لحظه ای بهت زده و حیران به او زل میزند
سپس به خود می آید و بی توجه به هاکان با بستن در ماشین و تکان دادن دستش برای یاسین سمت خانه می رود.
یاسین با تک بوقی راه می افتد و اوباز هم با نادیده گرفتن هاکان کلید را از کوله اش بیردن می اورد و در قفل در می اندازد .
– کی بود؟
با شنیدن صدا درست از پشت سرش آن هم از فاصله ای نزدیک برای چندثانیه تمرکز خود را از دست میدهد
کلید میان دستانش میلرزد و با تن صدایی که سعی داشت هیچ تنشی نداشته باشد جواب میدهد
– یکی از بچه های دانشگاه …
نگاه هاکان به نیم رخش بود
قفل در همین لحظه لجبازی اش گرفته بود
– دوستی که میگفتی باهاش برمیگردی این بود؟
باید نه میگفت
مثلا توضیح میداد که حتی اولین بار است که فراتر از یک سلام با یاسین مولوی همکلام میشود
اما مرضش گرفته بود
دروغ و کم نیاوردن دربرابرش را میخواست
اگر هاکان سارا را داشت ،
او هم کم خاطر خواه نداشت!
#پارت_صدوهشتاد
– این به درخت میگن …
تک خندی روی لبهای هاکان می نشیند
-خب میگفتی وایسه آشنا شیم …
دم عمیقی میگیرد
– چه دلیلی میاوردم برای آشنا کردنش با تو؟
– آشنا شدنش با من دلیل نمیخواد ، باید از خداش باشه
کفری و پر حرص از حرص از لجبازی قفل در و حرف هاکان میخواهد به عقب برگردد که با سر میان سینه او فرو می رود
کی انقدر نزدیک آمده بود؟
نیم قدم به عقب برمیدارد
کمرش به در می چسبد و هاکان اما بی توجه به او دست از کنار پهلویش سمت کلید روی قفل در پیش میبرد
– همیشه انقدر ضعیف عمل میکنی؟
با حرف او متعجب سر بلند میکند
– تو چی ضعیف عمل کردم؟
– انتخاب شریک عاطفیت …
اون از پسرخاله ات ،
این از این پسره …حداقل یکی رو انتخاب کن که سرش به تنش بی ارزه ، در حد و اندازه ات باشه …
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 173
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بچه پرروووووو😒😒