صدای زنگ ایفون مانع از حرف زدنش میشه….
پوف کلافه ای میکشه و از جاش بلند میشه….
استرس اینکه باز یکی از رستایی ها باشه و بخواد آوار شه رو سرم باعث میشه با دلهره و نگرانی از رو مبل پاشم….
با نگاهم دنبالش میکنم که ایفون رو میزنه و باز کردن در سمتم میاد….
نزدیکتر که میشه میگم: کی بود؟…
_ دو مزاحم….
میگه و همزمان دستش رو سمت یکی از اتاق ها میکشه و ادامه میده: راحت اگه نیستی برو اونجا…..
معلومه که نیستم…
تند پا قدم میکنم و میخوام قبل از اینکه باهاشون رو به رو شم وارد اتاق شم….
_ طلوع….
میچرخم که میگه: به خاطر خودت میگم وگرنه برا من مهم نیست اگه کسی اینجا ببینتت ….
سرم رو به معنی باشه تکون میدم و وارد اتاقی که بهم نشون داده میشم و در رو میبندم…
اصلا دلم نمیخواد دوباره با کسیشون رو به شم…
اونم اینجا…..
طولی نمیکشه که صدای بگو بخندشون بلند میشه…
متعجب چند قدم به در نزدیک میشم…ندیده بودم کسی از رستایی ها بیاد اینجا و صدای خندش بپیچه…
لای در رو یکم باز میکنم ولی بی فایده ست چون از این زاویه هیچی مشخص نیست و فقط صداشون رو میشنوم….
یکیشون با صدای بلندی میگه: ولش کن بارمان…..کاوه مگه آدمه اصن….
_ آ قربون پسر خوب….گل گفته یاشار، البته برای اولین بار…اون مگه آدمه تو خودتو باهاش یکی میدونی….
بارمان: حقش بود دیوث….از صبح تا حال اصن حالم میزون نیست برا کم زدنش…
_ بیخیال داداش….زدی فک بیچاره رو که نابود کردی…اونوقت میگی کم زدیش….نه سعید؟….دروغ میگم؟….از کجا اومدیم الان ما؟…
_ بیمارستان….دماغش شکسته نباشه با فکش شانس اوردی….
بارمان: هر کی زر زر کنه و حدش رو ندونه عاقبتش همینه…
_ خب حالا تو هم….دختر عمه رو چیکار کردی…..اونشب اگه میدونستم خانم خانما دخترعمه عزیزمون هست که همینجوری سرسری نمیگرفتیم….
بالاخره با نشستن بارمان رو مبل تو دید منم قرار میگیرن….
دستاشو عقب میبره و تکیه میده به مبل و میگه: خبر ندارم…..
_ دیوث چرا زر مفت میزنی….مگه میخوایم بخوریمش پر شالت قایمش کردی…..
_ آره داش…یه نظر حلاله…..
یکیشون کنار بارمان میشینه و میخواد دست بندازه گردنش که بارمان اجازه نمیده و میگه: اولا درست حرف بزن….دوما اینجا نیست….
_ عه کجاست پس؟….مبینا که میگفت شبانه روز وله بغلت….
با این حرفش دل شکسته تر از قبل چند قدم عقب میرم…….واکنش بارمان رو نمیبینم ولی صدای عصبانیش رو میشنوم که میگه: بیام دهن تو رو هم جر بدم کی میخواد بعدش بیاد اینجا گوه خوری…..
چرا آخه راجع بهم اینجوری حرف میزنن….
میشناسنم مگه……
فقط چون دختر ساره م….
عقب میرم و رو تخت یه نفره ی گوشه ی اتاق میشینم….
لعنت به این زندگی…..
دیگه اهمیتی به حرفاشون نمیدم و غرق دنیای خیالات خودم میشم….
تموم زندگیم رو که مرور میکنم هیچ چیز مثبتی که دلم خوش باشه به بودنش رو نمیبینم…..
نمیدونم چه مدت تو فکر و خیال خودم غرقم که در باز میشه و نگاهم کشیده میشه رو بارمانی که با اخمهای درهم سمتم میاد….
ازش چشم میگیرم و به زمین نگاه میکنم….
بدون حرف کنارم میشینه که میگم: رفتن؟…
بدنش رو کامل میاره رو تخت و تکیه میده به تاج و همزمان میگه: بیرونشون کردم….
پوزخندی میشینه رو لبهام و میگم: حالم از همتون بهم میخوره….عادت دارین همینجوری درباره همه قضاوت کنین….حاج رستایی دلش به چی شماها خوشه آخه که خانواده م خانواده م از دهنش نمیفته….
نفسش رو با شدت بیرون میده و میگه: مبینا اینجوری بهشون گفته بود….
به تندی میچرخم طرفش و میگم: دختره ی بیشعور چرا باید همچین حرفی رو راجب بهم بزنه؟….
_ از رو حسادت…..خیال میکنه دلیل بهم خوردن نامزدیمون، اومدن تو بود…..
اخمام تو هم میره و میگم: بیخود کرده…به من چه ربطی داره….
_ گفتم که از رو حسادته….اهمیت نده….
گردن کج شده م رو صاف میکنم و ازش رو میگیرم و حرفی که از صبح تا حالا گوشه ی ذهنم هست رو به زبون میارم: رو حرفت هستی؟….
_ چی؟….
_ اینکه….اینکه یه کار برام جور کنی…..
وقتی میبینه پشت بهش حرف میزنم اونم خودش رو میکشونه و مثل خودم لبه ی تخت میشینه…..
_ آره…هستم…میای پیش خودم نمایشگاه…یه کار بهتر بهت میدم…دیگه نمیخواد نظافت کنی….
_ اونجا نمیخوام….یه کاری میخوام که کیلومتر ها از خاندان رستایی دور باشم….
به شوخی میخنده و میگه: پس باید عسلویه برات جور کنم….
سرم رو تکون میدم و میگم: اتفاقا بهتره…اصن هر چی دورتر بهتر….
کشیده میگه: خیلی خب…حالا جز کار دیگه چی میخوای؟….
_ هیچی….بقیش رو خودم جور میکنم…
_ خونه رو چه جوری میخوای جور کنی؟…هوووم؟…هر چقدر که کار کنی مگه میتونی جایی رو اجاره کنی؟…کم کمش یه سال باید بکوب کار کنی تا بتونی پول پیش یه خونه رو دربیاری….
حقیقت رو میگه ولی خب چاره ای ندارم جز این…
_ یه کاریش میکنم خودم….
_ چیکار مثلا….باز مسافرخونه…..
اینبار حرفی نمیزنم که خودش ادامه میده: خونه با کار رو خودم برات جور میکنم….
با اینکه ته دلم از حرفش ناراحت میشم و حس مزخرفی چنبره میزنه رو قلبم…ولی واقعا دیگه خسته شدم….خسته از بی پولی و در به دری….
میچرخم و رو بهش میگم: به عنوان قرض قبول میکنم و بعدا که سر کار برم باهات حساب میکنم….
لبهاش به خنده باز میشه و میگه: چه دختر خوبی…..
همه ی صورتم رو از نظر میگذرونه که با اینکارش معذب تو جام تکون میخورم….
میخوام بلند شم که با گرفتن دستم اجازه نمیده….
دلهره میفته به جونم و با نگرانی و ترس نگاش میکنم که میگه: برا وقتایی که اذیتت کردم و باعث شدم برنجی معذرت میخوام….تماما درد بودی و من درد رو درد بودم برات….اونوقتا در نظرم یه دختر بی قید بودی که با همه میپری….برا حرف های امشبمم متاسفم….
بی حرف نگاهش میکنم که دستمو ول میکنه و از رو تخت بلند میشه و سمت در میره…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
امشب پارت میزارید دیگه میشه یه ساعت زودتر بزارییی لطفاااااااا😢❤
سلام عزیزم امشب پارت نداریم
بریم لالا
خیلی جذاب شده کاش هرشب…
قلمت خوبه ولی خیلی دیربدیرپارت میزاری وحجم کمه ،لطفا”بنظرمخاطبات احترام بزار نویسنده جون 🙏🌹
عی خدا با این که هنوزن از نظرم بارمان ژن گوساله رو درون خودش داره ولی ای کاش عاشق هم بشنننننننن🤲🤲🤲😭😭😭
مرسی ولی چرا اینهمهه کم😭چن پارته تو همین شبیم اخه یکم بیشتر بزار لطفاا