رمان طلوع پارت ۱۲۲

 

 

چقد از این فاصله شهر و آدماش کوچیکن…تهران با همه ی وسعت و بزرگی و شلوغیش هیچوقت برا من شهر خوش خاطره ای نبود….وقت هایی که اون پایین هاش زندگی کردم یه جور درد کشیدم و حالا که این بالاهام یه جور دیگه….

 

 

نفسم رو با درد بیرون میدم و میچرخم سمت ساعت روی دیوار…..

 

 

 

خسته از این همه انتظار طرف مبل ها میرم و روش میشینم…پاهام رو بالا میارم و دستام رو دورشون حلقه میکنم….

 

 

لباس عروسی که تا همین چند ساعت پیش به نظرم زیبا میومد حالا در نظرم زشت ترین لباس دنیاست…..

 

چقد زیاد با همه فرق دارم….

 

 

 

بارمان از ساعت هشت و نیم تا الان که دوازده و چهل دقیقه ی شبه از خونه زد بیرون….

 

 

خونه ی حاج رستایی عزاست….عزای ازدواج من و بارمان…..

 

 

حالا دیگه همه میدونن و نمیدونم الان بارمان چه توضیحی داره براشون….

 

 

 

ازم خواسته بود هر کی زنگ خونش رو بزنه جواب ندم و در خونه رو هم چند قفله کنم….

 

 

 

الان که بیشتر و بیشتر فکر میکنم میبینم چقد راهمو اشتباه اومدم….من دنبال آرامش بودم..یه زندگی بی دغدغه….نرسیدم بهش….

 

 

چشمام از فرط گریه میسوزه و دماغمم اینقدی با دستمال گرفتم که زخم شده……

 

 

کاش هیچوقت رویای پیدا کردن خانواده م تو سرم نمیفتاد…..

 

 

قدر زندگی ساده و پر آرامشی که کنار خاله سوگل داشتم رو ندونستم….کاش برمیگشتم به دو سال پیش…..زندگیم زیر رو شد….تو این مدت چه ها که تجربه نکردم…..چه تحقیرهایی که نشنیدم….و از الان تا همیشه باید بشنوم….چطور راضی به ازدواج با بارمان شدم….کسی که بیشترین ضربه رو خودش بهم زد….دلمو خوش کرده بودم به کارها و حمایت هایی که بعدش برام انجام داد…….

 

ولی الان چی؟…چه جوری تا ابد باید تو خانواده ی رستایی زندگی کنم؟….خانواده ای که نفسمو نجس میدونن و فقط چون دختر ساره م به خودشون این اجازه رو میدن تا هر توهینی که دلشون خواست رو نثارم کنن…..تا کی سرکوفت های خانواده ی بارمان رو باید میشنیدم….سرکوفت های مادرش که جگرمو میسوزونه و به حالت مرگ میبرتم….

 

 

 

 

صدای چرخش کلید و پشت بندش باز شدن باعث میشه دست از فکر کردن به عاقبت سیاه پیش روم بردارم…

 

 

چهره ی خسته ش اول از هر جای دیگه ای رو من میشینه…منی که شک ندارم آرایشم بهم ریخته و حالا خیلی زشت به نظر میام…

 

 

جلوتر میاد و حالا متوجه کنده شدن چند دکمه ی بالای پیرهن و رد چند زخم عمیق و سطحی رو گردنش میشم….

 

 

 

دلم برای هردومون میسوزه…مثلا شب عروسیمونه ولی انگار از میدون جنگ برگشتیم نه از محضر…..

 

 

 

چشمام پر میشه….و باز هم قطره هایی که با ریمل پایین میان و صورتم رو از اینی که هست زشت تر نشون میدن…

 

 

 

کتش رو پرت میکنه رو اولین مبلی که بهش میرسه…..

 

 

بدون حرف سمتم میاد و رو مبلی که نشستم میشینه…..نگاهش رو صورتم میچرخه و با ناراحتی سرش رو تکون میده….

 

 

نگاهش میکنم و با لباهای لرزون میگم: چی شد؟…

 

 

 

نفسش رو به شدت بیرون میده و تکیه میده به مبل…‌.

 

 

سرش عقب میره و من برا دیدن زخم های گردنش نزدیکتر میشم…..

 

 

یکیش از روی چونش شروع میشه و اینقده ادامه پیدا میکنه تا میون موهای سینش گم میشه…..

 

 

 

جوابی که ازش نمیشنوم میگم: کاش این کار رو نمیکردیم بارمان….

 

 

 

سرش به ضرب بالا میاد و با ابروهای گره خورده بهم نگاه میکنه…..

 

میترسم ولی به روی خودم نمیارم و میگم:خودت و من رو ببین….کجامون شبیه بقیه ی عروس دوماداست….هاان؟…با کی دعوا گرفتی؟…با پدرت یا حاج آقا؟….بخدا من حالم خیلی بده….چهار ساعته گذاشتی رفتی بدون اینکه یه خبر بهم بدی….الانم که برگشتی روزه ی سکوت گرفتی…..

 

 

 

بی ربط میگه: منم حالم بده….اینقده بده که هیچ چیزی نمیتونه حالمو خوب کنه….ولی دلیلش هیشکی نیست جز زنم….آره راست میگی…..رفته بودم دعوا….این زخم و زیل ها جای چنگ زدن ناخن های مادرمه….برا اولین بار افتاد به جونم و شد همینی که میبینی….وایسادم جلوش بدون اینکه حتی از خودم دفاع کنم چون بدون اجازه و مشورت باهاش ازدواج کردم….به عنوان یه مادر بهش حق میدم….ولی ذره ای از کاری که کردم پشیمون نیستم….امشب فقط وایسادم و اجازه دادم خانوادم هر چی تو دلشون سنگینی میکنه بریزن بیرون….من خودمو برا هر حرفی از قبل آماده کرده بودم……

 

 

نفسی بین حرفاش میگیره و من چشمام رو همه ی صورتش به گردش درمیاد‌…..

 

 

_ ولی بهت قول میدم از امشب تا لحظه ای که نفس میکشم اجازه نمیدم هیچکس حتی مادرم که اینهمه برام عزیزه کوچکترین بی احترامی و توهینی بهت کنه….چه مستقیم به خودت بگن و چه غیرمستقیم به خودم……

 

 

 

نفسم رو به آرومی بیرون میدم….

 

 

حرفاش باعث آروم شدنم شد….چون باورش داشتم‌…..میدونستم میتونم مثل این مدتی که تو خونش بودم و کنارم بود روش حساب کنم…

 

 

دستش رو بین موهام حس میکنم و صداش رو کنار گوشم….

 

 

_ لااقل اینا رو درمیاوردی…

 

 

سعی میکنه تا گیره های مخفی تو موهام رو دربیاره و با کشیدن یکیشون درد تا استخونم میپیچه و میگم: آخ بارمان دردم گرفت….

 

دستش تو هوا میمونه و دیگه کاری نمیکنه….

 

 

اینبار سرش رو جلو میاره و لبهاش رو رو شقیقه م میذاره…..

 

 

آروم میبوسه و میگه: ببخشید قربونت برم…..

 

 

همون جا رو ماساژ میدم که بلند میشه و با گرفتن دستم من رو هم بلند میکنه….

 

 

 

دستمو میکشه و دنبال خودش میکشونتم سمت اتاقش…..

 

 

 

تصویر اون شب لعنتی باز جلو چشمام زنده میشه..

 

 

وارد اتاق میشیم و نفس من به شماره میفته…..

 

 

بدنم منقبض میشه و حس میکنم بدون هیچ پوششی تو چله ی زمستونیم و من لخت لخت تو نیم متر برف گیر افتادم…..

 

 

دستام مثل یخ سرد سرد میشه….و بارمانی هم که دستم بند دستش بوده همین سردی رو متوجه میشه و برمیگرده سمتم‌…..

 

 

 

لعنت بهم…..من این چند ساعت با خودم تمرین کرده بودم….به خودم قول داده بودم‌‌.‌..‌

 

 

_ طلوع….

 

نگران اسممو صدا میزنه و با گرفتن بازوهام سمت تخت میبرتم….

 

 

همون تخت لعنتی….

 

 

چقد همه چی تو ذهنم پررنگ میشه….

 

 

_ یا خدا….طلوع…طلوع قربونت برم…چی شدی؟…بخدا نمیخوام کاری کنم…‌‌‌فقط خواستم بری حموم….اونم تنهایی…نگرانت بودم این گیره ها پوست سرت رو زخم کنن….ببخشید…تو رو خدا…‌‌.نفس بگیر عزیزدلم….

 

 

 

زیر دلم تیر میکشه از دردی که اون شب تجربه کرده بودم…..

 

 

از دست های بسته ای که فقط با یه دستش گرفته بود….زور زدم تا ولم کنه….ولی بدتر با پاش پاهام رو باز کرد و با دست آزادش شلوار و لباس زیرم رو با هم کشید پایین….

 

 

_ طلوع….غلط کردم….بیا ببرمت بیرون….اصن خودم برم؟…به جون خودت فقط خواستم بری حموم……لعنت بهم….لعنت بهم…..غلط کردم…طلوع تو رو خدا آروم باش…..

 

 

وقتی بی توجه به گریه هام و قسم دادن هام بدنش رو با بدنم تنظیم کرد و محکم بهم ضربه زد دیگه هیچ ناله ای از گلوم بیرون نیومد….نگاهم رو به سقف دادم و میخواستم از سقف بگذره و به خود خدا برسه…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۵ / ۵. شمارش آرا ۲

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هیچ ( جلد دوم) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

      خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به ترمه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه … آوا کار میکنه و با درآمد کمی که داره خرج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی به ته خط میرسی و هرچه چشم می گردانی نه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دو دلداده به صورت pdf کامل از پروانه محمدی

        خلاصه رمان:   نیمه شب بود، ماه میان ستاره گان خودنمایی میکرد در حالیکه چشمانش بسته بود، یاد شعر موالنا افتاد با خود زیر لب زمزمه کرد. به طبی بش چه حواله کنی ای آب حیات! از همان جا که رسد درد همانجاست دوا     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه

خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محیاست دختری که در گذشته همراه با ماهور پسرداییش مرتکب خطایی جبران ناپذیر میشن که در این بین ماهور مجازات میشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها این دو میخوان جدای از نگاه سنگینی که همیشه گریبان گیرشون بوده زندگیشون رو بسازن..     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آخرین بت
دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

    خلاصه رمان آخرین بت : رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در برف و خونش را از

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

یاخدا دکتر لازمه

yegan
yegan
1 سال قبل

اه حالم بهم خورد دیگه..حالا لازمه انقد اون تجاوز لامصب یادش بیاد؟!؟رمانو داره مسخره میکنه.الان ک دیگه بارمان شوهرشههه خب چرا هی باید از این اداها دربیاره و این بدبختم از خودش زده کنه!!!؟؟حالا اون یه غلطی کرد هزار بارم معذرت خواهی کرد و میخواست براش جبران کنه!نمی‌فهمم کارای طلوعو

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط yegan
𝐻𝒶𝒹𝒾𝓈𝑒𝒽
پاسخ به  yegan
1 سال قبل

عزیزم یه نفس عمیق بکش،رمانه دیگه ..
چرا سر این فکرتو درگیر می کنی؟

یاسی
یاسی
1 سال قبل

فاطی چرا دیگه دلوین نمیزاری؟

camellia
camellia
1 سال قبل

اینقدر مته به خشخاش میزاره,که اینم خسته میشه ولش میکنه.عاقبت خوبی نداره,مگه کور بود,نمی دونست این همون آدمه که بهش تجاوز کرده,یا نکنه فراموشی گرفته بود,الان یه هویی یادش افتاد,دیگه شورشو در آورده,اینقدر هر جا دلش میخواد”تجاوز بارمانو “یادش میاد,اصلا خود آزاری داره.😬😠گندشو درآورده دیگه.خل و چله…دیگه حال آدمو به هم میزنه.

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط camellia
آهو
آهو
1 سال قبل

توروخداامشب یه پارت دیگه بده لطفا همتا خانم🙏🙏🙏

آهو
آهو
1 سال قبل

بمیرم براش چقدداره عذاب میکشه کاش بتونه اون شب لعنتی روفراموش کنه وبه بارمان یه فرصت دوباره بده🥺بخدادلم لرزید اشکم دراومد

nila
nila
1 سال قبل

هعییی 💔🚶‍♂️

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x