کارش به سرم کشیده بود…
اما انگار که آنچه به رگ و پی اش نفوذ کرده بود شفا دهنده بود
نسبت به دقایق پیش کمی سرحال بنظر میرسید
گیج و سردرگم نبود
میتوانست سرپا بی ایستد
راه بیاید
تبش هم پایین تر آمده بود
هر چند که هنوز درد گلویش پا برجا مانده بود
همان اب دهان قورت دادنش هم مکافات بود.
اما هر چه بود همین هم غنیمتی حساب میشد
مجبور نبود بایستد
و هاکان لباس زیرش را تنش کند
حتی از یادآوری آن لحظه هم احساس شرم میکرد
سرش پایین بود
در راه برگشت به خانه بودند
و هاکان هم عصبی به نظر میرسید
#پارت_دویستوسه
– حالت خوبه؟
میتونی تنها بمونی خونه؟
با صدای او سر بالا میگیرد.
تا به الان هم خوب طاقت آورده بود که صبر کند
دلیل این سوالش هم حتما این بود که میخواست به سراغ سارا رود
لب های خشکش را از هم فاصله داده و جواب میدهد
– اره ، خوبم …
دوست داشت ته جمله اش اضافه کند بی هیچ دغدغه اضافه ای میتوانی به دنبال معشوقه ات روی و از دلش دربیاری .
با توقف اتومبیل هاکان داروهایش را به دستش داده بود .
همانطور که کلید خانه را هم به سمتش میگرفت میگفت
– برو داخل ، لازم نیست به فکر شام و ناهار هم باشی ، فقط استراحت کن ، به تاج سپردم که سوفی رو با غذا و معجون بفرسته سراغت …
#پارت_دویستوچهار
از مهربانی او لبخند کمرنگی روی صورت می نشاند
– لازم نبود تو زحمت بندازیشون …
من حالم خوبه ..
با آنکه به نظر بی حوصله و عصبی می آمد اما در صحبت با او بدخلقی نکرده بود
– دل به این حالت خوش نکن ،
اثر این سرم تقویتی که بهت زدن بره باز افقی میشی …
باید غذای درست حسابی بخوری ،
دمنوش و کوفت و بقیه …
منم نگاه نکن دیگه ، برو پایین خیلی کار دارم …
دم آخر طاقت نیاورده و پرسیده بود
– میری منت کشی؟
از سوالش او به خنده افتاده بود
– به من میخوره اهل منت کشی باشم؟
شانه بالا میاندازد
– بالاخره ازت دلخور شده ..
#پارت_دویستوپنج
– خودش دلخور شده ، خودشم درست میشه ، باید برم موسسه یکی از استادا دردسر درست کرده …
دوست داشت بپرسد خب چه دردسری…
برای من هم بگو …
از گفتگو با تو که بدم نمی آید
اما لب روی لب گذاشته و سکوت کرده بود
– هنوز نگاه میکنی که …
تکانی میخورد
کلید را از میان انگشتان دست او میگیرد
دستانش گرم بودند …
برخلاف دستان همیشه یخ زده او …
همانطور که در ماشین را باز میکرد ، پیش از پیاده شدن سوی او میچرخد
– ممنون بابت امروز
خیلی اذیت شدی
– سر فرصت جبران کن
لبخندی در برابر پاسخ او میزند ..
و از اتومبیلش پایین می آید..
قدم پیش میگذارد و با هر گام فاصله از او به این فکر میکند که چه دردسری در آن موسسه تا شب طول میکشد جز سارا …
زنی که دلخور بود و او قطعا میرفت که توضیح دهد و دل به دست بیاورد.
#پارت_دویستوشش
* * *
سوفی مقابلش نشسته بود
هر چند دقیقه هم تشر میزد
– خب بخور دیگه ، یخ کرد این ، باید داغ داغ بخوری گلوت حال بیاد …
از گلویش پایین نمی رفت
سیر بود
میل نداشت
از لحظه ای که وارد خانه شده بود روی همین مبل مچاله بود .
سوفی هم یکی دوساعت آمده بود
تا به این لحظه انواع و اقسام معجون های تاج را به حلقش ریخته بود
یک از یک بدتر بود
طعم زهرمارشان را هنوز در دهانش احساس میکرد .
معده اش پر بود .
جایی برای سوپ مرغ نداشت ..
– قسمت خوشمزه اش رو داری از دست میدی مانی ، هاکان عاشق سوپ مرغ مامانه ، بچه که بود خودشو میزد به مریضی که براش درست کنه …
نگاهش را از چهره سوفی میگیرد
چشم به کاسه سوپ روی میز میدوزد و سوفی ادامه میدهد
– از نظر هاکان سوپ مرغ مامان شفا دهندس …هنوزم بهش باور داره ها ، واسه همین کله صبح زنگ زده که مامان حتما درست کنه و منم بیام اینجا و مطمئن بشم که تو اینو داغ داغ میریزی تو حلقت …بابا بخور ، مثل بز زل زدی به کجا؟
نگاهش به کاسه سوپ بود
وسوسه شده بود تا مزه کند
شاید چون سوفی گفته بود هاکان عاشق سوپ مرغ است …
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 170
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کاش اول هاکان عاشقش میشد
خاک بر سرت کنن که عرضه نداری مثل آدم پارت بزاری. هرکی بلند شده واسه خودش رمان مینویسه
چه عجب!