چشمام هنوزم خیره ی گوشی تو دستمه و مات و مبهوت بهش نگاه میکنم…..
حرفاش برای هزارمین بار تو ذهنم مرور میشه….
( نمیذارن بهت نزدیک شم وگرنه خیلی وقت پیش میومدم)….
( خیلی وقته که پیدات کردم)…
(اونی که اعدام کردن پدرت نبود….من پدرتم…بدون اینکه بخوام ذهنت رو درگیر کنم آزمایش دی ان ای ازت گرفتم….بدون اینکه بفهمی)…
( بسه هر چقدر ازت دور موندم)….
( شوهرت من رو کاملا میشناسه….در جریان همه چیز هست…مثل پدرش…اگه بخوای میتونی ازش بپرسی اصلان کیه؟…حتی آدرس و تلفن من رو هم داره…بهش گفته بودم من پدر واقعیت هستم….حتی آزمایش رو هم بهش نشون دادم…دیگه نمیدونم چه سودی تو قایم کردن من ازت داره که حاضر نیست حقیقت رو بهت بگه و بذاره بهت نزدیک شم)….
( اگه باور نمیکنی بیا یه بار دیگه بریم آزمایش بدیم)…
(خوب فکر کن و بعد بهم زنگ بزن تا با هم قراری بذاریم و حرف بزنیم….خودم همه ی واقعیت رو بهت میگم عزیزم)…
درد کمرم از این همه نشستن یاعث میشه به خودم بیام ….
هضم حرفایی که شنیدم به حدی برام سنگینه که به خنده میفتم…میون آدمهای اطرافم گم شدم و هر بار یه داستان میشنوم…..بهم گفتن بابات مرده….اعدام شده…هم بارمان و هم محمد حسین….و هم روژین….
حالا اصلان نامی پیدا شده با برگه ی آزمایش به دست…..و حاضره برا اثبات حرفاش آزمایش دوباره هم بدیم…..
میگفت با بارمان حرف زده…..ولی چرا آخه بارمان چیزی بهم نگفته پس…..هیچ حرفی….
گیج گیجم…..نمیدونم کی بهم راست گفته و کی دروغ تحویلم داده…..
_ طلوع….
با صدای بارمان فورا دراز میکشم و خودم رو به خواب میزنم…..چون قطعا با دیدن چهره م میفهمه یه چیزیم هست و من این رو نمیخوام….یعنی فعلا نمیخوام…
صدای قدمهایی که به تخت نزدیک میشن رو میشنوم و سعی میکنم آروم و منظم نفس بکشم…..
طولی نمیکشه که پتو از روم کنار میره و از بالا پایین شدن تخت میفهمم که مثل خودم دراز میکشه و از پشت میچسبه بهم و دست هاش دور شکم بزرگم حلقه میشن….لبهاش پشت گوشم میشینه و با بوسیدن موهام نفس عمیقی بینشون میکشه….
باور کنم همچین مردی اینجوری بازیم داده و همه چیز رو ازم مخفی کرده…..
ناخواسته چشمام پر اشک میشه…..تا همینجا بسمه……من تحمل هیچ واقعیتی رو دیگه ندارم……کاش حرفای اون مرده دروغ باشه…کاش دروغ باشه……حتما دروغه…بارمان نمیتونه تا این حد به دروغ بگه بابام مرده….دلیلی نداره که بگه…آره….آره…حتما همینطوره….
نیم ساعتی هست که نفس هاش آروم شده و نشون از خوابیدنش میده…..دستش رو اروم کنار میزنم و بلند میشم……
از رو تخت پایین میام که چشمم به موبایلش رو پاتختی میفته…فکری به ذهنم میخوره و با برداشتنش از اتاق میزنم بیرون….
وارد آشپزخونه میشم و فورا پشت میز میشینم…..
رمز موبایلش رو وارد میکنم و وارد مخاطبینش میشم…..و دنبال اسم اصلان میگردم….با ندیدن همچین اسمی نفس راحتی میکشم…..حقیقتش اینکه به خودم که نمیتونم دروغ بگم….راضیم….راضیم به این زندگی….به بودن بارمان و نبودن پدری که هیچوقت نبوده…..ولی بارمانی که باهام روراست و صادق بوده باشه……
با فکر به اینکه ممکن با یه اسم دیگه ای ذخیره کرده باشه شماره رو از گوشی خودم درمیارم و وارد میکنم……
نفسم بند میاد و گوشی از دستم میفته رو میز وقتی شماره ای که وارد کردم با اسم صفاوند بالا میاد…..
پس راست میگفت…..باهاش در تماس بود….ولی آخه چرا بهم نگفت….
نفسم رو با درد بیرون میدم…..
بهم دروغ گفت….گفت پدرم مرده…..چرا نمیتونم بفهمم دلیلش رو…..ولی آخه محمدحسین هم گفت مرده….پس بارمان دروغ نگفته بهم….پس این شماره چیه؟…..خدای من….
دستمو به سرم میگیرم و لبهامو زیر دندونام میبرم و فشار میدم…..هیچجوره نمیتونم فکر های تو ذهنم رو جمع و جور کنم…..
حرف زدن با بارمان بی فایده ست….اون اگه اهل حرف زدن بود از اولش بهم حقیقت رو میگفت….به وقتایی فکر میکنم که تو نمایشگاه هر چی التماس میکردم برا پیدا کردن ادرس پدرم بی توجه به خودم و حرفام از کنارم میگذشت….پس الانم میتونه حرفی نزنه…..
موبایل خودم رو دست میگیرم و برا مردی که چند ساعته همه ی وحودم رو بهم ریخته پیام میدم: میخوام ببینمتون…
انگار که گوشی دستش باشه فورا جوابمو میده: باشه عزیزم….کجا بیام؟….
اینکه مینویسه کجا بیام یکم خیالم رو راحت میکنه که اونم راضیه من قراره مکانش رو تعیین کنم….
آدرس یه کافه رو چند خیابون بالاتر براش میفرستم و خودمم میرم تا آماده شم…..
وارد اتاق میشم و موبایل رو به ارومی میذارم سر جاش…..
دیشب تا صبح مشغول کار بوده و امروزم که تا الان نمایشگاه بوده و همین خیالم رو راحت میکنه که قرار نیست حالا حال بیدار شه…
سمت کمد میرم و فقط یه رو انداز میندازم و با یه شال…..
با کمترین سر و صدا از خونه میزنم بیرون…..
فکرم مدام رو حرفای اون مرده میچرخه….
هنوزم هنگ هنگم و باورم نمیشه میخوام برم سر قراری که طرف مقابلم خودش رو پدرم معرفی کرده……اونم پدری که در به در دنبالش بودم و آخرشم بهم گفتن مرده…اونم نه به مرگ طبیعی…اعدام….بخاطر تجاوز….تجاوزی که گفتن حاصلش منم….بهم گفتن نجسم چون از رابطه ی نامشروع به دنیا اومدم….خود الهه خانم بهم گفت…..یا مادرشوهرم….حاج رستایی ازم متنفر بود…..بابای بارمان هم همینطور….پس آخه یعنی چی؟…گیج و گیجم…و با فکر کردن به گذشته و حرفایی که شنیدم گیج تر میشم…..
با دیدن کافه ای که قرار گذاشتم تند میگم: آقا همینجاست…..نگه دارین…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
به سلامتی پارت گذاری از دوروز یه بار شده سه روزی یه پارت خدا بداد برسه
زود ب زود پارت بزار دیگ مگ قرارمون هر دو روز نبود(:
وااایییی نهههههه طلوع حماقت نکننننن😱😱😱😱😱
طلوع با این نفهم بازیاش هر چی سرش بیاد حقشه 🤌🏽🌚
باز حماقت کرد کاش حداقل به محمد حسین زنگ میزد ولی از آزمایش خون گفت موقع مرخص شدنش از بیمارستان محمد حسین به بارمان گفت میخواد ببرتش آزمایش خون ولی بارمان نذاشت نکنه علت اینکه نمیخواست محمد حسین به طلوع نزدیک بشه همین بود که طلوع از وجود اصلان خبردار نشه؟
تصمیم گرفتم هر اتفاقی می افته رو بنویسم و وقتی داشتم میمردم به دخترم بگم هر چی از گذشتم می خوای بدونی برو اون دفتر رو بخون🤌😑
من نمیفهمم
طلوعی ک ی بار از قرار گذاشتن بیرون خونه مخفیانه با کامران رکب خورد
باز داره خودسرانه عمل میکنه
خااااک تو سرت دیگه دلم برات نمیسوزه
ولی دلم برات میسوزهههه چی کار کنمممم😭😭😭😭😭
آدم نمیشه دیگه دختره خیره سر فقط باید حرصمون بده محاله ممکنه اصلان بخواد پدری کنه صد در صد براش نقشه داره حداقل فکر بچه تو شکمش هم نیست دختره احمق حرف غریبه رو باور کرد ولی نخواست از شوهری که بخاطرش تو روی خانوادش ایستاده حداقل توضیح بخواد
کمممممههههه😭😭😭😭حساس شد لعنتیییی
گاملا مشخصه نقشه س
ولی فکر کنم حاج رستایی از این موضوع خبر دارن یا کار خودشونه که میخوان طلوع و بارمان جدا شن
فک نکنم کار حاج رستایی باشه ولی شک ندارم کار پدر بارمانه چون بارمان با اصلان تهدیدش کرد خونه و نمایشگاه و پس گرفت اونم از همین راه انتقام میگیره و نقشه اصلیش از بین بردن بچه طلوعه چقدر احمقه این دختر آخه
زیادی ساده لوحه دیگه
بابا این حجم از ساده لوحی واسه کسی هستش که از پنهون کاری ضربه نخورده نه طلوع که ضربه اش رو خورده
اصلان همونطور که به مادرش دروغ گفت و کشوندش به مسلخ گاه مطمئنم برای طلوع خنگول هم برنامه ها داره، طلوع باید با بارمان در میون میذاشت
طلوع اشتباه ساره رو کرد که به بارمان نگفت چون ممکن است تله باشد برای گرفتن پول از حاج روستایی
چون اصلان نتونست سکه های که قرار بود با برادر ساره بالا بکشم رو بدست بیاره حالا آمده برا انتقام وگرنه دلش برای طلوع نسوخته
چون می تونست جلوتر که پیش حاج روستایی نیومده بود پیداش کنه همش دروغ است
شک نکن اینبارم پای پدر بارمان در میونه مثل دفعه قبل
عجب دروغ بزرگی🤧
من میترسم همه چی بر عکس تصورات ما پیش بره جای اینکه طلوع انتقام بگیره خودش قربانی شه بچش و از دست بده و بارمان بخاطر حماقتش طلاقش بده 🤦♀️🤦♀️🤦♀️