#پارت_هفتم
دست پیش برد و تلفن همراهش را برداشت
هیچ صحبتی با او نداشت
اگر تا خود صبح هم زنگ میزد جواب نمیداد
پس از قطع تماس،
وارد لیست مخاطبین شد و شماره کیارش را مسدود کرد.
باید سیم کارتش را عوض میکرد
به عمو جاویدش میگفت
او براش میخرید
هر چیزی را میتوانست تحمل کند جز کیارش را
چنان با تمام وجودش از او متنفر شده بود که حتی آرزوی مرگش را میکرد
تا خود عصر کمک حال طلا خانم بود
و پس از آن دوش کوتاهی گرفت
به گفته طلا لباس مرتب پوشید و حاضر آمده منتظر مهمان های میرزا رضا خان ماند
البته که حضورش به دستور میرزارضا بود
جماعتی قرار بود به این خانه بیایند…
با ورود پدربزرگش به خانه چشم از تلفن همراهش برداشت و از روی مبل بلند شد .
سلام کرد و میرزا تنها سری برایش تکان داد
سر تا پای دخترک را برانداز کرد
هر چند که او سخت گیری های خود را داشت اما هیچ وقت تعصبی روی حجاب نداشت
البته که محدودیت هایی بود اما دخترک آنقدر عقلش میرسید که هر جایی چگونه لباس بپوشد
همانکه برای مجلس امشب پوشیده بود و مرتب کفایت میکرد
آن چهارنخ مو اهمیتی نداشت که بخواهد رو ترش کرده و دخترک را وادار به پوشیدن شال یا روسری کند
عصا زنان جلو رفت روی مبلی تک نفره نشست و به ساعت چشم دوخت
کم کم دیگر سر و کله مهمان ها پیدا میشد
برنامه ها داشت برای این دختر
یکبار گوش به حرف او داد
اجازه داد با آن پسرک بی سر و ما بپلکد ، آبرویش را ببرد و اما این بار اوضاع فرق میکرد…
ساعتی میگذرد و بالاخره سر و کله خاندان فخار پیدا میشود
از بزرگ طایفه تا کوچک ترین عضو …
خوش آمد گویی نیم ساعتی به طول می انجامد
مانلی سردرگم میان جمعیت به دور خود می پیچد و اخر این همه مهمان برای امشب؟
چشم میان زن و مرد حاضر در خانه می چرخاند
میخواهد به کمک طلا رود اما میرزا رضا امر میکند تا کنار دستش بنشیند
حاج کمال بزرگ طایفه فخار است که می گوید
– اولادت کجان میرزا؟
تبسمی به روی لبهای میرزا رضا شکل میگیرد و در کمال خونسردی جواب میدهد
– دعوت ندارن حاجی.
حاج کمال با تعجب دستی به محاسنش میکشد و میرزا رو به مانلی اشاره میزند تا کنارش بنشیند
قدم به سمت پدربزرگش برمیدارد
نگاهای زن و مرد حاضر در سالن را روی خود حس میکند و اما تمام تلاشش را میکند تا لبخند بزند و دستپاچه نشود
کنار میرزا که می نشیند
حاج کمال دخترک را برانداز میکند
این دختر را برای نوه ارشدش میخواست!!! هاکان ……
از همان چندسال پیش در رابطه با ازدواج این دو با میرزا صحبت کرده بودند
هر چند که این مدت مشکلاتی پیش آمده بود اما این باعث کدورت میان آنها نمیشد
رفاقت آنها محکم تر آن بود که بخواهد به این سادگی ها از هم بپاشد .
– هنوز درس میخونی دختر جان؟
مردمک های چشمانش روی چهره حاج کمال ثابت ماند
میرزا از این لال بودن دخترک اخم کرد و او بود که به زحمت جواب داد
– بله ..
– هاکان خان نیومده؟
با سوال میرزا حاج کمال چشم از دخترک برداشت
نگاهی به ساعت انداخت و رو کرد به میرزا
– میاد تا چند دقیقه دیگه..
البته که خود هم به آمدن هاکان تردید داشت
او کسی نبود که زیر بار حرف زور رود
گفته بود نمی آید
حاج کمال تهدید کرده بود
هاکان را با اسم و رسم خود ، با نفوذش تهدید کرده بود
گفته بود اگر نیاید زحمت چندساله آن پسر را در یک چشم به هم زدن نابود میکند…
دقایقی گذشت
پذیرایی از مهمان ها شروع شد و در این بین میرزا رضا تنها چشم انتظار هاکان بود
جمعیتی را به خانواده خود دعوت نکرده بود برای مفت خوری
پشت این دعوت هدف بود
باید تکلیف مانلی روشن میشد
این دختر تا اخر همین هفته باید به عقد آن پسر در می آمد
حاج کمال که متوجه بدخلقی و ناراحتی میرزا از تاخیر پیش آمده شده بود
تماسی با هاکان میگیرد
هر چند که او جواب نمیدهد اما همین که تلفنش خاموش نیست هم جای شکر دارد
– تو راهه میرزا ..
مانلی متوجه مکالمات رد و بدل شده میان حاج کمال و پدربزرگش نبود
سر پایین انداخته و زل زده بود به بچه های قد و نیم قدی که فارغ از هر مشکلی درگیر بازی با یک دیگر بودند
محو دختربچه ای که سعی در بغل کردن خواهرش داشت بود که صدای زنگ آیفون بلند میشود
هاکان نوه ارشد حاج کمال آمده بود!!!!
«و اینک اژدها 🐉 وارد میشود😂!»
یه حسی میگه دل پسره برایش میره وکیارش هم میفهمه چی از دست داده
چرا همه اجباری میان خواستگاری مانلی
چه عجب این رمان پارتی کم نیست 🥹
خدا کنه مانلی باهاش کنار بیاد عاشق هم بشن دل کیارش بسوزه حسابی
یعنی این دختره ته بد اقبالیه اینم که نمیخوادش زوری اومده خواستگاری 😕
نگو اژده ها شاید عسلی باشه برا خودش این هاکان خان😉
سلام خدمت نویسنده عزیز،واقعا ممنون که هر روز پارت میزاری،امیدوارم هر روز خوشحالمون کنید.
بایید بجای اژدها گفت جومونگ وارد میشود 😂
نه دیگه نشد
باید میگفت تسو وارد می شود!🤣🤣
فعلا باید به عنوان شخصیت منفی نگاهش کنیم 🤣😂