صدای زنگ در و آمدن پیک مهلت آنکه جواب او را بدهد را نداده بود.
هر چند که بعد از آن هم سر میز شام همان که قصد باز کردن سر صحبت را داشت تماس سارا اجازه نداده بود
هاکان شامش را خورده نخورده رفته بود
با این پیغام که مشکلی برای خانه سارا پیش آمده و باید برود
گفته بود برمیگردد..
تاکید هم کرده بود که او شامش را تمام کند.
قاشق در ظرف یکبار مصرفی که مقابل خود گرفته بود فرو میبرد .
بعد از رفتن هاکان دوش گرفته بود
ابتدا از خوردن شام صرف نظر کرده بود اما بعد از حمام گرسنگی چندان اجازه پایبند ماندن به عقیده اش را نداد
نشسته بود پای تلویزیون
شبکه های ماهوره را بالا و پایین میکرد و در همان حال غذایش را میخورد .
هنوز نصف غذایش مانده بود که آن را روی میز میگذارد و روی کاناپه دراز میکشد.
سردرد داشت
چشمانش هم میسوخت
آنقدر به صفحه تلویزیون خیره مانده بود که بالاخره که پلک های سنگین شده اش روی هم افتاده و همانجا به خواب رفته بود.
#پارت_صدونودویک
ساعت از نیمه شب گذشته بود
تلویزیون تیتراژ پایانی سومین فیلمی که برای در و دیوار خانه پخش کرده بود را نشان میداد و هاکان برگشته بود
ابتدا از روشن بودن چراغ های خانه تعجب کرده بود
طبق تجربه این مدتش از آن دختر
اکثرا ساعت یازده شب میخوابید..
حین باز کردن دکمه های پیراهنش از راهرو دم ورودی میگذرد
نگاهی سمت در نیمه باز مانده اتاق مانلی می اندازد
میخواهد سوی آشپزخانه رود که او را مچاله شده روی کاناپه روبروی تلویزیون می بیند.
دهان باز میکند بپرسد چرا تا این موقع شب بیدار است که نگاهش به آن پلک های بسته می افتد
جلو می رود
کنترل تلویزیون را از کنارش برمیدارد و آن را خاموش میکند..
نگاهی به حوله کوچیکی که زیر سرش مچاله شده بود می اندازد …
کمی به طرفش خم میشود ..
بوی آن موهای نم دار که در مشامش می پیچد بی اختیار پلک می بندد و دم عمیقی میگیرد .
#پارت_صدونودودو
از این فرفری هایش خوشش می آمد…
بویشان را هم دوست داشت …
نرم بودند
پیچ و تابشان از سر وز بودن یا خشکی نبود ..
روز اول شاید این چنین برداشتی داشت اما حالا که لمسشان میکرد نه ..
دوستشان داشت…
اگر موقعیتش بود
می نشست و ساعتها زمانش را صرف ورانداز کردنشان میکرد …
او از آن دسته مردها بود که به تک تک خصوصیات یک زن دقت میکرد.
صورتش را نزدیک تر میبرد
میخواست بیدارش کند
باید موهایش را خشک میکرد
لباس میپوشید
این چنین قطع به یقین مریض شد …
– مانلی ..
آرام صدا زده بود.
پلک هایش لرزیده بود …
عکس العمل نشان ندادنش باعث شده بود تا او دست پیش ببرد
تا صورتش را لمس کند و متوجه داغی تنش شود
انگار که کار از کار گذشته بود
آن خیسی موها و حمام شبانه کار خودش را کرده بود
#پارت_صدونودوسه
به زور از خواب بلندش کرده بود…
هر چند که حال او خوب نبود
از درد گلو شکایت داشت..
تن خسته و درد عضلات هم به گریه اش انداخته بود
– ولم کن ..
توجهی به غرغرش نکرد…
بیخیال راه آمدن او به دنبال خود شد و خود در یک حرکت میان آغوش
بلندش کرد
مانلی آنقدری گیج بود که نخواهد بابت آن شکایتی داشته باشد…
با ورود به اتاق ابتدا او را
لبه تخت نشاند
هر چند که مانلی اصرار به دراز کشیدن داشت اما او اجازه اش را نداده بود..
سشوار را آورده بود
کنار او نشسته و همانطور که سرش را به سینه خود تکیه میداد تا آرام بگیرد مشغول خشک کردن موهایش میشود .
#پارت_صدونودوچهار
پس از اتمام کار و راحت شدن خیالش از بابت خشک کردن آن موها دست پشت گردن او گذاشت و به آرامی روی تخت خواباندش
نمی توانست با همان حوله تن زده رهایش کند .
سمت کمد لباس داخل اتاق رفت.
شلوارک و تیشرتی برداشت و پای تخت برگشت .
شاید اگر مانلی در چنین موقعیتی هوش و حواسی داشت خود را به در و دیوار می کوبید که چنین اتفاقی نیفتد
نزدیکی هاکان را نمیخواست ..
حالا اما هاکان گره حوله اش را باز کرده بود.
هر چند که این دختر به لحاظ شرعا و قانونا زنش به حساب می آمد و چنین سفت و سخت مرعات کردنی مسخره به نظر می رسید اما طوری آن شلوارک و تیشرت را به تنش کرده بود که چشمش به آن اندام های زنانه نیفتد .
تیشرت را از دو طرف پهلوهایش پایین کشید و با برداشتن حوله تن پوش از روی تخت بلند شد.
از اتاق بیرون آمد و سوی آشپزخانه رفت .
از کشو ورق قرص و دما سنج را برداشت
لیوانی هم از اب پر کرد و حین برگشتش به اتاق بود که متوجه لرزش تلفنش در جیب شلوار میشود
#پارت_صدونودوپنج
ندیده هم می دانست که فرستده آن پیام ساراست.
به هرحال در آن لحظه اهمیت نداده و سوی مانلی می رود.
به زور کمی هشیارش کرده بود
قرص را به خوردش داده و دمای بدنش را هم چک کرده بود ..
پس از اطمینان خاطر شدن هم پیام سارایی که گفته بود عکس های دونفره اشان را برایش ارسال کرده است را چک کرده بود.
هر چند که نه آن عکس های فرستاده شده را چک کرده بود
و نه جوابی به پیامک سارا داده بود.
پس از تعویض لباس هایش
کنار مانلی روی تخت خوابیده بود.
ترجیح میداد او دم دستش باشد و بتواند در طول شب چندین بار مرتب دمای بدنش را چک کند.
می دانست مسئله آنقدر ها هم جدی نیست اما خب …
نیم نگاهی سوی مانلی که به پهلو جنین وار در خود مچاله شده بود می اندازد و لبخندی میزند
در خواب بیش از حد معصوم به نظر میرسید
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 192
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یعنی خداوکیلی بعد این همه تاخیر همین قدر 😐
موندم واسه چی آدم مسئولیت کاری که نمی تونه رو کردن میگیره خوب ننویس
به به مثل اینکه این هاکان خان سارا دوست عاشق مانلی خانم شده😂🤭
کم کم هاکان هم داره میاد توراه مانلی
کی نویسنده از کما در امد فکر کنم کم کم مرگ مغزی میشه با اینهمه تلاش برای نوشتن
چه عجب نویسنده یاد خوانندهها کرده