سوییچ ماشین رو با محکم ترین حالت ممکن پرت میکنه رو زمین…..
تو ماشین یه کلمه هم حرف نزدم تا خشمش دامن گیرم نشه و الانم بی صدا میخوام سمت اتاق برم که میگه: بیا اینجا طلوع…
با دلهره میچرخم و سمت مبلی که با دستش اشاره میکنه میرم……میشینم و نگاهمو به میز میدوزم…..
_ محمدحسین چی میگفت بهت؟….
میدونستم که بیشتر خشمش به همین خاطره….
لب هامو با زبونم تر میکنم و رو بهش میگم: چ…چیز خاصی…..
_ چرت نگو به من….
از دادی که میزنه تو جام میپرم و با اخم میگم: چته؟…برا چی داد میزنی؟…
تند جلو میاد و رو مبلی که نشستم کنارم میشینه….
میترسم و جمع تر میشینم…..
_ بهت گفتم نیازی نیست بیای بیمارستان ولی اینقده چرت و پرت تحویلم دادی که نه، من حتما باید بیام…اومدی و شدی یه آشوب جدید…اون حرفا چی بود که بابام زدی؟…مگه من نگفتم در این مورد حق اینکه به کسی چیزی بگی نداری….هر چی دلت خواست گفتی و بعدم بیخیال از اینکه منی هم وجود دارم با محمدحسین زدی بیرون…..
صداش کم کم بالاتر میره و من از ترس عقب میرم و میچسبم به دسته ی مبل…
_ تو مگه نمیدونی پشتت چه حرفایی میزنن…مگه نمیدونی میگن قبل من با چند نفر بودی که یکیشون همین محمدحسین عوضی….دیگه به چه زبونی بهت بگم دست از آبرو بردن من بردار….به چه زبونی بگم نزار بیشتر از این تو فامیلم خار شم…لعنتی مگه چقد دیگه برا دوست داشتنت باید حرف بشنوم…..
جمله ی آخرش رو با داد میگه و با پاش میز رو محکم هل میده که چپه میشه…..
باورم نمیشه این حرفا رو تو بیداری ازش میشنوم….من براش آبروبرم؟… حرفایی که قبل از بیمارستان بهش زدم رو فقط و فقط برا این بود که منم با خودش ببره ولی انگار اشتباه میکردم چون همش واقعیت داشت….
اشکای ریخته شده رو گونم رو پاک میکنم و به کمک دسته ی مبل بلند میشم….
_ مجبور نیستی با کسی که خجالت میکشی به به بقیه نشون بدی زندگی کنی….
میگم و سمت اتاق میرم….
چقد حس بد اضافه بودن میکنم…..مگه چیکار کردم….من برا پیدا کردن خودش از بیمارستان زدم بیرون….حالا به چی منو متهم میکنه….
خم میشم و میخوام در کمد رو باز کنم که درد تیزی از پشت کمرم تا پایین تنم کشیدن میشه….
دستمو به پهلوم میگیرم و رو تخت میشینم….
صدای محکم باز و بسته شدن در بیرونی رو میشنوم و گریه م شدت میگیره…..حتی نیومد ببینه میخوام چه غلطی کنم….شایدم خودش میدونه من هیچ جایی رو ندارم برم و خیالش راحته هر حرف و توهینی هم که بشنوم بازم میمونم…..
رو تخت دراز میکشم تا حالم بهتر شه…من امروز کاری نکردم که مستحق شنیدن این حرفا باشم….
دردم که کمتر میشه بلند میشم و سمت کمد میرم…چند دست لباس برمیدارم و میذارم تو کیفم و با برداشتن سیم کارت قبلیم از خونه میزنم بیرون…..
یه تاکسی میگیرم و با نشستنم سیم کارت رو از تو جیبم درمیارم و میذارم تو گوشیم…
شماره محمدحسین رو پیدا میکنم و روش میزنم…
چندین بوق میخوره و وقتی میبینم جواب نمیده قطع میکنم…..
میدونم با اینکارم بارمان چقده عصبی میشه ولی حرفاش برام غیر قابل هضمه….
_ کجا برم خانوم؟….
نفس عمیقی میکشم و نمیدونم چه آدرسی به راننده بدم؟….
زدم بیرون تا حرفای نیمه تموم محمدحسین رو بشنوم که اونم جواب نداد…..
بالاخره دو دلی رو کنار میذارم و آدرس محل کارش رو میدم…..
کرایه رو حساب میکنم و از تاکسی پیاده میشم…..
میخوام وارد ساختمون شم که همون لحظه ماشینش از پارکینگ بیرون میزنه….
با چرخیدن سرش متوجه من میشه و تعجب تو صورتش رو حتی از پشت شیشه های دودی هم میبینم….
چند ثانیه نگاهم میکنه و بالاخره به خودش میاد و ماشین رو می چرخونه کنارم و پیاده میشه…..
_ سلام….خوبی؟….اینجا چیکار میکنی؟…
از لحن حرف زدنش هیچ خوشم نمیاد….و اگه مجبور نبودم هیچوقت دیگه دوست نداشتم باهاش همکلام شم….
_ سلام…ببخشین مزاحم شدم….
تک خنده ای میکنه و جلوتر میاد….
_ اختیار داری…این چه حرفیه….
نفسمو بیرون میدم و میگم: میخواستم باهاتون حرف بزنم….
_ بارمان میدونه اینجایی؟…
اخمام از حرف بی ربطش تو هم میره….
_ یعنی چی؟…..
_ همینجوری….میگم یعنی بهش گفتی میای پیش من….
لعنت بهم…..
تو یه لحظه همه ی وجودم پشیمون میشه از اومدنم و میخوام برگردم که با فکر اینکه مگه چند بار دیگه قراره ببینمش و حرفاش رو بشنوم خودمو کنترل میکنم و رو بهش به دروغ میگم:بله میدونه….زیاد وقت ندارم و میخوام حرفای نیمه تموم امروزتون رو بشنوم….
از نیشخندی که میزنه مشخصه باور نکرده حرفم رو راجع به دونستن بارمان، ولی به درک…..
_ خیلی خب…کجا بریم؟…برگردیم دفتر یا تو ماشین؟….
اب دهنمو قورت میدم و دسته ی کیف رو محکم تو دستم نگه میدارم….
_ اگه ممکنه همینجا حرف بزنیم…..
ابروهاش از شنیدن حرفم بالا میره و میگه: خیابون مگه جای حرف زدن دختر خوب….اونم با وضعیتی که تو داری….بیا تو ماشین حرف میزنیم…..
میگه و سمت ماشین میره و میشینه… منم ناچار دنبالش میرم…
در سمت شاگرد رو باز میکنم و میشینم….
رو بهم موبایل رو میگیره و میگه: شرمنده جواب ندادم….یادم رفته بود بعد از جلسه از رو سایلنت درش بیارم…..
چشم از صفحه ی گوشی میگیرم و میگم: مهم نیست…فقط اگه جواب میدادین همون پشت تلفن حرف میزدیم و الان من مزاحمتون نبودم….
سلام همتا جون میشه هر روز پارت جدید بزاری
منم با شما موافقم مینا جان درست میگی بارمان از محمدحسین بیش از حد میترسه که دلیلش هم خودتون گفتین. وگرنه چرا از ی ادم این همه میترسه چه دلیلی داره؟؟ خب معلومه ب یقین ک اون میترسه محمدحسین کمک طلوع کنه تا از خانواده بارمان انتقام بگیره چرا چون اون از همه چی خبر داره .
ولی طلوع هم ی روز اگاه میشه و خب بترسن از کسی که هیچی نداره جز ی قلب شکسته!!!
دقیقا همینطوره و بقیه حرفاش که قبلا با محمد حسین بودی همش برا پرت کردن ذهن طلوعه چون بارمان با اینکه میگه عاشقه ولی اولویتش خانوادشن و محاله کنار طلوع وایسه برا گرفتن انتقام کاش طلوع حامله نمیشد
بارمان تو که میگی طلوع رو دوست داری؟؟؟ پس چرا پشت طلوع در نمیای؟؟ شور همه چیو در اوردی!!
بدبخت طلوع که بچه تو، تو شکمشه!
یعنی الحق که جربزه نداری از حق زنت دفاع کنی! از کل خاندان رستایی الخصوص از بارمان متنفرم! مرتیکه دوزاری!!
سلام
طلوع داره اشتباه. میکنه باید فعلا گوش به فرمان بارمان باشه اون خودش مشکل بی احترامی ها را حل میکنه چرا روی نقطه ضعف بارمان دست میزاره و به دیدن محمدحسین میره
سلام وقتی بارمان ازش پنهون کاری میکنه و فقط سعی داره جلوش و بگیره تا مقابل خانوادش نایسته چرا طلوع باید گوش به فرمانش باشه؟بارمان به محمد حسین حساس نیست بلکه ازش میترسه چون محمد حسین همه چی رو میدونه و بارمان میترسه که به طلوع بگه چون مطمئنه طلوع بفهمه انتقام میگیره
نمیدونم طلوع با این وضعش از خونه بارمان میزنه بیرون کجا بره دیوانه
درسته ولی برای طلوع غرورش بیشتر ارزش داره بارمان رسما هرزه خطابش کرد طلوع مثل حورا نیست بشینه و تحقیر بشه اونم توسط عشقش
با بچه تو شکمش بدون هیچ پشتوانه ای خونه بارمان بهتر از آواره کوچه و خیابان شدنه
سلام
واقعاااا طلوع داره در این وضعیت اشتباه میکنه و ….
باید کمی به بارمان همحق بده
دقیقا طلوع داره بچه گانه عمل می کنه نباید هرچی میشه سریع از خونه بزنه بیرون
طلوع تمام این مدت هر جور تحقیری رو تحمل کرده و بخاطر بارمان دم نزده ولی وقتی بارمان راحت قضاوتش میکنه و بهش انگ هرزگی میزنه چرا بمونه؟
چه حقی؟بارمان داره از خانوادش حمایت میکنه و از طلوع پنهونکاری طلوع صد بار ازش خواهش کرد حقیقت و بگه ولی اون چون میدونه حقیقت به ضرر پدرشه طلوع رو میپیچونه
خاک تو سر بارمان لیاقتش همون هرزه های دور برشه
بارمان دیگه شورش و درآورده چقدر راحت قضاوت میکنه یکی نیست بگه وقتی میدونی خانوادت چه آشغالهایی هستن غلط کردی زنت و بینشون تنها گذاشتی رفتی حالا طلبکارم هست آقا ولی مشخصه علت بیشتر ناراحتیش حرفهای طلوع به پدرشه اون نمیخواد طلوع به هیچ وجه انتقام بگیره و جلو خونواده عوضیش وایسته برا همینم میترسه از محمد حسین