«سلام علیکم 😂
اومدیم به یه رمان جذاب و هیجان انگیز🤭🤏
یعنی از خدا میخام که نویسنده گیر* نده بما 😜😂
یا نصفه نذاره پارت دهی رو،پیش شما بد قول نشیم!
شمام بخونین خب،🥺🥲
قرارم نیس اشتراکی بشه 😌🫂
بریم برا پارت اول و هیجانی مون»
نگاه مضطربش را به کیک کوچکی که کنار خود روی صندلی شاگرد گذاشته بود انداخت و نفس عمیقی کشید
روز تولد کیارش ، نامزدش بود
با کلی خواهش توانسته بود خاله نوشیناش را راضی کند و کلید خانه کیارش را از او بگیرد.
شاید بچگانه به نظر میرسید اما دوست داشت او را سوپرایز کند
این اولین تولدی بود که با هم بودند
پنج ماه از نامزدی اشان میگذشت و تا چند هفته دیگر قرار بود خانواده ها برای تعیین تاریخ مراسم عقد و عروسیشان تصمیم بگیرند.
از ماشین پیاده شد
با نگاهی به دور و اطراف کیک را میان دستانش جا به جا کرد و به سمت خانه راه افتاد
حین آنکه کلید در قفل در ورودی می انداخت ، هیجان زده لب پایینش را میان دندان گرفت
از شدت خوشحالی سر از پا نمی شناخت و کم مانده بود پس بیفتد
با ورود به خانه ، کیک را درون یخچال گذاشت و مشغول تدارک غذای مورد علاقه کیارش ، خورشت فسنجان شد.
زیر شعله اجاق گاز را کم کرد.
نگاهی به ساعت که هفت عصر را نشان میداد انداخت و با عجله از آشپزخانه بیرون آمد
تا چند دقیقه دیگر کیارش می رسید و او هنوز آماده نشده بود
کیفش را از روی مبل چنگ زد به سمت اتاق او رفت
شومیز کرم رنگی که با خود آورده بود را پوشید .
مقابل آینه ایستاد و لوازم آرایشی اش را از داخل کیف بیرون کشید
آنقدر درگیر کشیدن خط چشم شده بود که حتی گذر عقربه های ساعت را از یاد برده بود
– اینجا چه غلطی میکنی؟؟؟
با شنیدن صدا شوکه و وحشت زده از جا پرید
به عقب چرخید و کیارش را در فاصله دو قدمی از خود دید
تته پته کنان لب زد
– ک..ی ..اومدی..
گند خورده بود به تمام برنامه هایش
چطور توانست این لحظات آخر خود را سرگرم آن خط چشم مزخرف کند؟
منتظر جواب از جانب کیارش بود که صدای بلند و عصبی او در گوش هایش پیچید
– میگم اینجا چه غل>>طی میکنی؟ چجوری اومدی تو خونه من
یکه خورده تماشایش کرد
انتظار آنکه او سرش داد بزند را نداشت
آنقدر برایش این حرکت شوکه کننده بود که به سختی جواب داد
– از خاله نوشین کلید گرفتم …
بازویش به میان دست کیارش اسیر شد و صدای عربده او تمام خانه را پر کرد
-تو گ>>ه خوردی بدون اجازه من پاتو اینجا گذاشتی
از کلمه به زبان آورده و لحن تند او گریه اش گرفته بود
ل>>ب>>هایش لرزید و کیارش به دنبال خود از اتاق بیرون کشاندش
– تحمل ریخت نحست اونجا کم بود برام که سر از خونه امم درآوردی؟
تمام ت«ن«ش گر گرفته بود و کیارش قصد کوتاه آمدن نداشت ، با ضرب به جلو هلش داد و گفت
– تو کی میخوای گم شی از زندگی من بیرون؟
لرزید
چه میگفت او؟
– دیگه چجوری باید بهت بفهمونم حالم ازت بهم میخوره؟
از شنیدن کلمات بند بند وجودش داشت میسوخت
– پنج ماهه که تر زدی به زندگی من ، چپ و راست زنگ میزنی ، عین بختک خودتو انداختی بهم ..
نگاه عصبیاش را به چشمان پر از اشک او داد
-من از تو ، از ریخت و قیافت ، از همه وجودت بیزارم دختر میفهمی؟
از صدای عربده او بی اراده قدمی به عقب برداشت
چند دقیقه در سکوت گذشت
و کیارش اینبار آرام تر ادامه داد
– من نمیتونم تو رو به چشم شریک زندگیم ببینم مانلی ، من علاقه ای بهت ندارم
اولین قطره اشک از چشمانش چکید
– اخلاق و رفتار تو ، شکل و قیافت ، هیچکدوم سلیقهمن نیست … من نمیتونم با زنی زندگی کنم که حتی بلد نیست دو کلمه حرف بزنه ، من از آدمای خجالتی مثل تو بیزارم …
بیزار بود از او؟ و آنقدر رک بودن دردناک بود نبود؟
– جدای از این قضیه من کسی دیگه ای تو زندگیمه
مکث کوتاهی کرد
– تو واسه من از اولش یه دخترخاله بودی و از این بعد هم هستی .
چشم از موهای فر مانلی برداشت ، حالش از آن موها بهم میخورد
– اگر پای نوشین وسط نبود محال بود تو اون خواستگاری مسخره شرکت کنم
قدمی به عقب برداشت و دکمه بالایی پیراهنش را باز کرد
– خیلی وقت بود که میخواستم باهات حرف بزنم
مکث کوتاهی کرد
-اما هیچ وقت موقعیتش پیش نیومد
سر چرخاند و نگاهش را به چهره رنگ پریده او داد
– تا امروز که …
ادامه نداد .
از او فاصله گرفت و روی مبل تک نفره ای نشست
– دیگه نمیتونم بیشتر از این ، این شرایط رو تحمل کنم با نوشین صحبت میکنم که با پدربزرگت حرف بزنه
صورتش خ»»ی»س بود
اما اهمیتی نداشت
خشک و مات مانده ایستاده بود و گوش میداد
کیارش از عدم علاقه اش به او میگفت
از حسی که هیچ وقت نداشته است و اجبار مادرش برای این وصلت
گفت و در آخر اضافه کرد
– امیدوارم که بتونی درکم کنی.
«خوشتون اومد؟؟؟,😍🤗»
آووکادو هم قرار نبود اشتراکی بشه
اون موقع که آووکادو رو شروع کردیم اصلا اشتراکی وجود نداشت
خاله ندا واقعا دستت درد نکنه ، کلی ازت ممنونیم 🥹💜
یک پارت دیگه 😂🍃
به نظر که رمان باحالی میاد
هر روز پارت دهی داریم؟؟
ندا جون ننه عزیز میشه اون خانوم وکیل پارت بدی 🥺🥺🥺گناه دارم آخه
اینم پارت اولش چنگی به دل نمیزد والا😉😂😂😂
پارت بیاد میذارم بخدا ..
بله؟؟؟🤨🤨🤨
دمپایی کو؟؟؟
ننه ندا سلام
چرا اتش شیطانو نمیزاری پس؟
سلام عزیزدلم…
بخدا همین امروز چک کردم پارت نذاشته
خوبی؟
ای بابا☹
ای گور به گور بشه ایشالا نکبت🤬…. رمان جذابی بود اگه مثل بقیشون فردا نویسنده نگه راضی نیستم اینجا بذارید🙄