه برای نماز …
من کیفم رو روی مبل می ندازم و بلند میگم : مژده بیا حالا دو دقه اومدیم خودتون رو ببینیم …
صدای خنده ش رو می شنوم .. سمت آشپزخونه میرم و مامان فتانه سواله آریا رو جواب میده :
_ رفته شیرینی بگیره …
آریا _،میگفتی من میاوردم …
فتانه _ والا امیدی نبود که بیای … گفتیم حداقل بی شیرینی نمونیم !
آریا نچی میکنه و روی مبل جاگیر میشه … منم به آشپزخونه میرم … محلش نمیدم … حقشه که باهاش خوب نیستن ..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمان خیلی قشنگه تشکر از نویسنده و ادمین
بیشتر و زودتر پارت بذارین، هفته ای یه پارت خیلی کمه آدم یادش میره قضیه چی بوده کلا