رمان طلوع پارت ۱۰۴ - رمان دونی

 

 

 

من هیچوقت دنبال پول نبودم…فقط و فقط دنبال خانواده م بودم….خانواده ای که دوسشون داشته باشم و دوسم داشته باشن….ولی وقتی  که پیداشون کردم هیچی نصیبم نشد…برا همین هم میخواستم حق خودمو و مادرم رو با هم ازشون بگیرم….دیگه خبر نداشتم اصن حقی وجود نداره که اینهمه دنبالش بودم….

 

 

 

هر چی میگردم به هیچی میرسم….پوچ پوچ…..

 

نهایت بدبختی….

 

اون از ساره، اینم از خانواده ش….

 

به چند ساعت پیش و حرفای حاج رستایی فکر میکنم…به تهدیدهایی که میکرد….باید قبول کنم هیچ نسبتی باهاشون ندارم….من براشون دردم…یاداور خاطرات تلخیم که تمام عمرشون میخواستن از یاد ببرن و من با اومدنم همه رو زنده کردم…..

 

 

_ بدنت خشک نشده این همه ساعت یه جا نشستی ؟….

 

 

میدونستم که دنبالم اومده….هر چقدر که تندتر میومدم اونم تندتر میومد….فقط نمیدونم از جونم چی میخواد که ول کنم نمیشه…

 

 

 

کنارم میشینه…..نفسش رو به شدت بیرون میده و میگه: حاج رستایی وقتی یه حرفی رو میزنه تا آخرش پای حرفش میمونه….روزی که بهش گفتم نامزدی رو میخوام بهم بزنم قسم خورد دیگه اسمی از من و مامانم نمیاره…همین کارم انجام داد.‌….اون وقتا مثل الان نبود که طرف با سه تا بچه بعد از بیست سال زندگی، راحت از هم جدا شن… بهم خوردن نامزدی هم مهم بود…..بهم گفت ساره دوست داره پاش بمون گفتم نمیتونم….

نفسشو اه مانند بیرون میده و ادامه میده: الان که به اون موقع ها فکر میکنم میبینم اشتباه کردم…کاش میموندم….شاید کم کم منم بهش علاقمند میشدم….

 

میپرم وسط حرفش و مبگم: اگه میموندین هیچ کدوم از این اتفاقا نمیفتاد….شاید….

 

چشمام تو لحظه پر میشه و با لبای لرزون میگم: شاید منم به دنیا نمیومدم…..

 

 

میگم و بی توجه به محمد حسینی که امروز سومین دیدارمونه و اصلا یاهاش راحت نیستم و ادمایی که تک و توک از کنارمون میگذرن بلند میزنم زیر گریه….

 

 

به کی بگم که حالمو بفهمه…چقد بی کسی و در به دری سخته….

 

چشم باز میکنی و میبینی هر ادمی که اطراف هست و میشناستت ازت متنفره…

 

 

 

تو حال هوای خودمم که تو آغوش گرمی فرو میرم…..

 

 

از کار یهوییش شوک زده گریم بند میاد و اشکام خشک میشه….

 

بغلم کرد!….

 

 

دستش پشت سرم میشینه و به سینش فشار میده…..

 

 

بوی عطر تلخش تو مشامم میپیچه و ناراحت و با خجالت از بغلش بیرون میام……

 

 

انتظار این کارش رو اصلا نداشتم…

 

 

رو میگیرم و شروع میکنم به خودخوری کردن….

 

چرا باید همچین کاری رو انجام بده…..

 

جای پدرمه و این حس تو ذهنم ایجاد میشه که حتما وقتی گریم رو دیده دلش سوخته و همچین کاری رو انجام داده…

 

 

 

اخمای تو همم رو که میبینه به آرومی میخنده و میگه: ببخش اگه ناراحت شدی….ولی باور کن گریت بدجور اعصابمو خراب کرده….

 

 

 

رو بهش به تندی میگم: چرا یه جوری حرف میزنین انگار سالیان ساله که منو میشناسین…..

 

 

 

همه ی صورتمو از نظر میگذرونه و با مکث میگه: اگه بگم حسی که بهت دارم تا الان به هیچکس دیگه نداشتم باور میکنی؟!…..

 

 

 

 

 

چی…..

 

چی گفت؟.؟

 

منظورش از حس چی بود……

 

نگاه گیجم رو که میبینه بدنش رو جلوتر میکشه و اروم لب میزنه: شاید خیلی زود باشه که بخوام همچین حرفی بزنم…و شایدم الان پیش خودت فکر کنی فاصله ی سنی که داریم باید مانع این حرفام بشه ولی…….

 

 

اگه بگم نفسم بالا نمیاد برای شنیدن ادامه ی حرفاش دروغ نگفتم…..

 

 

با چشای وق زده نگاش میکنم و اون ادامه میده: ازت میخوام برا اینکه بیشتر با هم آشنا شیم، یکم بیشتر با هم وقت بگذرونیم…..

 

 

 

 

 

فقط نگاهش میکنم و امیدوارم منظورش اونی نباشه که تو ذهنمه…..

 

ولی آخه….

 

 

دست از فکر کردن برمیدارم و با اخم میگم: منظورتون چیه؟…میفهمین چی میگین اصلا….

 

 

 

 

سرش میچرخه و خیره به رو به روش میگه: من دوست دارم….

 

 

 

 

 

 

 

 

لرز لحظه ای از نوک پاهام تا فرق سرم میگذره..

 

 

دوسم داره…..منو؟….

 

 

کم کمش چهل و شش سالشه….

 

چی میگه برا خودش…..

 

نفسم از حجم عصبانیتی که رو دوشمه بند میاد….

 

 

با بدن لرزون از رو نیمکت بلند میشم…

 

 

نگاهش باهام کشیده میشه…..

 

 

دوست دارم هر چی که فحش تو دنیا سراغ دارم همه رو یه جا نثارش کنم ولی برا کمتر شنیدن صداش با عصبانیت رو بهش میگم :خیلی وقیح و بی شخصیتین….

 

 

میگم و بی توجه به چهره ی خونسردش فاصله میگیرم…..

 

 

 

 

 

از صبح تا الان چیزی نخوردم ولی نمیدونم این حجم از انرژی رو که باعث شده اینجوری بدوم رو از کجا اوردم….

 

 

 

 

حیوون عوضی…..کاش بیشتر بهش فحش میدادم….

 

 

 

 

 

بدون اینکه پشت سرمو نگاه کنم به دویدنم ادامه میدم تا لحظه ای که کاملا از پارک بزنم بیرون ..

 

 

سمت تاکسی های اون طرف خیابون میرم……

 

 

یه ماشین میگیرم و با دادن آدرس میشینم….

 

 

پس بگو دلیل این نگاه های مزخرفش چیه….

 

 

من احمق بگو که خیال میکردم به چشم دخترش منو میبینه…

 

 

صدای پیامک موبایلم باعث میشه از جیبم درش بیارم و پیامک ارسالی ازش رو باز کنم…

 

 

_ نذاشتی همه ی حرفامو بهت بزنم و هیجانی برخورد کردی عزیزم….ولی اینو بدون که از لحظه ی اولی که خونه مادرم دیدمت بهت حس پیدا کردم…شاید قبلا اگه کسی بهم میگفت تو یه نگاه عاشق شدم بهش میخندیدم ولی الان واقعا من عاشقت شدم…دوست دارم و پای حرفمم وایمیسم…میخوامت برای همیشه…..

 

 

 

 

چندش وار گوشی رو میندازم رو پام….

 

 

چه بدبختم من…..

 

 

کسی که مامانم عاشقش بود حالا ادعا میکنه عاشق من شده….

 

 

 

 

 

 

 

 

 

*

 

اصلا نمیدونم برا چی ادرس اینجا رو دادم و اومدم اینجا….

 

 

الان که جلوی خونش هستم پشیمون شده دوباره فاصله میگیرم و جهت مخالف شروع میکنم به راه رفتن….

 

 

 

اینقده عصبانی بودم که نفهمیدم چیکار میکنم و چرا ادرس اینجا رو دادم…..

 

 

دلیل نمیشه چون دیشب اجازه داد خونش بمونم الانم اجازه بده….

 

اونم با اتفاقایی که صبح تو خونش افتاد…..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
رمان شاه خشت
دانلود رمان شاه خشت به صورت pdf کامل از پاییز

  خلاصه: پریناز دختری زیبا، در مسیر تنهایی و بی‌کسی، مجبور به تن‌فروشی می‌شود. روزگار پریناز را بر سر راه تاجری معروف و اصیل‌زاده از تبار قاجار می‌گذارد، فرهاد جهان‌بخش. مردی با ظاهری مقبول و تمایلاتی عجیب که.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.5 / 5.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سرپناه pdf از دریا دلنواز

خلاصه رمان :       مهشیددختری که توسط دوست پسرش دایان وبه دستورهمایون برادرش معتادمیشه آوید پسری که به خاطراعتیادش باعث مرگ مادرش میشه وحالاسرنوشت این دونفروسرراه هم قرارمیده آویدبه طور اتفاقی توشبی که ویلاشو دراختیاردوستش قرارداده بامهشید دختری که نیمه های شب توی اتاق خواب پیداش میکنه درگیر میشه آوید به خاطر عذاب وجدانی که از گذشته داره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی

  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق نیمه تاریکی روی یک صندلی زهوار دررفته در خودم مچاله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوک

    خلاصه رمان :     کابوک داستان پر فراز و نشیبی از افرا یزدانی است که توی مترو کار می‌کنه و تنها دغدغه‌ش بدست آوردن عشق همسر سابقشه… ولی در اوج زرنگی، بازی می‌خوره، عکس‌هایی که اونو رسوا میکنه و خانواده ای که از او می‌گذرن ولی از آبروشون نه …! به این رمان امتیاز بدهید روی یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یکبار نگاهم کن pdf از baran_amad

  خلاصه رمان : جلد اول     در مورد دختری ۱۵ ساله است به نام ترنج که شیفته دوست برادرش ارشیا میشه اما ارشیا اصلا اونو جز ادم ها حساب نمیکنه … پایان خوش.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Roz
Roz
1 سال قبل

میشه امشب پارت بزارییییی لطفااااا

:///
:///
1 سال قبل

خاندان رستایی ها یکی از یکی منحوس تر یکی از یکی کثیف تر یکی از یکی حیوون تر
عاقااااا فکر کنم طلوع باید به خودش افتخار کنه که عضو این خونواده نبوده:////

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط T.S
Fatemeh
Fatemeh
1 سال قبل

او بارمان عوضی هم انگار نه انگار که به این بچه چیکار کرده

Fatemeh
Fatemeh
1 سال قبل

من دارم دیوونه میشم مردک عوضی با خودش چی فکر کرده من جای طلوع بودن یه دونه سیلی مهمونش میکردم 😠

Artimis
Artimis
1 سال قبل

روز از نو و روزی از نو

همتا
همتا
1 سال قبل

کافیه فقط آدما بفهمن هیچکسو تو این دنیا نداری

...
...
1 سال قبل

از اولشم حدس زده بودم این محمد حسینه ی ریگی ب کفشش هست…
فقط آخه چرا طلوع بازم رفته دم خونه بارمان چرااا آخهه چراا اونجااا 😩

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط ...
غزل
غزل
1 سال قبل

یعنی چییی آخه
محمد حسین و باش☹️
فقط، امیدوارم این یکی برا طلوع دردسر نشه

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x