رمان شاه خشت پارت 98

4.4
(121)

 

 

 

 

 

_ نمی‌تونم. باید برگردم.

 

از حرفش تنم یخ زد. امکان نداشت.

 

_ فرهاد، من تنهایی جایی نمی‌رم، هرچی بشه باهم می‌مونیم.

 

_ نمی‌شه. من دارم توی تاریکی می‌جنگم. باید تو رو‌ بفرستم یه جای امن. نگران نباش، همه‌چیز برات فراهمه.

 

فریادم بلند شد.

 

_ به خدا یه بلایی سر خودم میارما، می‌گم بهت تنها جایی نمی‌رم.

 

تحکم به صدایش برگشت.

 

_ کاری که می‌گم باید انجام بشه.

 

_ باز تو رگ قجرت زد بالا؟ مگه برده‌داریه؟ می‌گم نمی‌خوام، نمی‌رم.

 

جوابم را نداد. داد زدم، غر زدم، فحش دادم، سکوت و سکوت!

 

تهدید کردم که در ماشین را باز می‌کنم و بیرون می‌پرم.

با عصبانیت کنار کشید و‌گفت اگر بس نکنم، دست و پایم را می‌بندد.

 

چند دقیقه‌ای سکوت کردم، فقط برای مرتب کردن ذهنم.

 

_ من به نظرت بچه‌م؟ گیرم من‌و بردی جای امن، فرداش یه تاکسی می‌گیرم برمی‌گردم.

 

با عصبانیت داد زد و روی فرمان کوبید:

 

_ برگرد تا ببرم سه‌طلاقه‌ت کنم. دیگه هم با من بحث نکن.

 

مردک بی‌شعور مرا تهدید می‌کرد!

 

اشکم بی‌اختیار سرازیر شد.

این راه لعنتی تمام نمی‌شد و گریه من‌ هم بند نمی‌آمد. این‌همه اشک هم دلش را نرم نکرد.

 

خسته‌ شدم، اشکم بند آمد، فکر کنم بدنم دیگر آبی برای اشک ساختن نداشت.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت589

 

 

 

بغض رهایم نمی‌کرد، این‌قدر که صدایم خش برداشت.

 

جلوی خانه‌ای ویلایی توقف کرد. نزدیک غروب بود و آسمانی دلگیر.

 

دستش را گرفتم.

 

_ فرهاد، تو رو خدا، ببین دارم التماست می‌کنم، نگام کن.

 

رویش را برگرداند.

 

_ روت رو برنگردون، من حاضرم بمیرم ولی ازت جدا نشم، چرا حالیت نیست.

 

دستم را پس زد و از ماشین پیاده شد.

 

سرم را رو به آسمان دم غروب گرفتم.

حال دختری را داشتم که بازهم رها می‌شد.

 

با پشت دست چشم‌هایم را پاک کردم.

فرهاد هردو چمدان را پشت در بزرگ خانه گذاشته و‌ زنگ در را فشار داد. چیزی بود شبیه سوت بلبلی!

 

سلانه‌سلانه خودم را کنارش رساندم.

 

_ خونه کیه این‌جا؟ حداقل اینو جواب بده!

 

به صورتم خیره بود که در باز شد.

 

زنی حدود پنجاه سال، با چشمانی میشی‌رنگ، موهایی خاکستری که زیر روسری کوچکی مخفی بودند.

 

کت‌ودامن خاکستری و مرتبی به تن داشت.

 

با دیدن فرهاد شعفی به صورتش دوید و در لحظه خاموش شد.

 

این‌بار نگاهش سمت من افتاد. موشکافانه و تیزبین.

 

از جلوی در کنار رفت و فرهاد به من اشاره زد که وارد شوم.

 

خودش چمدان‌ها را یکی‌یکی داخل حیاط آورد.

 

صدای زن تحکم خاصی داشت.

 

_ این خانوم رو معرفی نمی‌کنی، فرهاد؟

 

به جای جواب، یکی از چمدان‌ها را به‌سمت دری برد که ورودی خانه حساب می‌شد، چند پله بالاتر از حیاط.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت590

 

 

_ بریم داخل، می‌گم.

 

چمدان‌ها داخل راهرو جا گرفتند و در ساختمان بسته شد.

 

فرهاد خودش را در آغوش زن رها کرد و هردو، حضور مرا فراموش کردند.

 

زن به گریه افتاده هق‌هق می‌کرد و چیزی کنار گوش فرهاد می‌گفت.

 

فرهاد خودش را عقب کشید، هردو دست زن را بالا آورد و بوسید.

 

_ عروست رو آوردم برات.

 

ابروی زن بالا پرید و رو به من برگشت.

 

_ پریناز، تویی؟

 

باورم نمی‌شد!

 

_ شما مامان فرهادین؟ گفتن مردین‌ که!

 

فرهاد دوباره مادرش را در آغوش کشید.

 

_ پریناز، این خانوم، فروغ‌جان من هستن، مادرم.

 

عصبانی از شرایط پیش آمده جواب دادم:

 

_ فرهاد من این‌جا نمی‌مونم! بهت گفتم، خودت می‌دونی.

 

فروغ جانشان با چشمانی بیرون‌زده عروس نازنینش را رصد می‌کرد.

 

از در محبت گفتم:

 

_ خوشبختم، فروغ جان.

 

چشمانش را تیز کرد و‌ رو به فرهاد کرد.

 

_ ظاهرا همسرت تمایلی به موندن این‌جا نداره.

 

عجب آدمی! ژن دماغ بالا و ازخودراضی فرهاد قطعاً متعلق به مادر عزیزش بوده.

 

_ من قرار نیست این‌جا بمونم، فرهاد خودش می‌دونه.

 

فرهاد کلافه دست لای موهایش برد.

 

_ پریناز، من چی گفتم بهت؟ می‌مونی مگر این‌که…

 

قبل‌از این‌که جلوی مادرش از طلاق حرف بزند، حرفش را قطع کردم.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت591

 

 

_ شما هرچی گفتی، برای خودت گفتی. شازده، عرض کردم خدمتتون که عهد پادشاه ویزویزک تموم شده، الآن قرن بیست‌و‌یکمه!

 

فروغ جان زیرلب و‌ رو به فرهاد گفت:

 

_ ادبیات جالبی داره! بهتره در خلوت صحبت کنید.

 

بعد هم به‌سمت اتاقی که نمی‌دانم چه بود رفت و ما را تنها گذاشت.

 

_ دیدی؟ اصلاً نه از من خوشش اومد، نه دلش می‌خواد این‌جا بمونم.

 

صدا زد:«فروغ‌جان، پریناز رو‌ می‌برم اتاق خودم.»

 

خودش این‌جا اتاق داشت؟

 

یکی از چمدان‌ها را برداشت و داخل اتاقی انتهای راهرو‌ برد.

 

آستانه اتاق رسیده و‌ نرسیده رو به من کرد.

 

_ بیا این‌جا.

 

چاره‌ای نبود، دنبالش راه افتادم.

 

اتاق پنجره‌ای قدی رو به حیاط لخت‌وعور داشت. فرشی قدیمی، اسباب و اثاثیه‌ای مرتب و ساده، یک تخت یک‌نفره.

 

در اتاق را بعداز آوردن چمدان دوم بست.

 

لبه تخت نشستم و دستم را روی روتختی تیره با گل‌های درشت کشیدم.

 

_ فرهاد، هزارتا سؤال توی سرمه ولی هیچ‌کدوم مهم نیست. فقط می‌خوام باهات برگردم.

 

کنارم لبه تخت نشست.

 

_ تاحالا چندبار بهت گفتم که دوستت دارم؟

 

دماغم چین خورد.

 

_ تاحالا نگفتی، همچین آدم بی‌خودی هستی. اگرم فکر کردی که الآن هزار دفعه بگی دوستم داری، بلکه من خر بشم و‌ بمونم، سخت در اشتباهی.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت592

 

 

دستش را لای موهایش فرو‌کرد و‌ اخم کرد.

 

_ اول و‌ آخر، باید بمونی. شرایط من‌و درک کن. قرار نیست تا ابد جدا باشیم، این‌قدری که بتونم با خیال راحت از امنیت شما، مشکلات رو‌ حل کنم.

 

_ چرا توقع داری قبول کنم؟

 

دستش را دور شانه‌ام انداخت.

 

_ چون تو‌ زنم هستی و اگر هیچ‌وقتم نگفته باشم، خودت می‌دونی که چقدر دوستت دارم. امنیت و آرامشت برام مهمه. دیگه قادر نیستم کسی رو‌ از دست بدم.

 

سرم را به شانه‌اش تکیه دادم.

 

_ اگه قول بدم خونه بمونم؟ گاتا نرم؟ هیچ‌جا نرم چی؟

 

_ بمون این‌جا، فروغ مهربونه، این‌جوریش رو‌نبین.

 

پوفی کشیدم، غر زدنم دست خودم نبود.

 

_ مهربون نیست، عین این مادرشوهرای بدجنس فیلماست.

 

ورق برگشت.

 

_ پریناز، راجع‌به فروغ درست صحبت کن.

کلاهمون توی هم می‌ره‌ها.

 

شانه‌هایم را بالا انداختم.

 

_ همین الآنم کلاهمون رفته توی هم.

 

حس می‌کردم چاره‌ای نیست، ماندنم اجباری ناگزیر بود.

 

انگشت دستم را تهدیدوار سمتش گرفتم.

 

_ ببین، من بهت یک‌ ماه وقت می‌دم، بری مشکلاتت رو حل کنی، بیشتر از یک ماه هم بشه، خودم برمی‌گردم.

 

صورتش حالتی داشت شبیه خندیدن.

 

_ اخلاقات عوض شده! قبلاً ادبیاتت رو کنترل می‌کردی.

 

متفکر جوابش را دادم:

 

_ یه زن دل‌شکسته چیزی برای از دست دادن نداره، شازده.

 

از جایش بلند شد.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت593

 

 

_ این روزهای سخت تموم می‌شه، دلت از من بشکنه بهتر از اینه که بلایی سرت بیاد.

 

با دست چشمانش را ماساژ داد.

 

_ برم با فروغ حرف بزنم.

 

_ حداقل بهم زنگ می‌زنی؟

 

_ هروقت بتونم.

 

گفت و رفت تا با فروغ جانش حرف بزند. احتمالاً سفارش من را بکند.

 

وقتی به اتاق برگشت، مشخصاً شانه‌هایش خمیده بودند. چیزی‌که عادت به دیدنش نداشتم.

 

دست در جیب کتش کرد، یک گوشی، یک پاکت.

 

_ بیا، پریناز. تماس از طرف منه، تو زنگ نزن. فقط هم تماس ما با این موبایل و خط جدیده. یه‌کم پول و کارت بانکی هم هست برای هرچیزی که لازم داشتی. به فروغ بگو، فکر چیزی رو هم نکن.

 

اگر التماس کردن چاره بود که بازهم التماس می‌کردم.

 

_ باشه.

 

_ من‌و نگاه کن، دم آخری رو برنگردون.

 

_ تو داری من‌و ول می‌کنی، از خوشحالی بال‌بال بزنم؟

 

جلو آمد و سرم را در آغوشش گرفت.

 

_ یک لحظه نگران سلامت زبونت شدم.

 

خودم را از آغوشش جدا کردم و‌ لبهٔ تخت نشستم.

 

دست در جیب شلوارش کرد و سرش را بالا گرفت. قدم‌هایی محکم سمت در… رفت!

 

سایه‌اش به در حیاط نرسیده، دویدم. نمی‌گذاشتم مرا نبوسیده برود.

 

ساعت‌های بعداز رفتنش در سکوت و تاریکی اتاق روی تخت نشستم و دو زانو را در شکمم جمع کردم.

 

نیمه‌های شب با صدای گربه‌ای از خواب پریدم. پتوی نازکی روی شانه‌هایم بود، یا خانه روح دلسوزی داشت یا فروغ جان کرامت به خرج داده بودند.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت594

 

با تن خشک شده و به درد افتاده، دست دراز کردم سمت گوشی جدید. پیغامی از فرهاد؛«رسیدم تهران».

 

حس دخترک بی‌نوایی را داشتم که برای دومین بار یتیم شده باشد. صادقانه با خودم اعتراف کردم که آماده مادرشدن نیستم اما راه بازگشتی نبود، مهمانی در راه داشتیم.

 

نتیجه بی‌خوابی شب شد خواب ماندن صبح روز بعد. حوالی نه بود یا ده، از اتاق بیرون آمدم، سراغ سرویس بهداشتی. باید دوش می‌گرفتم که منگی از سرم بپرد.

 

سرم را حوله‌پیچ کردم و لباس گرمی پوشیدم. از لای پنجره‌های چوبی، باد سردی به داخل می‌خزید.

 

دلم به ضعف افتاده، راهم را کشیدم پی پیدا کردن چیزی برای خوردن.

 

حتماً در یکی از اتاق‌ها به آشپزخانه باز می‌شد. قبل‌از به نتیجه رسیدن کاوش‌هایم، فروغ جان را دیدم. شیک و مرتب با عینکی بر چشمش، مشغول مطالعه کتابی کلفت.

 

_ سلام، صبح به‌خیر.

 

_ صبح؟ ظهر به‌خیر!

 

اگر تکه نمی‌انداخت روزش شب نمی‌شد.

 

_ دنبال آشپزخونه می‌گشتم.

 

_ دست راست راهرو رو‌ نگاه کن.

 

سری تکان دادم و بالاخره آشپزخانه کشف شد. قدیمی بود با کابینت‌های چوبی تیره. یک قوری و‌ کتری روی گاز قل می‌زد و میز گردی وسط آشپزخانه. یاد آشپزخانه خانهٔ موسیو افتادم. آن پیرمرد مهربان کجا و این مادرفولادزره کجا!

 

برای خودم چای ریختم.

زن ریزنقشی نمی‌دانم از کجا ظاهر شد.

 

_ سلام.

_ سلام دترجان. شما مهمان خانومی؟ گفت فامیلشی!

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 121

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20230127 013512 6312 scaled

دانلود رمان می تراود مهتاب 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۴ ۱۳۴۱۱۴۶۷۰

دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد…
IMG 20230127 013520 1292

دانلود رمان درجه دو 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :       سیما جوان، بازیگر سینما که علی رغم تلاش‌های زیادش برای پیشرفت همچنان یه بازیگر درجه ۲ باقی مونده. ولی ناامید نمی‌شه و به تلاشش ادامه می‌ده تا وقتی که با پیشنهاد عجیب غریبی مواجه می‌شه که می‌تونه آینده‌اش و تغییر بده. در…
IMG 20240701 230458 934

دانلود رمان سالاد به صورت pdf کامل از لیلی فلاح 4 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     افرا یکی از خوشگل ترین دخترای دانشگاهه یکی از پسرای تازه وارد میخواد بهش نزدیک. بشه. طرهان دشمنه افراست که وقتی موضوع رو میفهمه با پسره دعوا میگیره و حسابی کتکش میزنه. افرا گیجه که میون این دو دلبر کدوم ور؟ در آخر…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۳۹۲۱۳۶۸

دانلود رمان لهیب از سحر ورزمن 0 (0)

2 دیدگاه
    خلاصه رمان :     آیکان ، بیزینس من موفق و معروفی که برای پیدا کردن قاتل پدرش ، بعد از ۱۸ سال به ایران باز می گردد.در این راه رازهایی بر ملا میشود و در آتش انتقام آیکان ، فرین ، دختر حاج حافظ بزرگمهر مظلومانه قربانی…
IMG ۲۰۲۱۰۹۲۶ ۱۴۵۶۴۵

دانلود رمان بی قرارم کن 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:       #شایان یه وکیل و استاد دانشگاهه و خیلی #جدی و #سختگیر #نبات یه دختر زبل و جسور که #حریف شایان خان برشی از متن: تمام وجودش چشم شد و خیابان شلوغ را از نظر گذراند … چطور می توانست یک جای پارک خالی…
InShot ۲۰۲۳۰۵۱۵ ۱۷۲۳۵۰۰۹۵

دانلود رمان طعم جنون pdf از مریم روح پرور 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :     نیاز دختر شرو شیطونیه که مدرک هتل داری خونده تا وقتی کار براش پیدا بشه تفریحی جیب بری میکنه اما کیف و به صاحباشون برمیگردونه ( دیوانس) ازطریق یه دوست کار پیدا میکنه تو هتل تهران سر یه اتفاقاتی میشه مدیراجرایی هتل دستشه…
IMG 20230123 235029 963 scaled

دانلود رمان طالع دریا 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد…بازم مثل دریا سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره…یکی از بیمارارو نجات…
InShot ۲۰۲۳۰۲۰۷ ۱۶۲۱۴۷۷۳۵

دانلود رمان در سایه سار بید pdf از پرن توفیقی ثابت 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     ابریشم در کوچه پس کوچه های خاطراتش، هنوز رد پایی از کودکی و روزهای تلخ تنهایی اش باقی مانده است.دختری که تا امروزِ زندگی اش، تلاش کرده همواره روی پای خودش بایستد. در این راه پر فراز و نشیب، خانواده ای که به فرزندی…
images

رمان عاشقم باش 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان عاشقم باش خلاصه: داستان دختری به نام شقایق که پس از جدایی خواهرش با همسر سابق او احسان ازدواج می کند.برخلاف عشق فراوان شقایق نسبت به احسان .احسان هیچ علاقه ای به او ندارد کم کم طی اتفاقاتی احسان به شقایق علاقمند می شود و زندگی خوشی…
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
1 ماه قبل

باورم نمیشه فروغ زندست ولی کاش شخصیتش خیلی مهربون باشه

لیلا
لیلا
پاسخ به  همتا
1 ماه قبل

اخه برای چی این همه سال پنهانش کردن که مورد هدف قرار نگیره چرا اونجاست آخه بدون این که کسی بدونه به همه هم گفتن که مرده
ایشالا که شخصیت خوبی باشه پریناز رو اذیت نکنه بیچاره پریناز بازم تنها شد

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x