رمان طلوع پارت ۱۵۲

3.5
(2)

 

 

 

_ طلوع چند کیلویی؟…

 

_ وااا؟…

 

_ واا نداره…خودتو تو آینه دیدی؟…دختر داری میترکی…

 

_ مثل اینکه باردارما….

 

_ خب حالا تو هم…هی باردارم…باردارم…انگار ما زن باردار نداشتیم…بارمان چیزی نمیگه بهت؟…

 

 

کامل دراز میکشم رو مبل و رو بهش که داره رژ لبش رو تمدید میکنه میگم: اولا که نه چیزی نمیگه….دوما این افزایش وزن طبیعیه…شیر بدم لاغر میشم باز….

 

 

لب هاشو رو هم فشار میده و میگه: امیدوارم…چون بارمان دختر چاق دوست نداره..

 

 

برا اینکه بیشتر حرص بخوره میگم: اتفاقا الان بیشتر دوستم داره…عاشق تر شده جان تو…

 

_ لابد با همین شکم؟؟….ببینم اصن تو بغلش جا میشی؟….

 

 

_ ندیدی مگه برادر هاتو…

 

 

_ چه میدونم…برا خودت میگم… میبینی که چقد پلنگ و داف زیاد شده….هر کی شوهر داره هم باید به خودش برسه هم دو دستی بچسبه به شوهرش….

 

 

به یه لبخند کوتاه اکتفا میکنم و حرفی نمیزنم….کاش منم جای روژین بودم…بیخیال از هر حاشیه ای زندگی میکردم….ولی چه فایده……کی میدونه تو دل من چی میگذره….من شبیه اون آدمی م که با هزار بدبختی به خواسته ش رسیده ولی زمانی که دیگه هیچ ذوق و شوقی براش نمونده…..

 

 

نفس عمیقی میکشم و تو سکوت به چهره ی جذابش نگاه میکنم….چقد سخته که دلت پر از درد باشه و تو مجبور باشی بخندی….زندگیم شده کلاف سردرگم….گاهی اوقات فکر میکنم اگه بارمان نبود چه بلایی سرم میومد…الان کجای این شهر آواره بودم……وقتایی مثل الانم دلم ازش بدجور میگیره….خودش حرفی نمیزنه و اصرار داره حرفای بقیه رو هم باور نکنم….

 

 

_ کجایی تو؟!….

 

رو به روژین میخوام حرفی بزنم که در اتاق باز میشه و بارمان تند بیرون میاد…

 

 

_ باشه باشه…خیلی خب اومدم…

 

 

با موبایلش حرف میزنه و سمت در بیرونی میره….

 

 

 

هول زده و نگرانه و باعث میشه از رو مبل بلند شم و سمتش برم….

 

 

_ چی شده؟…

 

_ چی شده داداش؟….

 

روژین هم مثل من هاج و واج و نگران به برادرش نگاه میکنه…..

 

موبایل رو قطع میکنه و همزمان که کفشاش رو پا میزنه رو بهمون میگه: مامان مریم حالش بد شده بردنش بیمارستان…

 

 

صدای وای گفتن روژین بلند میشه….تند طرف کیفش رو مبل میره و با برداشتنش سمت بارمان میره….

 

 

 

_ منم میام….

 

هر دو آماده ی بیرون رفتنن که با حرف من برمیگردن سمتم…

 

 

بارمان: نیازی نیست….کجا بیای با این شکم…

 

_ ولی من میخوام بیام…..

 

_ طلوع….

 

کلافه وار اسممو صدا میزنه و سمتم میاد…روژین که میبینه قراره معطل بشه تند بیرون میره و با بسته شدن در ما رو تنها میذاره….

 

 

_ یعنی چی؟…کجا میخوای بیای میگم‌….

 

 

با اینکه هرگز دلم نمیخواد همچین چیزی رو به زبون بیارم ولی میگم: به هر حال مادربزرگ منم هست….

 

نزدیک تر میشه و تو چشمام خیره میشه….

 

_ دنبال چی هستی طلوع….گذشته دیگه گذشته…هر اتفاقی که بیفته نه ساره زنده میشه و نه از بدبختی هایی که تو کشیدی کم میشه….

 

 

نفسمو لرزون بیرون میدم….

 

 

_ منم میخوام بیام بارمان….مخالفتت فکرهای بدی تو سرم میندازه…

 

اخماش تو هم میره و میگه: چه فکر هایی مثلا؟…

 

 

_ اینکه تو خجالت میکشی منو به بقیه نشون بدی….اینکه همه منو با این شکم ببینن و تو دلشون بهت ریشخند بزنن که دختری که هم خودش و هم مادرش هرزست رو باردار کردی….

 

 

چرت گفتم….خودمم میدونم…ولی تنها راهی که الان منم رو با خودش ببره همینه و فقط خدا میدونه با شنیدن این حرفا تو دلش چه خبر شده…

 

 

دستش رو چونم میشینه و میخواد محکم فشار بده که پشیمون شده دستشو میندازه و مشتش میکنه…..

 

_ خیلی احمقی طلوع….خیلی زیاد…دختری که مثل آب خوردن به خودش هرزه میگه رو باید از مو آویزونش کرد…فقط خدا رو شکر کن که بارداری….وگرنه الان دندون سالم تو دهنت نمیذاشتم…….

 

 

 

 

 

صدای گریه و ناله از انتهای راهرو بلند میشه و باعث میشه بارمان قدم هاشو تند تر برداره…..من اما خونسرد به راهم ادامه میدم….

 

 

شال بلندی که پوشیدم رو جلوی شکمم قرار میدم تا کمتر به چشم بیاد ولی میدونم که کارم بی فایده ست….به هر حال الان هفت ماهمه و بارداریم کاملا مشهوده….

 

 

اولین کسی که میبینم همون سه تا عوضی ن که اگه به خاطر یر به یر شدن شکایتشون با بارمان نبود الان باید گوشه ی زندون بوده باشن…..

 

 

با دیدنم پوزخند رو لبشون کاملا واضحه و من برخلاف ولوله ی درونم خونسرد و محکم از کنارشون میگذرم…..

 

 

نگاهم به مادرشوهر عزیزم و زهره خانم میفته….نگاه مرضیه خانم به شکمم هست و میبینم که چطور لبش میلرزه و اشک هاش رو گونه هاش میریزه…..

 

دلخور میشم ولی بازم به روی خودم نمیارم….

 

بدون حرفی رو صندلی کنار روژین میشینم…روژینی که صدای ریز ریز گریه کردنش دلم رو به درد میاره…..

 

چشم میچرخونم و با دیدن حاج رستایی که رو صندلی نشسته و تند تند ذکر میگه یاد مادر بیچارم میفتم…….این فک و فامیل کجا بودن وقتی من جنازه ش رو از سردخونه تحویل گرفتم….کجا بودن وقتی من گذاشتمش تو قبر و چون کسی نبود خودم رفته بودم کنارش و تکونش میدادم تا مراسم تلقینش تموم شه….

 

 

بارمان کنار عمو رضاش نشسته و حرف میزنه و گاه گاهی هم نگاهش بهم میفته….میدونم که نگرانه..نگران حال من و حرفایی که اگه بشنوم باعث بدتر شدن حالم بشه…..

 

 

_ روژین؟….

 

سرش میچرخه طرفم و آروم لب میزنه: جونم؟..

 

_ مادر بزرگت حالش خیلی بده؟… آره؟….

 

لب هاش میلرزه و اشک هاش پشت سر هم میریزه رو گونه هاش……

 

_ آره…خیلی….تو رو خدا براش دعا کن طلوع…

 

تو سکوت نگاهش میکنم….هیچوقت راضی به بد کسی نیستم و نبودم…..ولی نه….خاندان رستایی نه…دل و زبونم برا اونا به دعای خیر نمیچرخه……

 

 

 

 

 

 

 

نمیدونم چه مدت میگذره که با شنیدن قدمهای تندی سرم میچرخه…..

 

پدر بارمان و با عمو محمدش تند تند قدم برمیدارن و سمتمون میان…..

 

 

نگرانی از سر و ریختشون میباره و من متعجب تر از قبل تو دلم میگم چطور یه نفر از این فامیل دل نگران ساره نبودن….

 

 

 

_ چی شده آقاجون؟…مامان مریم چش شده؟..اونکه دیشب خوب بود….

 

چقد اینجور حرف زدن بهت نمیاد حاج حمید رستایی…..

 

 

چشم ازش برنمیدارم و فقط با نفرت نگاهش میکنم….کی بشه رسوات کنم پدرشوهر عزیز….کی بشه این نقاب رو صورتت رو بندازم تا همه با چهره ی واقعیت آشنا بشن….

 

 

_ این اینجا چیکار میکنه……

 

 

با صدای نفرت وار پسر دوم حاج رستایی، میچرخم طرفش….

 

 

از نگاه خشمگینش بهم میفهمم که مخاطبش خودمم…..

 

_ کی بهت گفته بیای اینجا…هاا؟…

 

داد میزنه و من نگاهم میچرخه برا پیدا کردن بارمانی که با عمو رضاش بیرون رفته و هنوز نیومده..

 

 

_ ولش کن محمد…ارزششو نداره…..

 

بی توجه به حرفای زنش با خشم جلوتر میاد…..

 

 

دست لرزنمو روژین میگیره و تو گوشم پچ میزنه: کاش نمیومدی طلوع‌….

 

 

دستمو میکشم و بلند میشم…..سعی میکنم محکم باشم…..

 

 

حاج رستایی و پسر نامردش فقط و فقط نگاه میکنن…

 

دستامو تو هم گره میزنم و نگاهمو اطراف میچرخونم…..همشون نظاره گر هستن و انگار براشون مهم نیست یه مرد پر قدرت اینجور رو به روی یه زن باردار وایساده و داره براش خط و نشون میکشه…..

 

 

 

_ گفتم اینجا چه غلطی میکنی؟…..

 

با صدای دادش سرم ثابت میشه و تو چشماش نگاه میکنم….

 

 

 

_ به…به شما ربطی نداره….اومدم ای….آییییی….

 

سیلی که میخورم باعث میشه سرم محکم به دیوار برخورد کنه و روون شدن خون رو پیشونیم رو حس میکنم….

 

 

 

روژین: عمو محمد!!…

 

 

باورم نمیشه سیلی خوردم…..رو صندلی میشینم و سعی میکنم گریه م رو کنترل کنم…..

 

 

_ چیکار کردی مرد حسابی….

 

با صدای عصبانی آشنایی سرم رو بلند میکنم و متعجب به محمدحسین نگاه میکنم…..

 

 

جلوتر میاد و رو به روش قرار میگیره…..

 

 

حاج رستایی: تو دخالت نکن محمدحسین….

 

محمدحسین: همیشه همینجوری از دخترات مراقبت میکنی حاج دایی…..

 

 

_ به تو ربطی نداره…چه خبره که هر جا این دختره هست تو هم هستی….میبینی که فعلا زن اون پسر احمق منه…حالا هر وقت طلاقش داد تو بیفت دنبالش…

 

 

با شنیدن این حرف دندونام رو رو هم فشار میدم و بلند میشم……انگار که یه قفل بزنن به مغزم و تو این لحظه نفهمم چیکار میکنم….

 

 

 

سمتش میرم و با خشم جلوش وایمیسم…..

 

نگاه همه دنبالمون کشیدن میشه…..

 

 

چند قدمیش وایمیسم و رو بهش که با خشم و تعجب بهم نگاه میکنه میگم: یه روز باید تاوان همه ی کارهایی که کردی و بلاهایی که سر ساره آوردی رو پس بدی…من منتظر اون دنیا نمیمونم حاج حمید رستایی….تو همین دنیا ازت انتقام میگیرم……

 

 

حرفامو میزنم و بی توجه به چهره ی هاج و واج بقیه از کنار همه میگذرم…..

 

 

 

از بیمارستان بیرون میزنم و به دنبال بارمان چشم میچرخونم….

 

 

_ طلوع‌….

 

 

با صدای محمدحسین میچرخم…..

 

تند تند قدم برمیداره و رو به روم وایمسه….

 

 

نفس نفس میزنه و میگه: منظورت از اون حرفا که به حاج حمید زدی چی بود؟…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مینا
مینا
7 ماه قبل

سلام همتا جان خوبی عزیزم بهتر شدی؟

lilo
lilo
7 ماه قبل

خانم شاهانی الحمدلله که خوب شدید؟؟؟

بالاخره انتظارها ب پایان رسیدن🥺

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

چرا تحقیر شدنای طلوع تمومی نداره

مینا
مینا
پاسخ به  خواننده رمان
7 ماه قبل

چون با یه مشت عوضی طرفه ولی خوشم اومد خوب حال اون مردک و گرفت

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

خدا رو شکر که حالتون خوبه خانم شاهانی

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x