*
در ماشین رو محکم میبنده و به سرعت سمت آسانسور میره….تماس ظهر روژین همه ی ذهن و فکرش رو بهم زده….تو دلش هزار بار طلوع رو به چهار میخ کشیده ….
در رو باز میکنه و با چهره ی آشفته ی روژین رو به رو میشه….
سوییچ رو پرت میکنه رو میز و سمتش میره…
_ خبری نشد نه؟….
روژین با دیدن خشم برادرش از رو مبل بلند میشه و به آرومی میگه: نه….ولی تو رو خدا آروم باش بارمان…دیر نشده هنوز….شاید اصلا خودش تنهایی رفته دکتر…هاان؟….
مسیرش رو طرف اشپزخونه کج میکنه و با باز کردن یخچال آب رو یه نفس سر میکشه……
بطری رو پرت میکنه تو سینگ و برمیگرده طرف خواهرش….
_ نرفته…رفته بودم مطب..اونجا نبود….هر جایی که مخم بکشه رو گشتم ولی نیست….
از اشپزخونه بیرون میاد و سمت اتاقش میره و ادامه میده: دعا کن هر چی زودتر برگرده خونه….وای به حالش اگه گیرم بیفته… چنان بلایی سرش بیارم که مرغ های آسمون به حالش گریه کنن…. دختره ی احمق…..
دنبالش میره و شروع میکنه به حرف زدن: تو رو خدا بارمان…..وقتی اومد تو دعواش نکن…خب.؟…من خودم باهاش حرف میز….
با چنان خشمی برمیگرده طرفش که روژین چند قدم عقب میره….
_ چی میگی تو….ساعت چند الان؟…از دوازده ظهر تا همین الان که دوازده و نیم شبه عین سگ پا سوخته دارم اینور اونور میگردم…مغزم داره میترکه….گوشی بی صحابشم که خاموشه….دیگه نمیدونم کدوم گوری رو بگردم…..وااای خدا سرم داره میترکه….
دستاشو به سرش میگیره و شروع میکنه به کشیدن موهاش…..
_ میگم شاید رفته بیمارستان….اون حامله ست…خب شاید خدای نکرده حالش بد شده یکی رسوندش بیمارستان….هاان؟…
ناامید میشینه رو تخت و میگه: چند تا بیمارستان رو گشتم نبود….سپردم دست یکی از بچه ها بگرده بازم هیچ خبری نبود…دستاش رو صورتش میشینه و با خودش زمزمه میکنه: کجا رفتی آخه دیوونه….
بلند میشه و از اتاق میزنه بیرون…..
_ کجا میری الان..؟…..
بی توجه به روژین سمت سوییچش میره و با برداشته شدنش از خونه میزنه بیرون…..
*
پلک های خسته و پر دردمو باز میکنم….با دیدن سقف ناآشنا بالاسرم هول زده بلند میشم….همه چیز عین یه فیلم از جلو چشمام رد میشه….کامران داشت باهام حرف میزد که یه چیزی جلو دهنم گذاشته شد و بعدش رو دیگه نفهمیدم….
به کمک دیوار از جام بلند میشم….سرم مثل یه کوه سنگینه و حالت تهوع امونم رو بریده….
تنها روشنایی اتاق چراغ کوچیکی هست که دورترین فاصله رو با جایی که هستم داره….
به پایین پام نگاه میکنم…دور تا دور اتاق پر شده از علف و کاه….دست میبرم تو جیبام به دنبال موبایلم ولی چیزی پیدا نمیکنم….اطراف رو برا پیدا کردن کیفم از نظر میگذرونم ولی بازم بی فایده ست….
گیج گیجم و اصلا نمیدونم کجام….
سمت در میرم و میخوام بازش کنم ولی هیچ جایی نداره برا باز شدن و انگار از پشت قفل شده…..
با دستام میکوبم به در و بلند میگم: باز کنین این در رو….اصلااان…..اصلان بیا این در رو باز کن…..اصلااان….کامرااان….کامرااان…کسی اینجا نیست…..یکی بیاد این در رو باز کنه….آهاااااای….کمکککک…کسی نیست….کمممک…..
اینقده ناله میکنم و در میزنم که خودم خسته میشم….
بی جون پایین در میشینم….اشکام میریزه رو صورتم….من حتی نمیدونم ساعت چنده؟….حتما بارمان تا الان اومده خونه و متوجه نبودنم شده…..
خدایااا عجب غلطی کردم…خودت به دادم برس….جواب بارمان رو چی بدم آخه….
بازم بلند میشم و شروع میکنم به در زدن….اینبار محکم تر از قبل….
_ یکی بیاد این در رو باز کنه…..تو رو خدا یکی بیاد باز کنه این درو….اصلااااان…اصلاااااان….بیا این در رو باز کن نامرد….
صدای خش خشی که از علف ها میاد باعث میشه جیغ بلندی بکشم و ترسیده بچسبم به در….احتمال اینکه مار یا عقربی میونشون باشه باعث میشه تا سر حد مرگ بترسم….
با صدای بلند میزنم زیر گریه….
_ واای خدا عجب غلطی کردم…بارمان…بارمان کجایی الان….تو رو خدا بیا کمکم کن….
صدای باز شدن قفل پشت در رو میشنوم و میخوام بچرخم که در با هل محکمی به کمرم میخوره و من پرت زمین میشم….
حس میکنم کمرم از وسط نصف شده و با یه آخ بلند نیمخیز میشم…..
هیکل کامران تو چهارچوب در قرار میگیره و من دست خودم نیست که همونجور نشسته عقب میرم……
پوزخند رو صورتش واضحه وقتی در رو میبنده و سمتم میاد….
_ خب….خب….طلوع خانم….خوش میگذره عزیزم….
چشمام مدام پر و خالی میشن و فقط نگاهش میکنم….
نگاه اون اما رو شکمم میشینه و میگه: چند ماهته؟….
گریه م به هق هق تبدیل میشه….آب دهنمو قورت میدم و میگم: چند روز دیگه میشه…میشه هشت ماهم….تو رو خدا بزار من برم کامران….
صدای قهقهه ش میپیچه و عین دیوونه ها شروع میکنه به دست زدن…..
اشکام از ترس بند میان و میچسبم به دیوار پشت سرم…..
خنده ش که تموم میشه تند چند قدم جلو میاد و رو به روم رو زانوهاش میشینه….
نفسم تو سینه حبس میشه و جایی برا عقب رفتن دیگه ندارم….
_ خوب مارمولکی هستی طلوع…بلدی تورتو کجا پهن کنی که صید خوبی داشته باشی…کی خیال میکرد دختر بی کس و کار و بدبختی مثل تو بشه عروس حاج حمید بزرگ….روزی که اصلان بهم گفت شدی عروس رستایی ها دو تا شاخ رو سرم سبز شد….برعکس مادرت خوب زرنگی……
گیج و گنگ بهش نگاه میکنم….
نگاهمو که میبینه خنده ی مزخرفی میشینه گوشه ی لبهاش….
_ حق داری اگه گیج بشی عزیزم…..حق داری….
بلند میشه و هر دو دستش رو تو جیبای شلوارش میبره…..
_ بذار خودمو خوب معرفی کنم خوشگله….من کامرانم….کامران مویزاد…..پسر اردشیر مویزاد….همون که به جرم کار نکرده رفت بالای دار…اون مادر حرومیت فرستادش بالای دار که بگه بهم تجاوز کردن و سرپوش بذاره رو کثافت کاری هاش…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لطفاً اگه میخوای پارت بدی درست هر روز یه ساعت مشخص اگه نه که کلا نده دیگه مردم که مسخره شما نیستند که هر موقع عشقتون میکشه پارت میدین
چرا همه تون برای طلوع بد میگین آخه؟ درسته خریت کرده رفته اما همشم تقصیر اون نیست که وقتی شوهرش هیچ کاری براش نمیکنه و حتی حاضر نیست براش توضیح بده توقع دیگه ای هم نباید داشت اونم آدمه و میخواد همه چیزو درست کنه بهتر از اینکه یه عمر ننگ هرزگی بهش بزنن
دقیقااااا باهات موافقم فقط حرص من از اینه که با وجود خوندن خاطرات مادرش و فهمیدن اینکه اصلان چه آشغالیه نباید میرفت خونش باید میفهمید تنها بودن با این مرد خطرناکه یا حداقل با محمد حسین میرفت یا یه یادداشتی میذاشت تو خونه که بفهمن کجاست الان ممکنه همون بلایی که سر مادرش آوردن سرش بیارن حتی بچش و از دست بده اونوقت باز طلوعه که محکوم میشه
طلوع خریت کرده درست ولی به نظر من بیشتر تقصیر بارمانه
دقیقاااااا
حق پرومکس🤍
طلوع بدبختر از چیزی که بود میشود
این داغون هرچی سرش بیاد حقشه نوش جونت طلوع خانم حالا جر بخور
هر چی فکر میکنم میبینم راه نجاتی نداره دختره احمق
تنها راه نجاتش فک کنم همین کامران باشه اگه بتونه بهش بفهمونه که اونم بازیچه اصلان شده
کامران راه نجاتش بشه عزیزم مثل اینکه خوب نخوندی بابای کامران روبیگناه فرستادن بالای دار حالابه نظرت اون طلوع رونجات میده؟
بابای کامران کجاش بی گناهه؟سه نفر بودن اصلان و اردشیر و محمود برگرد به قسمت دفتر خاطرات ساره دقیق بخون اتفاقا بابای بیشرف کامران از همشون بدتر بود تو خاطرات ساره نوشته بود که حتی بعد اینکه اصلان میخواست ولش کنه اون هنوز میخواست بهش تجاوز کنه اونوقت شما میگی بیگناهه؟کامرانم یکی هست مثل ساره که بازیچه اصلان شده و اینجوری حالیش کرده که ساره هرزه بوده و پدر کامرانم بیگناه که حس انتقام و تو وجودش کاشته که سر طلوع خرابش کنه دقیقا مثل دروغهایی که به طلوع گفت برا همینم میگم اگه طلوع بهش بگه از تجاوز پدرش و اصلان و اون یکی فیلم موجوده و دفتر خاطرات ساره همه چی رو هست شاید پسره به خودش بیاد و طلوع هم نجات پیدا کنه حداقلش اینه که میره دنبال مدارکی که طلوع گفته و اینجوری بارمان میفهمه طلوع کجاست و نجاتش میدن البته اگه بازم فکر آبروی پدرش و نکنه
واااییی اصلان کثافت به اینم دروغ گفته چقدر یه آدم میتونه لجن باشه آخهههههه
طلوع همونجا ک نشستی خبر مرگت فاتحتو بخون عزیزم
دلم نمیاد چیزی بگم ولی واقعا حرص آدمو در میاره با این کاراش😑😑😑
الان بشین ببین کامران و اصلان چ آشتی برات پختن
چه آشی*