9 دیدگاه

رمان سکوت تلخ پارت 7

4.3
(184)

#پارت_هفتم

 

دست پیش برد و تلفن همراهش را برداشت

 

هیچ صحبتی با او نداشت

 

اگر تا خود صبح هم زنگ میزد جواب نمیداد

 

پس از قطع تماس،

 

وارد لیست مخاطبین شد و شماره کیارش را مسدود کرد.

 

باید سیم کارتش را عوض میکرد

 

به عمو جاویدش میگفت

 

او براش میخرید

 

هر چیزی را میتوانست تحمل کند جز کیارش را

 

چنان با تمام وجودش از او متنفر شده بود که حتی آرزوی مرگش را میکرد

 

تا خود عصر کمک حال طلا خانم بود

 

و پس از آن دوش کوتاهی گرفت

 

به گفته طلا لباس مرتب پوشید و حاضر آمده منتظر مهمان های میرزا رضا خان ماند

 

البته که حضورش به دستور میرزارضا بود

 

جماعتی قرار بود به این خانه بیایند…

 

 

 

با ورود پدربزرگش به خانه چشم از تلفن همراهش برداشت و از روی مبل بلند شد .

 

سلام کرد و میرزا تنها سری برایش تکان داد

 

سر تا پای دخترک را برانداز کرد

 

هر چند که او سخت گیری های خود را داشت اما هیچ وقت تعصبی روی حجاب نداشت

 

البته که محدودیت هایی بود اما دخترک آنقدر عقلش میرسید که هر جایی چگونه لباس بپوشد

 

همانکه برای مجلس امشب پوشیده بود و مرتب کفایت میکرد

 

آن چهارنخ مو اهمیتی نداشت که بخواهد رو ترش کرده و دخترک را وادار به پوشیدن شال یا روسری کند

 

عصا زنان جلو رفت روی مبلی تک نفره نشست و به ساعت چشم دوخت

 

کم کم دیگر سر و کله مهمان ها پیدا میشد

 

برنامه ها داشت برای این دختر

 

یکبار گوش به حرف او داد

 

اجازه داد با آن پسرک بی سر و ما بپلکد ، آبرویش را ببرد و اما این بار اوضاع فرق میکرد…

 

 

ساعتی میگذرد و بالاخره سر و کله خاندان فخار پیدا میشود

 

از بزرگ طایفه تا کوچک ترین عضو …

 

خوش آمد گویی نیم ساعتی به طول می انجامد

 

مانلی سردرگم میان جمعیت به دور خود می پیچد و اخر این همه مهمان برای امشب؟

 

چشم میان زن و مرد حاضر در خانه می چرخاند

 

میخواهد به کمک طلا رود اما میرزا رضا امر میکند تا کنار دستش بنشیند

 

حاج کمال بزرگ طایفه فخار است که می گوید

 

– اولادت کجان میرزا؟

 

تبسمی به روی لبهای میرزا رضا شکل میگیرد و در کمال خونسردی جواب میدهد

 

– دعوت ندارن حاجی.

 

حاج کمال با تعجب دستی به محاسنش میکشد و میرزا رو به مانلی اشاره میزند تا کنارش بنشیند

 

قدم به سمت پدربزرگش برمیدارد

 

نگاهای زن و مرد حاضر در سالن را روی خود حس میکند و اما تمام تلاشش را میکند تا لبخند بزند و دستپاچه نشود

 

کنار میرزا که می نشیند

 

حاج کمال دخترک را برانداز میکند

 

این دختر را برای نوه ارشدش میخواست!!! هاکان ……

 

 

 

 

از همان چندسال پیش در رابطه با ازدواج این دو با میرزا صحبت کرده بودند

 

هر چند که این مدت مشکلاتی پیش آمده بود اما این باعث کدورت میان آنها نمیشد

 

رفاقت آنها محکم تر آن بود که بخواهد به این سادگی ها از هم بپاشد .

 

– هنوز درس میخونی دختر جان؟

 

مردمک های چشمانش روی چهره حاج کمال ثابت ماند

 

میرزا از این لال بودن دخترک اخم کرد و او بود که به زحمت جواب داد

 

– بله ..

 

– هاکان خان نیومده؟

 

با سوال میرزا حاج کمال چشم از دخترک برداشت

 

نگاهی به ساعت انداخت و رو کرد به میرزا

 

– میاد تا چند دقیقه دیگه..

 

البته که خود هم به آمدن هاکان تردید داشت

 

او کسی نبود که زیر بار حرف زور رود

 

گفته بود نمی آید

 

حاج کمال تهدید کرده بود

 

هاکان را با اسم و رسم خود ، با نفوذش تهدید کرده بود

 

گفته بود اگر نیاید زحمت چندساله آن پسر را در یک چشم به هم زدن نابود میکند…

 

دقایقی گذشت

 

پذیرایی از مهمان ها شروع شد و در این بین میرزا رضا تنها چشم انتظار هاکان بود

 

جمعیتی را به خانواده خود دعوت نکرده بود برای مفت خوری

 

پشت این دعوت هدف بود

 

باید تکلیف مانلی روشن میشد

 

این دختر تا اخر همین هفته باید به عقد آن پسر در می آمد

 

حاج کمال که متوجه بدخلقی و ناراحتی میرزا از تاخیر‌ پیش آمده شده بود

 

تماسی با هاکان میگیرد

 

هر چند که او جواب نمیدهد اما همین که تلفنش خاموش نیست هم جای شکر دارد

 

– تو راهه میرزا ..

 

مانلی متوجه مکالمات رد و بدل شده میان حاج کمال و پدربزرگش نبود

 

سر پایین انداخته و زل زده بود به بچه های قد و نیم قدی که فارغ از هر مشکلی درگیر بازی با یک دیگر بودند

 

محو دختربچه ‌ای که سعی در بغل کردن خواهرش داشت بود که صدای زنگ آیفون بلند میشود

 

هاکان نوه ارشد حاج کمال آمده بود!!!!

 

«و اینک اژدها 🐉 وارد میشود😂!»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 184

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Prny
Prny
2 ماه قبل

یه حسی میگه دل پسره برایش می‌ره وکیارش هم می‌فهمه چی از دست داده

رهگذر
رهگذر
2 ماه قبل

چرا همه اجباری میان خواستگاری مانلی

پریناز یوسفی
پریناز یوسفی
2 ماه قبل

چه عجب این رمان ‌پارتی کم نیست 🥹

خواننده رمان
خواننده رمان
2 ماه قبل

خدا کنه مانلی باهاش کنار بیاد عاشق هم بشن دل کیارش بسوزه حسابی

نازنین
نازنین
2 ماه قبل

یعنی این دختره ته بد اقبالیه اینم که نمیخوادش زوری اومده خواستگاری 😕

بانو
بانو
2 ماه قبل

نگو اژده ها شاید عسلی باشه برا خودش این هاکان خان😉

رمان خوان
رمان خوان
2 ماه قبل

سلام خدمت نویسنده عزیز،واقعا ممنون که هر روز پارت میزاری،امیدوارم هر روز خوشحالمون کنید.

دلارام
دلارام
2 ماه قبل

بایید بجای اژدها گفت جومونگ وارد می‌شود 😂

خواننده رمان 2
خواننده رمان 2
پاسخ به  دلارام
2 ماه قبل

نه دیگه نشد
باید می‌گفت تسو وارد می شود!🤣🤣
فعلا باید به عنوان شخصیت منفی نگاهش کنیم 🤣😂

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x