دستمو به دیوار میگیرم و سمت خونه میرم….صدای کشیدن لاستیک ها و به سرعت راه افتادن ماشینش رو میشنوم…
قرار نبود بیام اینجا….قرار نبود برگردم خونه ای که میدونم هیچ چیز خوبی در انتظارم نیست….ولی چاره ای نمونده برام…حس اینکه حتی بعد از مرگم فیلمی که ازم گرفتن رو کسی ببینه به جنون میکشونتم…..
با درد و به سختی جلو میرم و جلوی خونه وایمیسم….هیشکی نیست….هیشکی…قرار بود یه نفر باشه تا فیلم رو ازش بگیرم…..ولی هر چی چشم میچرخونم کسی رو نمیبینم….
استرس اینکه بهم دروغ گفته باشه میفته به جونم…..یا…یا شایدم دیر رسیدم و اون سی دی رو به کسی داده….
میخوام از خونه فاصله بگیرم… باید برم….بمونم معلوم نیست چه بلایی سرم میاد…
چند قدم دور میشم که در حیاط باز میشه…..
میچرخم و با دیدن محمد آب دهنمو قورت میدم و ترسیده یه قدم عقب میرم…..
چشمای سرخی که نشون از گریه و خشم هست بهم نوید خوبی رو نمیده….بدبخت شدم….میخوام فرار کنم ولی پاهام باهام راه نمیان….چسبیدن به زمین و خیال کنده شدن ندارن…..جلوتر میاد و منی که دارم جون میدم رو از بازو میگیره و تا به خودم بیام پرت میشم تو حیاط و صدای محکم بسته شدن در رو میشنوم….
سر زانوهام و کف دستام از برخورد با سنگ ریزه های رو زمین زخمی میشه….ولی مهم نیست….دردش در برابر درد موهام و پوست سرم وقتی دست های بزرگ محمد روشون میشینه و شروع میکنه به کشیدن هیچی نیست…..
_ داداش…داداش….بذار حرف بزنم….محمد با توام….تو رو خدا…..
صدای بلند گریه م میپیچه….چرا گوش نمیده بهم….
_ محمد با توام….ولم کن حرف بزنم….
تا رسیدن به در خونه ای که با پاش هل میده هیچ حرفی نمیزنه و جوری وسط سالن پرتم میکنه که جون از بدنم میره….
همهمه ی سالن به طور ترسناکی آروم میشه….جرات اینکه سر بلند کنم و باهاشون چشم تو چشم شم ندارم….
سکوت خونه رو صدای عربده ی حمید میشکنه….
_ بی شرف عوضی میکشمت…..
ضربه ای که به کمرم میخوره حس میکنم کمرم از وسط نصف شده….
آخم تو گلو خفه میشه….پوست سرم از درد به گز گز میفته….سرم بالا میاد و حالا متوجه سالن بهم ریخته میشم….مبل هایی که هر کدوم یه وری افتادن….تلویزیونی که وسط سالن شکسته و دل و روده ش بیرون ریخته….باید خیلی خر باشم که نفهمم چی شده….دیدن….اون فیلم رو دیدن….دیدن چه بلاهایی سر خواهرشون آوردن…..حاج بابام….آخ حاج بابایی که دستشو رو قلبش گذاشته و چشم بسته به مبل تکیه داده….مامانی که با صدای بلندی میزنه زیر گریه….صدای مرضیه و زهره رو میشنوم ولی نمیدونم از کجا…حالم بده….حس میکنم دارم جون میدم که سیلی محکمی که میخورم منو باز به این دنیا برمیگردونه…..
تو خودم مچاله میشم و نمیدونم چقد ضربه با پا به سر و صورت و بدنم میخوره…اینبار دیگه مامان هم از جاش تکون نمیخوره و فقط با چشمای عصبی بهم نگاه میکنه…..
میخوام حرف بزنم ولی جونی ندارم….لب هام باز میشه ولی هیچ آوایی از دهنم خارج نمیشه…
موهام اینبار کشیده میشه و من از ته دلم از موهایی که این چند روز مدام تو دست و پا بودن و کشیده شدن حالم بهم میخوره….
در اتاقی باز میشه و پرت میشم داخلش…پلک های خستم رو باز میکنم و به اتاقی که برا مامان بزرگم بوده خیره میشم….مامان بزرگی که هر بار با دیدنم آرزوی خوشبختی و عاقبت به خیری برام میکرد….
پلک هام رو هم میفتن و حس میکنم کم کم دارم میمیرم…..چقد خوبه مرگ…راضیم بهش….کاش تموم شه…
سر و صدای زیادی رو میشنوم…جیغ…التماس…داد…گریه…ولی درکی از هیچکدوم ندارم….
نمیدونم تو خواب و بیداریم یا بین زنده موندن و مردنم که سرم بالا میاد و محکم به عقب خم میشه…سردی چیزی رو زیر گلوم حس میکنم….
هیچ نایی رو ندارم که حرف بزنم….ولی میدونم که قراره چه اتفاقی برام بیفته….مرگ رو میخوام ولی اینجور مردن رو نه….نمیخوام سرم از تنم جدا شه….بلایی که قراره حمید و محمد سرم بیارن با رضایی که حالا پاهام رو گرفته…..
تموم جونم رو جمع میکنم و رو به حمیدی که چاقو رو زیر گلوم گذاشته لب میزنم: ب…..بهم…تجاوز….کر..کردن…..تو…رو خدا…..
سوزشی که رو گلوم حس میکنم و خونی که رو سینم میریزه همزمان میشه با جیغی که از بیرون میاد…..
_ محمد….حمید…..حمید بیاین باباتون داره میمیره……
*
دفتری که مادرش بهش داده بود رو محکم میبنده…..
تموم شد….همه ی نوشته های دفتر تموم شد….همون موقع ها هم میدونست که ساره نقشی تو دزدیده شدن سکه ها نداشت….مطمعن بود….تموم این سالها به چیزایی شک کرده بود ولی نبودن ساره و قهر خانواده ی حاج اقا با خودش و مادرش باعث شده بود نخواد پیگیر چیزی باشه….
موبایلش زنگ میخوره و اسم مادرش رو صفحه ش خاموش و روشن میشه….
آیکون سبز رو فشار میده و میذاره رو اسپیکر….
_ جونم مامان…..
_ سلام محمد حسین…خوبی مادر…..کجایی؟…
_ خونم عزیزم…..
_ چیکار کردی مادر؟…..
_ چی رو چیکار کردم مادر من….خوندن این دفتر هیچ دردی رو دوا نمیکنه…ما همون موقع هم فهمیدیم بهش تجاوز کرده…اون حروم زاده هم برا همین رفت بالای دار….ازت خواستم دوباره بهم بدیش شاید بفهمم بابای اون دختره کیه….ولی هیچی معلوم نیست….هیچی…..
_ چی بگم والا…..بیچاره ساره….از جوونیش هیچ خیری ندید….من مطمعن بودم برداشتن سکه ها کار اون نبوده….گفتم شاید بشه با خوندن دفتری که بهم داده بود یه چیزایی رو فهمید…..
_ میدونم مامان…. مطمعنم خود حاج آقا هم میدونه کار ساره نبوده….ولی مدرکی وقتی نباشه نمیشه چیزی رو ثابت کرد…..
این نویسنده ها ما رو مسخره خودشون کردن هر موقع دلشون میخواد پارت جدید میزارند اینم کوتا جبران این چند روزه نمیکنند که پشت سرهم و بلند بزارند
ای وای از ستم
همین عمه خانوم از خونش طلوع و پرت کرد بیرون و گفت خونش نجس شده حالا شده دلسوزش؟خدا لعنت کنه برادری رو که اموال پدرش و بالا کشید و باعث شد به خواهرش تجاوز شه اونوقت رگ غیرتش هم باد میکنه کثافت آشغال امیدوارم طلوع بفهمه و بی آبروش کنه
من امیدوارم این وسط وقتی طلوع همه چیو فهمید رابطش با بارمان بد نشه🥲💔
آه کی گذشته ساره تموم میشه
اقا من گیج شدم مگه سه نفر نبودند که به ساره تجاوز کردند چرا یک نفر اعدام شده
احتمالا دستشون به یکیش رسیده اون و اعدام کردن
خانم نویسنده ممنونم ولی لطفاهرروزپارت بده
این درخواست همه دنبال کننده های رمانها هست ولی متاسفانه نویسنده ها و ادمین کاری نمیکنن
این رمان قبلا یک روز در میان بود الان هفته ای شده
آخ آخ آخ💔💔💔💔