رمان طلوع پارت 18

2.8
(4)

 

بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزنم تماس رو قطع مکنم…

حیوون….تو دیگه از کدوم گوری پیدات شد….

اسم مدرک تو سرم چرخ چرخ میخوره….

چه مدرکی آخه میتونه ازم داشته باشه….

موبایل رو پرت میکنم رو میز و میخوام بلند شم که همون لحظه در باز میشه و امیرعلی داخل میاد….

یه چشمم به موبایله و یه چشمم به امیری که با لبهای خندون داره سمتم میاد….

آب دهنم رو قورت میدم و برا اینکه متوجه حال بدم نشه یه لبخند میشونم رو لبهام و امیدوارم متوجه مصنوعی بودنش نشه…..

_ سلام به خانم خانما…..

_ سلام عزیزم….

بلند میشم و سمتش میرم ولی همه ی وجودم پیش موبایل جا میمونه…

دستاشو باز میکنه و محکم بغلم میکنه…

_ آخییییشش…..خستگیم در رفت….

میخندم و از بغلش بیرون میام….

_ میخوای هر جا بری باهات بیام اینجوری دیگه احساس خستگی هم نمیکنی…..

_ آره واقعا…

کتش رو در میاره و من خدا خدا میکنم سمت اتاقش بره تا بتونم موبایل رو بردارم و تماس و پیامها رو پاک کنم….

این اتفاق نمیفته و از شانس همیشه خوابم میشینه رو همون مبلی که تا چند دیقه پیش نشسته بودم…..

_ طلوع یه لیوان آب بهم میدی…..بدجور تشنمه…..

چند قدم سمتش میرم و میگم: باشه عزیزم….فقط میخوای دست و صورتتو بشوری بعد بیای بشینی…از بیمارستان اومدی هاا….

بی توجه به حرفم دراز میکشه رو مبل و میگه: خودمو ضدعفونی کردم بعد اومدم خونه…..

_ آخه به خاطر کرونا میگم……

_ باور کن ده بار دستامو شستوم طلوع….اینقده خسته م که اصن نا ندارم بلند شم….

_ خیلی خب‌…..الان میارم….

میگم و سمت آشپزخونه میرم…..

حس میکنم قلبم تو دهنم میزنه…..
ای خدا…..من هیچوقت تو زندگیم خطایی نکردم که، به اینجا نرسم….حالا این انصافه…..

لیوانی از کابینت برمیدارم و سمت آبسرد کن میرم که همون لحظه صدای زنگ موبایلم میپیچه….

وااااای….

دستام شروع میکنه به لرزیدن و نمیفهمم کی لیوان رو پر میکنم و سمتش میرم…..

من کاری نکردم….ولی تا سر حد مرگ میترسم….

رو مبل نشسته و موبایلمم دستشه و با اخم های درهم خیره ست بهش…..

به صفحه ش نگاه میکنم…

خودشه….
خود نامردشه…..

کثافت چی از جونم میخوای آخه…..

برمیگرده سمتم و من دعا میکنم متوجه رنگ و روی پریده م نشه….

موبایلو روبه روم میگیره و میگه: کیه طلوع…میشناسی شمارشو؟.‌..

حالت گیجی به صورتم میدم و میگم: نه….نمیشناسم….

تماس رو وصل میکنه و میذاره رو آیفون….

تو دلم فاتحه ی خودمو میخونم….چه جوری بهش توضیح بدم که برا خودم بد نشه…..خدا کمکم کن….

صدایی که از اونور خط نمیشنوه خودش شروع میکنه به حرف زدن….

_ الو…..

_ الو…..الو…

بازم سکوت و من تو دلم هزاران بار خدا رو شکر میکنم…..

قطع میکنه و موبایل خودش رو از رو میز برمیداره…..

مبل رو دور میزنم و کنارش میشینم…‌

از وقتی اومدم خونش سابقه نداشته کسی باهام تماس بگیره و این تعجبش هم به خاطر همینه….

موبایل خودم رو میده بهم و میگه: شماره رو بخون…..

_ برا چی؟…

_ میخوام بزنم به گوشیم اسمشه در بیارم…..
آب دهنم رو قورت میدم و میگم:مگه میشه؟…

_ آره برنامشو دارم…

شماره رو براش میخونم و طولی نمیکشه که میگه: کامران مویزاد…

واااای یا خداااا….

زیر چشمی بهم نگاه میکنه و میگه: میشناسی چنین اسمی؟…..

تمام سعیم رو برا حفظ خونسردیم میکنم و میگم: نه….

چند لحظه عمیق نگام میکنه و با مکث چشم ازم میگیره…..

موبایل رو سمتم میگیره و بلند میشه….

سمت اتاقش میره و من به این فکر میکنم اگه پیامایی که اون عوضی برام فرستاده بود رو میخوند من دقیقا باید چه خاکی تو سرم میریختم…..چطوری بهش میگفتم داره دروغ میگه وقتی از خال سیاه وسط سینه هام میگفت….

لعنت به خودم و به هر کسی که این خال رو به ارث بردم ازش….

فورا پیاما رو پاک میکنم ولی برا تماس دیگه نمیشه کاریش کرد….واقعا شانس آوردم تاریخچه ی تماسها رو نگاه نکرد وگرنه میفهمید همین نیم ساعت پیش بهم زنگ زده بود و منم جواب دادم….

با فکر به اینکه خوابه اروم در و باز میکنم و داخل میشم….

به پشت دراز کشیده و خیره ی سقفه…

_ عه فکر کردم خوابی….

نفس عمیقی میکشه و میگه: نه بیدارم…بعضی وقتها اینقده خسته م که خوابم نمیبره….

لبه ی تخت میشینم و میگم: وااا…من هر وقت خستمه بشمار سه بی هوش میشم….

نیمخیز میشه و با گرفتن دستم کامل میکشونتم سمت خودش….

میخندم و خودمو بیشتر تو بغلش جا میدم…..

_ که میخندی هااا……بایدم بخندی….دیشب منو میذاری تو خماری…هاااا؟…..برات دارم طلوع خانم…..

میخوام حرفی بزنم که کاملا میاد روم و تا به خودم بیام لبهام رو با لبهاش قفل میکنه….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x