_ عه..بابا بیشتر….
_ میفتی آخه دخترم….
_ نه مواظبم..فقط شما تندتر هل بدین..
_ خیلی خب…پس آماده ی یه پرواز درست و حسابی باش…
چشم میگیرم از دختر و پدری که مشغول تاب بازی ن و به آسمون نگاه میکنم….
اصلان بی وجود….اصلان کثافت….کاش الان پیشم بودی تا با دستای خودم خفت میکردم…
قلبم داره میترکه خدااا….آخ بیچاره ساره….مادر بیچارم…بخدا حقت بود ازم متنفر بودی…حقت بود منو نخواستی…..حقت بود…..
صدای هق هقمو تو گلوم خفه میکنم….شاید اگه من نبودم ساره فراری نمیشد….من بدبختش کردم…..من…..
صدای زنگ گوشیم بلند میشه……با دیدن اسم بارمان تماس رو برقرار میکنم…
_الو…..
_ نمیتونم پیدات کنم…. بیا بیرون پارک…
بدون حرف دیگه ای قطع میکنم و با کمک تنه ی درخت بلند میشم….درد زیر شکمم یه لحظه هم ولم نمیکنه…..به سختی شروع میکنم به راه رفتن….چقد حالم بده….با دیدنش که داره اطراف رو نگاه میکنه سعی میکنم صداش بزنم که خودش متوجه م میشه و با دو سمتم میاد….
اینبار اخمای درهمش و صورت سرخ از عصبانیتش باعث نمیشه بترسم….وجودم انگار سر شده….
با رسیدنش بهم نگاهش با خشم سر تا پام میچرخه….
بی حرف و بی صدا از کنارش میگذرم و سمت بیرون پارک میرم…..
اصرارش برا رفتن به بیمارستان بی فایده بود و راهی خونه شدیم…..خونه ای که نمیدونم قراره بازم خونم باشه یا نه….
سمت اتاق میرم که با گرفتن بازوم نمیذاره و طرف مبل های تو سالن میبرتم….
_ اینجا بتمرگ تا تکلیفتو مشخص کنم….
دلم از حرفی که میزنه میگیره ولی به روی خودم نمیارم…..میشینم و اون رو به روم رو میز میشینه…
_ میشنوم…..
فقط نگاهش میکنم…چه خوش حال بودم که یه نفر تو این دنیا واقعا دوسم داره….
چشمام بدون اینکه بخوام مدام پر و خالی میشن….حس فریب خوردن چه بد کوفتیه….
_ جای آبغوره گرفتن زبونتو بچرخون و بگو از ظهر تا الان کدوم گوری بودی؟…..
آب دهنمو قورت میدم و نگاهمو به پنجره ای که بازه و باد پرده هاش رو تکون میده میدم و با مکث میگم: من از اولش دوست نداشتم بارمان…..برا همینم هیچوقت بهت نگفتم دوست دارم،چون نمی خواستم بهت دروغ گفته باشم….ولی وقتی بهت حرف از دوست داشتن زدم یعنی با همه ی وجودم دوست داشتم….بد ضربه ای بهم زدی…من باورت کردم نامرد…من اگ…
_ این چرت و پرتا چیه سر هم میکنی؟….دیوونه شدی باز؟…
با خشم میگه و من لبهامو از حرص رو هم فشار میدم و دست میبرم تو کیف و دفتر ساره رو بیرون میارم…..
میبینم که با دیدن دفتر ابروهاش به طور محسوسی با تعجب بالا میره…..
دفتر تو دستمو تکون میدم و میگم: اینو میبینی، سرگذشت تلخ ساره ست...تجاوزی که بهش شده….همه رو با دستخط خودش نوشته…همه رو….همین امشب همه ش رو خوندم…خط به خطشو…حتما تو هم خوندی….میدونم که خوندی بارمان….ولی چرا بهم حرف از چنین دفتری نزدی رو نمیدونم….خیلی چیزا میدونستی و میدونی ولی هیچ حرفی ازشون نزدی و نمیزنی…دلیلش چیه؟….بهم گفتی ساره یه دختر خراب بود که داره ندار پدرش رو دزدید و با دوست پسرش فرار کرد…چطور تونستی همچین دروغی بگی وقتی از همه چیز خبر داشتی…وقتی میدونستی کار پدرت بود دزدیدن سکه ها، وقتی میدونستی بهش تجاوز کردن، به خاطر پدرت، پدری که نامردی رو در حق خواهرش تموم کرد….آره؟….
حرفی نمیزنه و فقط نگاهش رو به زمین میدوزه….من اما تازه سر دلم باز شده….
_فیلم به اون مهمی رو پیش خودت نگه داشتی که چی بشه؟….
با این حرفم سرش به سرعت بالا میاد و با اخم های درهم زل میزنه بهم……
نگرانی و سردرگمی رو برا چند لحظه تو چشماش میبینم….اما فقط چند لحظه…..
_ این حرفا چیه میزنی…..فیلمنامه جدید گرفتی دستت؟….
بی حرف و با خشم به چشماش نگاه میکنم….
وقتی میبینم از رو نمیره با حرص بلند میشم….نگاهش دنبالم کشیده میشه و من سمت اتاقی که وسایل و مدارک کارش گذاشته شده میرم…..
پایین میزش میشینم و شروع میکنم تک تک کشو ها رو گشتن….باید اون فیلم رو پیدا کنم…
بازوم یهویی کشیده میشه و بلند میشم…زیر دلم درد میگیره و بیچاره دختری که من قراره به دنیاش بیارم….
_ چه مرگته طلوع…از ظهر کدوم گوری بودی که حالا اینجوری هار شدی؟…هاان؟..
با داد میگه و من سعی میکنم بازویی که مطمعنا کبود شده رو از دستش بیرون بیارم ولی بی فایده ست…..
_ ولممم کن….هر جا بوده باشمم به خودم مربوطه….
از درد بازوم و زیر دلم اشک تو چشام جمع میشه…..
نفس های خشمگینش به صورتم میخوره و بی حرف دستمو میکشونه و از اتاق بیرون میبره….
وارد اتاق خواب میشیم و مجبورم میکنه رو تخت بشینم….
میخوام بلند شم که دستشو رو شونه هام میذاره و از بین دندون های کلید شده ش میگه: به جون مادرم اگه یه سانت بلند شی چنان میزنمت که جای بیمارستان مستقیم بری قبرستون ور دل مادرت….. هیچی بهت نگفتم که حالا دوره میفتی و دنبال اون محمدحسین عوضی میفتی و هر چی بهت گفته میذاری رو چشمات و من و به یه ور خودتم حساب نمیکنی…..از امشب دیگه قضیه فرق داره طلوع….بهت اجازه نمیدم پاتو از خونه بذاری بیرون….تو همین خونه میمونی تا روزی که برا زایمان بری بیمارستان….
یعنی گندشو در آوردین با این پارت دادن ها تون هر روز بدین تمومش کنید دیگه
مگه امروز نوبت پارت گذاری نبود؟؟؟؟؟؟؟؟
امروزم پادت بده خانمشاهانی عزیززز لطفلاااااا
امروز پارت هست یا باز یه روز در میون شده
چرا فکر میکنین هرکسی که خواست به طلوع کمک یعنی ی نقشه ای داره؟؟ محمدحسین هم کار خوبی کرد که طلوع رو از همه چی باخبر کرد دلتون میخواست که طلوع هنوز گول این بارمان حرومزاده رو بخوره؟؟ ولی من محمدحسین رو تحسین میکنم، تحسینش میکنم که مبخواد به طلوع کمک کنه و انتقام ساره بدبختو بگیره، ساره هم مثل همه ما بود حق زندگی داشت ولی بخاطر اون داداشای بی خاصیتش حقش از زندگی کم شد!! الحق که این بارمان حرومی هم توله سگ همون مرتیکهس. امیدوارم طلوع خودشو قوی کنه. امیدوارم که کاری کنه این بارمان و خاندان رستایی چن تا قلاده بندازه گردنشون و مثل سگ پشتش حرکت کنن ( البته بلانسبت سگ ) حیفه که بگی مثل سگ خاندان عن رستایی
ولی من فکر میکنم بارمان مثل اونا نیست شاید عاشق طلوع نبود ولی برای کمک به طلوع و عذاب وجدان بخاطر کار باباش با طلوع ازدواج کرد الانم نمیتونه آبروی خانوادگیشونو ببره واقعا بین دو طرف گیر افتاده
خب ازدواج کرد چه سودی به طلوع رسوند؟ اونو از همه بدبختیا از همه ناراحتیاش نجات داد؟؟ نه جانم نجات که نداد هیچ بدتر فرو برد تو بدبختیاش. با گول زدن و پنهون کاری … من ب شخصه میگم ادمی که پنهون کاری کنه و دوز و دغل داشته باشه ادم نیست حیوونه حتییی پایین تراز حیوونه!!!
کدوم عذاب وجدان اون اگه وجدان داشت که به یه دختر بی پناه تجاوز نمیکرد اون فقط میخواد کنترل طلوع رو در دست بگیره که پدرش نابود نشه اگه وجدان داشت با وجود دونستن همه حقایق به طلوع نمیگفت مادرت یه هرزه و دزد بود و به طلوع مرتب تهمت هرزگی نمیزد با همین افکار بهش تجاوز کرد حتی بعد اینکه مثلا میخواست جبران کنه بازم به فکر طلوع نبود اون دید خانوادش کلید آپارتمانش و دارن دید پدرش اومد و به طلوع توهین کرد میدونست مبینا و برادرش کلید دارن اگه طلوع براش مهم بود باید فکرش و میکرد در نبودش ممکنه بلایی سرش بیارن باید همون موقع قفل و عوض میکرد اونوقت دوباره به طلوع تجاوز نمیشد حتی بازم جلوی شکایت طلوع رو گرفت به بهونه اینکه پاش گیره در صورتیکه نهایتا بارمان با پرداخت دیه خلاص میشد الانم میدونه حقیقت آشکار شه طلوع سهم میبره از اموال پدر بزرگش و صد در صد پدر بزرگش حقیقت و بفهمه پدرش و بارمان و خانوادشون از ارث محرومن دلایل بارمان اینه نه وجدان خاندان رستایی فاقد وجدان و شرفن البته شاید الان علاقه مند شده باشه به طلوع ولی صد در صد اولویتش خانوادشن
واییی احسنت مینا جان🤍🤍
فدایتت❤❤❤
دل من شکست چی برسه به طلوع واقعا نمی دونم چی جوری تحمل می کنن واقعا خیلی غیر تحمله
ههههه😏😏😏😏تعجبی نداره تو هم بچه اون پدر آشغالتی جای طلوع بودم هیچوقت برنمیگشتم تو اون خراب شده اشتباه کرد دفتر و نشون داد الان دفترم ازش میگیره و نابودش میکنه
جالب بَیِه….
محمد حسینم دلش برا طلوع نسوخته. لاید ی تقشه ایی داره
نقشه ای نداره اونم میخواد غلطی که در حق ساره کرده رو اینجوری جبران کنه چون اگه محمد حسین عوضی از اولش میگفت دوسش نداره و نمیرفت خواستگاریش هیچ کدوم این اتفاقا نمیفتاد
چرا انقد بلدی
چرا انقد باهوشی که باعث میشی من به خودم بگم
تف به منو مغزم
چرااااااااا
خب علتش اینه که شغل من روانشناسیه و روزانه صد تا مورد مشابه دارم شما دخترای گلم چون سنتون کمه بیشتر با احساستون برخورد میکنید ولی امثال من از تجربه های زندگی و شغلی هست که تا رمانی میخونیم تقریبا میفهمیم چی به چیه
بخداا اگه بگم منم همینطور فکر می کردم دروغ گفتم
چون الان اینطور فکر می کنم
چرا هیچ مردی خوب نیست
کی گفته همه مردا بدن؟بستگی داره به انتخابت اگه با عقلت انتخاب کنی نه دلت شک نکن انتخابت درست خواهد بود مردهای زیادی هستند که پای زن علیل شون موندن ازش پرستاری میکنن و عاشقانه دوسش دارن در مقابل مردهایی هستن که با ادعای عشق میان جلو ولی وقتی حتی تحمل یه سرماخوردگی معمولی زنشون و ندارن و میگن برو خونه مادرت خوب شدی برگرد همه رو به یه چوب نزنین مشکل اصلی اینه که دخترهای ما با دلشون تصمیم میگیرن و تا پسری ادعای عاشقی میکنه میشه همه دنیاشون و اگه کسی عیبهای پسره رو بهشون بگه با تمام قدرت مقاومت میکنن و چشم و گوششون و میبندن
بیشتر تو رمان هاست این توصیفات
خب رمانها اکثرا خلاف واقعیتن مثلا تو اکثر رمانها دختر مورد تجاوز قرار میگیره بعد مدتی دیوانه وار عاشق پسره میشه در صورتیکه در واقعیت این اتفاق هرگز نمیفته دخترانی که مورد تجاوز قرار میگیرن از نظر روحی شدیدا نابود میشن و سالهای سال طول میکشه تا خودشون و پیدا کنن و خیلی هاشون از جنس مذکر فرارین و از هر نوع رابطه ای وحشت دارن یا اینکه پسره روان پریشه زور میگه عین برده رفتار میکنه و دختر همچنان دیوانه وار عاشقشه در صورتیکه تو واقعیت دخترهای ما تا شوهرشون دو بار باهاشون بلند حرف زد مهرشون و میزارن اجرا و هرگز هیچ دختری با چنین آدمی نمیتونه حتی یک هفته زندگی کنه برای همینه میگم ایکاش بعضی نویسنده ها قبل اقدام به نوشتن رمان تحقیق و مطالعه کنن چون نسل نوجوان و جوان تحت تاثیر این رمانها قرار میگیرن و اکثرا خیالپردازی میکنن
چقد خوب حرف میزنی آدم از حرفات آرامش میگیره وخیلی چیزا یاد میگیره
ممنونم لطف دارید خوشحالم که تونستم تاثیر مثبت بزارم
همشون بد نه ولی تقاضاشون یکیه بخان یا نخان مث هم رفتار میکنن
اگه منظورت از تقاضا رابطه جنسی هست که یه امر طبیعیه اصلا ازدواج برای همینه که از راه درست به نیازهای غریزی هم جواب بدن وگرنه پخت غذا که طرف از بیرون سفارش میده خونه رو هم زنگ میزنه خدماتی میان تمیز میکنن چه نیازی به ازدواج داره ازدواج برای آرامش دو جنس مخالفه و تنها خواسته مرد نیست خواست هر دو طرفه ولی اگه منظورت اینه که مردا میخوان تحت کنترل در بیارن که این ذات مرده شما موقع انتخاب همسر باید دقت کنی که طرفت میخواد باهاش همراه باشی یا مثل یه ربات باشی تو زندگیش
😢 😢 😢 💔 💔