_ بهشون بگو تا هر جا دوست دارن بتازونن….بگو مشتاق تر از اونا منم….بگو از این به بعد عین خودشون باهاشون رفتار میکنم و جای هیچ گلگی نمیذارم براشون….
جمله ی اخر رو با داد به روژین میگه و قطع میکنه….
هنوزم وقتی به صبح فکر میکنم چهارستون بدنم میلرزه….هرگز تو خیالمم نمیگنجید پدرش اول صبح با مامور بیاد خونه و با تهدید، خونه ای که مال خودش بوده رو از دستش دربیاره…..
به نیمرخش نگاه میکنم که با دندوناش افتاده به جون لب پایینش و مطمعنم تا حسابی زخمش نکنه دست از سر بیچاره برنمیداره….
موبایلش باز زنگ میخوره و اینبار با دیدن اسم حاج بابا سرعتش رو کم میکنه و تماس رو برقرار میکنه…..
_ به به….بالاخره رخ نمودین حاجی جان…منت گذاشتین از پشت پرده سرکی کشیدین بیرون…
باورم نمیشه با حاج رستایی اینجوری حرف بزنه…اونم بارمانی که همیشه ی خدا با احترام برخورد میکرد باهاش…..
_ اختیار دارین….نفرمایین حاج آقا….خنده ی هیستریکی میکنه و در جوابش میگه: پس بهتره بدونین گوشای بارمان اونقدی هم که فکر میکنین مخملی نیست…منم بی گدار به اب نمیزنم و اینقده ازشون میدونم که به وقتش با هم میارمشون پایین…..نه…تهدید نیست…واقعیته….آره آره…هر چقد که بخوام تغییر کنم ولی از خون خودشم…پس بهتره دهنم بسته بمونه…میتونین از خودش بپرسین…من الان پشت فرمونم بیشتر از این نمیتونم حرف بزنم…..
بدون خداحافظی قطع میکنه و موبایل رو پرت میکنه رو داشبورد…..
از حرفاش هیچی نفهمیدم و از اخمهای درهم و فک قفل شده ش هم میترسم حرفی بزنم…..
*
جلوی یه خونه ویلایی نگه میداره و با کج کردن سرش به بیرون نگاه میکنه…..
بالاخره زبون خشک شده م رو میچرخونم و میگم: اینجا کجاست بارمان؟…..
دستش رو دستگیره میشینه و همزمان که پیاده میشه میگه: بیا پایین…..
نفسمو بیرون میدم و کاری که گفت رو انجام میدم……
کوچه ی خیلی قشنگیه….از اون اعیونی ها نیست ولی خیلی با صفاست…از اونا که با دیدنش پرت میشی تو عالم بچگی هات….کنار هر خونه ای یه درخت کاشته که اسمش رو نمیدونم….همه ی خونه ها یه طبقه ن….و من فکر نمیکردم همچین جایی هم وجود داشته باشه…..به آخر کوچه که نگاه میکنم میبینم بن بسته و برا همینم هست که بچه ها با خیال راحت دارن بازی میکنن….
بارمان با دسته کلیدی که تو دستشه سمت خونه ی رو به رویی میره و منم با گذشتن از کنار چند دختری که همسن و سالای خودمن و جلوی یکی از خونه ها مشغول حرف زدنن دنبالش میرم….
در و با کلید باز میکنه و با هم وارد حیاط میشیم….
حیاطی که برا من خیلی رویاییه….
نمای خونه تماما سنگ سفیده…دورتا دور حیاط یه باغچه ی کوچیک هست که سمتی که به خونه چسبیده پر شده از انواع سبزی و این سمتش هم انواع گل و یه تک درخت لیمو و تختی که زیرش قرار داره…….
چقد همیشه همچین خونه ای رو دوست داشتم….
_ بیا اینجا…..
با صدای بارمان چشم از حیاط میگیرم و به اون که از چند پله ی ورودی بالا رفته و حالا جلو در خونست نگاه میکنم……
تند سمتش میرم و کنارش جا میگیرم….
در خونه رو باز میکنه و با گذاشتن دستش پشت کمرم با هم وارد میشیم…..
با دهن باز به اطراف نگاه میکنم….
یعنی بهتر از این نمیشه….یه سبک رویایی برا من….
ترکیبی از سنتی و مدرن…..
_ بارمان اینجا کجاست؟….مال کیه؟…
خودشو پرت میکنه رو یکی از مبل ها و میگه: برا دوستمه…..
بادم میخوابه و پنجر شده سمتش میرم و رو به روش میشینم….خیال میکردم برا خودش باشه….
چشم از آشپزخونه نقلی و قشنگ گوشه ی خونه میگیرم و میگم: پس خودش کجاست؟……
_ رفته مشهد…..
_ خب ما چرا اومدیم اینجا؟….
با کج شدنش موبایل رو از جیبش در میاره و میگه: با خانواده ش یه چند ماهی رفته ماموریت…..فعلا تا خونه ی خودمونو پس بگیرم اینجا میمونیم…..
ذوقم و لبخندی که رو لبم میشینه از چشمش دور نمیمونه و رو بهم میگه: الان خوشحالی آواره شدیم؟……
دست خودم نیست که لبخندم کش میاد و میگم: خیلی اینجا رو دوست دارم بارمان….اصن نمیدونی الان چه حسی دارم؟….
_ چه حسی داری؟….
_نمیدونم چطوری بهت بگم…. اینجا خیلی خوبه…..گفتی چند وقته دوستت رفته؟….
_ دو ماهه…..
نگاهم اطراف میچرخه و میگم: ولی به اینجا نمیاد اینهمه مدت خالی باشه….خیلی تمیزه….
_ خواهرزاده ش چند روز یه بار میومد سر میزد و تمیزکاری میکرد…..
_ آها….حالا این دوستت کیه؟…ندیدم هیچوقت راجع بهش حرفی بزنی؟…..
_ نمیشناسیش تو……
با یادآوری حرفایی که تو ماشین به حاج رستایی و روژین زد و من هیچکدوم رو متوجه نشدم دلخور رو میگیرم و میگم: آره خب…ببخشید …من از زندگیت چی رو میدونم که حالا این یکی رو بدونم……
زیر چشمی میبینم که نگاهش با تعجب میشینه روم……
_تیکه میپرونی؟….
رو بهش میگم: نه…تیکه چیه؟!…
_ حرفتو رک بزن طلوع…از اینکه کسی تیکه میکه بارم کنه خوشم نمیاد....
حالا که خودش اصرار داره….چه بهتر….
_ منظورت از حرفایی که به حاج رستایی زدی چی بود؟….
_ کدوم؟….
_ همینایی که نیم ساعت پیش تو ماشین گفتی بهش؟…..
_ چیزی نیست که نیاز باشه تو بدونی…..
اخم میکنم و میگم: یعنی چی؟….
به همون خونسردی جوابمو میده…..
_ راجع به بابام بود….اگه نیاز باشه خودم بهت میگم….
واقعا که……
خیلی شیک بهم گفت دهنمو ببندم…..
از رو مبل بلند میشم و سمت اتاق ها میرم….
در یکی رو باز میکنم و با دیدن تخت دو نفره میچرخم سمت بارمان و رو بهش میگم: چند وقت باید اینجا بمونیم؟….
بدون اینکه سرش رو بالا بیاره میگه: نمیدونم…..شاید یکی دو هفته…شایدم یکی دو ماه…..
درسته که من باعث شدم اینجوری آواره شیم…اینم درسته که این خونه رو خیلی دوست دارم……ولی این اصلا درست نیست که بدون اینکه حتی یه کلمه از قبل بهم بگه بیارتم اینجا….
سکوتم رو که میبینه بالاخره سرش بالا میاد و میگه: چیه؟…..
بدون حرفی سمت آشپزخونه میرم….
ته دلم اعتراف میکنم که عجب خانم با سلیقه ای داره این خونه….
از این فضای کوچیک چی ساخته…..
_ میگم این دوستت صد در صد راضیه که ما بیایم خونش؟….آخه م…
دستش که رو پهلوم میشینه هینی میکشم و برمیگردم عقب…..
_ ترسیدم دیوونه…..
دستی که رو قلبم هست رو پایین میاره و دست خودشو جاش میذاره…
_اگه مطمعن نبودم به نظرت میاوردمت؟….
_ آخه یه جوریه؟….
_ چه جوری؟….
_ خب…خب…مثلا همین اتاق خواب؟…یعنی ناراحت نمیشن دو غریبه رو تختشون بخوابن؟…آخه من خودمم دلم یه جوریه؟….نمیتونم رو تخت یه زن و شوهر دیگه بخوابم……
لب هاش کش میاد و دستش زیر چونم میشینه….
_ چه بحث خوبی…..
خندم میاد از لحن شیطونش…..
آروم سرشو جلو میاره و یه بوسه کوچیک مینشونه رو لبهام….
با عقب رفتنش میگم: جدی میگم خب….
دستاشو از پهلوهام رد میکنه و تکیه میده به کابینت پشت سرم……
_راحت نیستی اینجا؟….
_ چرا خب….ولی…..
مکثم رو که میبینه میگه: ولی چی؟….
حرف دلمو به زبون میارم و میگم: چرا همون صبح وقتی ازت پرسیدم نگفتی کجا قراره بیایم؟….
عمیق نگاهم میکنه و بعد از چند ثانیه عقب میکشه…..
دستمو از مچ میگیره و سمت همون مبلی میره که تا چند دقیقه پیش نشسته بود….
خودش میشنه و منم کنارش جا میگیرم…..
دستش از پشتم رد میشه و به خودش نزدیکترم میکنه…..
_ روزی که عقد کردیم بهت قول یه خوشبختی رو دادم…..قسم میخورم تا لحظه ای که زندم براش میجنگم….خیال نمیکردم بابا و بقیه بخوان اینجوری سرم بازی دربیارن…الان از اینکه اینجاییم و خونه خودمون نیستیم شرمندتم…..از اینکه تو این شرایطیم متاسفم….ولی خیلی زود درستش میکنم…..نمیخواد نگران چیزی باشی و ذهنتو درگیر کنی….
متعجب بهش نگاه میکنم…..من به چی فکر میکنم و بارمان به چه چیزی…..
_ بارمان باور کن من منظوری نداشتم…..فقط از این یکم ناراحتم که چرا جوابمو صبح ندادی…..همین….حس میکنم زیاد دوست نداری من از همه چیزت با خبر شم…بخدا من فقط از این ناراحتم….وگرنه برا من فرقی نمیکنه تو چه خونه ای باشم….هر جا تو هستی برا من بهترین جا همونجاست…..
لبخندی میشینه رو لبهاش و با جلو آوردن سرش پیشونیم رو عمیق میبوسه…..
عقب میکشه و میگه: الان وقت چیه به نظرت؟….
میخندم و میگم: چی؟….
_ میتونی یه تشک پتو پیدا کنی؟….
از رو مبل بلند میشم و میگم: ناراحت نشن یه وقت….
_ ناراحت چیه دیوونه؟…مگه میخوایم چیکار کنیم؟….یه تشک پتوعه دیگه…..
_ کاش از خونه خودمون میاوردیم…..
دراز میکشه رو مبل و میگه: خونه خودمون الان تو قرق حاج رستایی و دار و دستشه…..
میچرخم طرفش و میگم: بالاخره بابات یا حاج رستایی؟……
_ دست های پشت پرده تا حالا شنیدی؟….
_ خب؟…..
_ خب اینکه به مغزت فشار بیار ببین چی گفتم….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای حاج رستاییه نامرد
سلام همتا جون حالت خوب خبری نیست ازت نگرانت شدیم لطفا اگه خوبی جوابمونا بده
سلام میشه پارت بزارید
سلام همتا جان.امیدوارم حالت خوب باشه عزیزم و تنت سلامت.
پارت جدیدو میذاری امشب دیگه؟
پس پارت جدید چیشد
سلام بچه ها…امیدوارم که حال همگی خوب باشه…من چند وقتی هست که بیمارستان بستری هستم و تمام این مدت سعی کردم که پارت ها رو به موقع بذارم…امشب چون قرار هست که عمل کنم تا شنبه نمیتونم براتون پارت بذارم….و از این بابت معذرت میخوام….ان شاالله شنبه و یک شنبه سعی میکنم پشت سر هم پارت بدم..
مرسی که دنبال میکنین❤️❤️
انشالله ب خوبی خوشی برمیگردی خونتون عزیزم سلامت تندرستی باشی انشالله خوب ک شدی واسمون پارت میزاری مواظب خودت باش
بلابدور عزیزم انشالله به سلامتی عملتون انجام بشه💓
الهی… ممنون که باوجودحال نامساعدتون بازم برای ماارزش قائل بودید امیدوارم چیزمهمی نباشه وخیلی زود سلامتی کاملتونو به دست بیارید
همیشه سلامت باشی همتا جان ایشالا عمل راحتی داشته باشی و هر چه زودتر سرحال بشی …ممنون واسه احترامی ک قائل شدی واسه مخاطب و این پیام رو گذاشتی …مرسی
سلام.آرزوی سلامتی دارم براتون.😘😘😘
این که بارمان آخرش گفت دست های پشت پرده رو شنیدی فقط من نفهمیدم یا شماها هم نفهمیدید😐🗿
فک کنم منظورش اینهکه مشکلاتی ک باباش عموش براش تراشیدن دستورشوحاج رستایی داده
نه فک کنم
اون پشت مشتا یکارای زیر میزی چیزی انجام دادن 😂
سلام به نویسنده عزیز،امیدوارم حالتون خوب باشه ،میشه لطف کنید هر روز پارت بزارید ،اخه من این رمان رو خیلی دوست دارم،ممنون
سلام خیلی همین درخواست داشتن ولی متاسفانه عملی نشد
سلام به نویسنده عزیز ،امیدوارم حالتون خوب باشه،میشه لطف کنید هر روز پارت بزارید ،اخه من خیلی این رمان رو دوست دارم،ممنون
ایشالله رستایی ها به زمین گرم بخورن
پس کی بدبختی های طلوع تموم میشه
این که بارمان نمیخوادولش کنه خودش خوشبختیه