پا روی پا می اندازد ، نگاهش را به چشمان حیران مانلی میدهد و با لحنی جدی می گوید
– حاجی سرطان داره..
منظور از حاجی
حاج کمال بود؟
– با دکترش حرف زدم ، شرایطش طوری نیست که بتونن مانع پیشرفت بیماریش بشن
مکث کوتاهی میکند
– خیلی بخواد دووم بیاره دو سه ماه دیگه ..
نفس عمیقی میکشد
– چه من و شما موافق این ازدواج باشیم چه نه این اتفاق میفته ، پس لازمه که گوش بدی چی میگم ، حواست به منه؟
او که سر به تایید تکان میدهد هاکان توضیح میدهد
از آنکه باید بی هیچ مخالفتی این ازدواج را بپذیرند می گوید
از آنکه اگر یکی از آنها مخالفت کند کار را برای خودشان سخت کرده است
اینکه باید خود را مشتاق نشان دهند تا کسی متوجه خواسته قلبی آنها نشود
به طور کل به این معنا که تا مرگ حاج کمال باید دندان سر جگر بگذارند و پیش چشم دیگران زن و شوهری باشند که آنها میخواهند
یک زوج که با مصحلت بزرگترها کنار آمده و حتی بهم علاقه مند نیز شده اند
* * *
قبول کرده بود
شاید حماقت به نظر می رسید اما پس از آن شب و حرف های هاکان حسابی فکر کرده بود.
آن مرد گفته بود دل خوش نکند به آنکه بعد از بهم خوردن نامزدی اش میرزا تا این حد کوتاه آمده است
اگر پای او وسط نبود تا به الان سرش روی سینه اش بود و قبر هر کدام هم جدا …
هاکان تاکید کرده بود که آنها قدرت مقابله با کمال خان و میرزا رضا را ندارند ..
گفته بود مخالفتش میتواند حتی حاج کمالی که انگار از آن دسته پیرمرد های زبان نفهم و خودرای بود را نیز به جانش بی اندازد
تمام عواقب جواب رد دادن را گفته بود.
پذیرش این مسئله و قبول ازدواج با آن مرد شاید سخت به نظر میرسید اما هر چه که بود سخت تر از گذراندن دقایق در کنار پدربزرگش نبود.
حتی عموهایش حریف میرزا نبودند چه رسد به او ..
پس از جواب مثبتی که صرفا فورمالیته بود کارهای عقد به سرعت توسط بزرگترهای انتخابی حاج کمال و میرزا در حال انجام بود
هیچکس حتی نظر آنها را هم نمیپرسید
که اگر میپرسید قبل از خواستگاری تاریخ عقد مقرر نمیشد ..
حاج کمال راضی بود
میرزا هم ..
قند در دلش آب بود .
خبر ازدواج و مراسم طبق دستور میرزا توسط طلا به گوش خانواده مادری اش رسیده بود
خاله ها در شوک بودند
خصوصا کیارشی که باورش نمیشد
گیج بود و حیران
چطور مانلی توانسته بود ازدواج کند؟
در تلاش صحبت با مانلی بود.
هنوز نامزدی آنها به هم نخورده قصد ازدواج داشت؟
خون بود که خونش را می خورد
هر چه نسیم در این چند روز تماس گرفته و در تلاش صحبت با کیارش بود اما موفق نبود
نسیم ذوق ازدواج مانلی را داشت
با رفتن آن دختر دیگر مانعی سر راه او و کیارش نبود
میتوانستند ازدواج کنند
از شر آن دختر راحت میشدند .
هر چه نسیم خیال بافی میکرد اما کیارش در حال و هوایی دیگر به سر میبرد
شاید پشیمانی ..
آمده بود دم خانه میرزا رضا و کشیک میداد
منتظر بود مانلی بود
باید میدیدش
حرف میزدند
البته که با چه رویی تا به اینجا آمده بود را فقط خدا میدانست
روز دیدار مانلی و هاکان بود
باید برای خرید لباس عروس میرفتند
میرزا و حاج کمال لطف کرده و این یکی را به عهده خودشان گذاشته بودند
با تماس هاکان و اعلام آنکه تا چند دقیقه دیگر میرسد
هر چه طلا غر میزند که منتظر بماند تا هاکان دم در برسد اماگوش نمیدهد
از خانه بیرون می آید
درب حیاط را باز میکند
به دیوار تکیه میزند و منتظر چشم در این سر و آن سر خیابان می چرخاند
نفس عمیقی میکشد
دست به سینه انتظار آمدن هاکان را میکشد که نگاهش به سمت مرد آشنایی که به طرفش می آمد کشیده میشود
لحظه ای شوکه میماند
کیارش؟
آن هم اینجا؟
چه میخواست از جانش؟
قدمی به عقب برمیدارد میخواهد پشت به او بچرخد ، فاصله بگیرد و اما کیارش است که به بازویش چنگ میزند
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 182
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کاش مانلی کیارش رو یجوری ضایع کنه که کیارش فقط چند دقیقه طول بکشه که از شک در بیاد
کیارش پروووووووووووووو
کیارش پرووو پشیمونی فایده نداره امیدوارم مانلی شخصیت و غرورش رو همچنان حفظ کنه و کیارش رو کامل حذف کنه برای همیشه.
خیلی کیارش پررو تشریف داره فاطمه جان لطفا فردا هم پارت بذار