– نه انگار خان داداشم تو دنیای دیگه اس …
سر به سمت مانلی می چرخاند
– فکر کنم باز عاشقت شد
از حرف سوفی و خطاب قرار گرفتنش توسط او به خود می آید
پیش از آنکه هر حرف دیگری بشنود
به سرعت از پیش چشم هاکان فرار میکند و خود را داخل اتاق پرت میکند .
پشت در روی زمین می نشیند
قلبش داشت از سینه بیرون می آمد و به سختی نفس میکشید
هاکان …
آن لعنتی خانه بود
دیده بودش
با این شکل و شمایل
با این دو تکه پارچه ای که اگر آن را نمیپوشید سنگین تر بود .
از شدت خشم و خجالت در خود مچاله میشود
آن نگاه بهت زده هاکان از پیش چشمش کنار نمی رفت
#پارت_صدوشصتوچهار
چند دقیقه ای از حبس کردن خودش در اتاق میگذشت
برخلاف اویی که از خجالت حتی جرات بیرون رفتن نداشت هاکان طوری آن بیرون عادی رفتار میکرد که انگار اتفاقی نیفتاده است
البته که باید این چنین رفتار میکرد .
پیش چشم سوفی نمیتوانست بهت و حیرتش را بیش از این نشان دهد
با تقه ای که به در اتاق میخورد
از جا میپرد
صدای سوفی از پشت در می آید
– کجا رفتی مانی بیا دیگه
دست میان موهایش چنگ میکند
سوفی را کجای دلش میگذاشت؟
اصلا برای ماندنش در این اتاق چه بهانه ای جور میکرد؟
چطور او را قانع میکرد؟
میگفت از شوهرم خجالت کشیده ام؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 179
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خاک توسر نویسنده که به شعور خواننده احترام نمی زاره یا پارت نده یا اگه میدی درست بزار یعنی یه مسئله تو یه پارت جمع بشه
ای بابااااا چرا اینقدر کوتاهه پارتا،هنوز نفهمیدیم چی به چیه تموم میشه
وااای چقد کم آخه اینجوری اصلا معلوم نیس تا کی ادامه داره حس میکنم نویسنده رمان یه ارتباط فامیلی با نویسنده حورا داره
خخخ شایدم با نویسنده دلارای، خدا لعنتشون کنه که با وقت وافکار مخاطب انقدر با کشش بیخود رمانشون بازی میکنند ،الان میخوام ۴پارت دیگه وقتمون بیخود تلف خجالت مانلی بشه وپررویی هاکان وکنجکاوی بیمورد سوفی که خب این وسط باز کنجکاوی سوفی چندان بیموردم نیست چون از همه چی بیخبر تقریبا”
اینم شد مثل حورا چه پارتیه این دوتا خط