بی توجه به حرف زدن و سوال های پشت سر هم روژان و روژین از پله ها بالا میره.…
در اتاق پدر مادرش بازه و صدای حرف زدن پدرش رو به راحتی میشنوه….همون سمت میره و با هل دادن در وارد اتاق میشه….
نگاه پدرش با شنیدن قدمهاش سمتش کشیده میشه….
به چهره و ریخت پسر وسواسی و همیشه مرتبش نگاه میکنه که اینبار خبری از خوش پوشی رو تو ظاهرش نمیبینه…
از پشت میزش بلند میشه و سمتش قدم برمیداره….
_ یادم نمیاد بهت سلام کردن یاد نداده باشم…
نگاهش اطراف میچرخه و سمت پنجره قدم برمیداره….
_ نه اتفاقا،شما خیلی چیزا بهمون یاد دادین….چیزایی که حتی خودتونم بهشون اعتقادی نداشتین….
سکوت پدرش باعث میشه بچرخه و خیره بشه به چهره ی برافروخته از خشمش….
با کج کردن سرش میگه: چیه حاج حمید بزرگ؟…بهتون برخورد؟….واق….
_ حرف دهنتو بفهم بارمان…برو بیرون اگه باز میخوای چرت و پرت سر هم کنی….من گوشی برا شنیدن یاوه گویی هات ندارم…
با حرص میپره وسط حرفش….بارمان اما کوتاه نمیاد…دلیلی برا کوتاه اومدن وجود نداره….در بدترین شرایط ممکن لحظه ها رو میگذرونه….
قدماش رو محکم به سمتش برمیداره…چند قدمیش وایمیسه و میگه: منم نیومدم که دروغ و دونگ تحویلم بدی و خودت رو یه قدیس نشون بدی…فقط اومدم حرف آخرمو بزنم و برم….اگه یه روزی که چه امروز باشه چه یه سال دیگه، چه صد سال دیگه، یه درصد، فقط یه درصد بفهمم پشت گم شدن طلوع اسمی به اسم حمید رستایی وجود داره، قسم میخورم بدون یه ذره فکر کردن به عواقبش آنچنان آبرویی ازتون ببرم که تا ابد نتونین تو دنیا سر بلند کنین….تا ابد……
میگه و بدون اجازه دادن به پدرش برا حرف زدن میچرخه و از اتاق بیرون میزنه….
*
داریوش دستپاچه و هول زده سوار ماشین میشه و شروع میکنه به استارت زدن…..داغ حرفایی که دزدکی شنیده به مرز جنون میکشونتش…باورش نمیشه اصلان و محمود همچین نامردایی باشن….موبایل رو به سرعت از جیبش درمیاره و شروع میکنه به شماره گرفتن……وقتی میبینه برنمیداره چند بار دیگه هم میگیره و باز بی فایده ست….و در آخر محکم پرتش میکنه سمت صندلی شاگرد و با حرص میکوبه رو فرمون…
_ کامران لعنتی….کدوم گوری هستی آخه احمق……
در رو به آرومی باز میکنه و با دیدن دختری که از درد تو خودش میپیچه پوزخندی میشینه رو لبهاش….از نظرش طلوع مستحق هر بلایی هست که تا الان سرش اومده و از این به بعد هم قراره بیاد……
دبه ی تو دستش رو گوشه ی دیوار میذاره….چرخیدنش همزمان میشه با جیغ بلندی که طلوع از سر درد میکشه…..
چند قدمی جلو میره و بالای سرش قرار میگیره….
نگاهش از صورت بهم ریختش به پاهاش کشیده میشه…..با دیدن شلوار خونیش اخماش تو هم میره…..
_ خداااااااا……
خدا رو صدا میزنه و از شدت درد دندوناش رو هم قفل میشه…..
پایین پاهاش میشینه و مانتوی تنش رو کنار میده…..
با دیدن خون زیادی که زیر پاهاش هست سرش به ضرب بالا میاد و تو چشمای اشکی طلوع میشینه……
_ بچت داره به دنیا میاد….یه زور دیگه بزن شاید این دم آخری ناکام از دنیا نرفتی…
دستش جلو میره و رو دکمه ی شلوارش میشینه…..
بی جون تر از این حرفاست که بتونه حلوش رو بگیره….از دیروز اینقده درد کشیده که انگار کم کم داره جون میده….
با باز کردن دکمه، به خودش میاد و دستشو رو دستش میذاره…..
_ ببین، الان حال بهم زن ترین چیزیکه میتونم ببینم بدن خونی توعه….پس خیال نکن میخوام باهات حال کنم….درش میارم بتونی پاهاتو باز کنی،یهو دیدی بچت زد بیرون…
میگه و خودش به حرف زشت و بی معنی خودش میخنده….
دونه های عرق رو پیشونیش نشسته ولی دندوناش از سرما تند تند رو هم میلرزه….
درد کمر و پایین تنش همه ی جونش رو گرفته….
سرش رو محکم به زمین میکوبه و علف های بلند دورش صورتش رو زخم میکنن….
_ بااارمااان….باااارمااان…..
بارمان گفتنش پوزخند دوباره ای مینشونه رو لبهای کامران و به مسخره میگه: بارمان جونت الان خواب خوابه، کی رو صدا میزنی آخه؟…لااقل یکم التماس خودمو کن بلکه بهت یه ذره رحم کردم…..
لبهاش تکون میخوره ولی هیچ آوایی ازشون بیرون نمیاد…..
همزمان که بلند میشه میگه: تا تو بخوای حرف بزنی شب شده…..
_ نمی…نمیتونم طبیع…طبیعی به..دنیاش..بیارم…سزارین بشم…باید…باید..
جون میکنه تا این چند کلمه رو به زبون بیاره….
_ عجب…که نمیتونی….خیلی خب….
سمت جایی که دبه رو گذاشته بود میره و با برداشتنش باز میچرخه سمتش….
نگاه طلوع با درموندگی دنبالش کشیده میشه..
دردی که داره و نور کم اتاق باعث میشه نتونه تشخیص بده دبه ای که دست کامرانه برا چی هست….
_ حیف شد طلوع….دوست داشتم برا یه بارم مزه ت رو بچشم….اینجوری رو دلم میمونی…..دلمم برات میسوزه بدبخت…درد سوختن و زایمان خیلی وحشتناکه….فک نکنم کسی تو دنیا وجود داشته باشه که اینجوری از بین بره…..
نگاه گیجش به کامران و حرف زدنش هست و نفس هاش به شماره میفته…..
با کمک آرنج هاش یکم بلند میشه ولی سنگینی پایین تنش بیشتر از این بهش اجازه نمیده و دوباره رو زمین میفته….
_ کامران...به….کی قسم….آیییییییی….
جیغی که میکشه همزمان میشه با باز شدن یهویی در….
از درد تو خودش میپیچه و کامران میچرخه و به پشت سرش نگاه میکنه….با دیدن پسرعمویی که به خیالش الان باید تهران باشه، ابروهاش از تعجب بالا میره…..
دلم خیلی به حال طلوع میسوزه شانس که نداره
کامران آخه چطوریدلش میاد
کاش مث قبلن زود ب زود پارت میزاشتی
سلام من خیلی وقته که دیگه رمان نمیخونم امروز که وقتم آزاد بود وقتی دیدم هیچ پیشرفتی رمان نکرده خیلی تعجب کردم ما بیمارستان مریض داشتیم پیوند قلب انجام دادن دیروز خانمشون اومده بود بیمارستان گفتند برگشتند سرکارشون یک نفرم سرطان ریه داشت پیوند انجام داد متاسفانه فوت کردند همون چند روز بعد از عمل ببینید من هر دوحالتش را گفتم
به قول یه خانمی که اینجا کامنت گذاشته بودن ایشون نویسنده هستند و رایگان هم رمانشون را به اشتراک میگذارند و ما نباید منتی داشته باشیم درسته کسی هم ایشون را مجبور نکرده رمان رایگان بنویسه ایشون به عنوان یه تازه کار حتما بای اینکار را انجام بده تا مخاطب جذب کنه ولی نهایت بی انصافیه که بخواهید با دلایل ترحم برانگیز کوتاهی خودتون را در انجام کاری که شروع کردیدو موظفیدبه پایان برسونید توجیه کنید و خواننده را همچنان نگه دارید ولی این کاملا مشخصه که یک روتین یین نویسنده رمان های آنلاین و شما هم دارید ازش تبعیت میکنید همه نویسنده ها اولش درست پارت دادند ولی بعدش …شما از اون قاعده مستثنی نیستید
من قبلا شنیده بودم خانوم شاهانی ی بچه کوچیکم دارن
الانم که گرفتار بیماری شدن انشالله که رفع شده باشه
بنظرم ی کوچولو دیگه هم صبر داشته باشیم شاید شرایطشون مساعدتر بشه
چون الانم لاقل پارت جدید میدن حالا ی کم دیر به دیر
وایی طلوع بدبخت
وااااییی خدایا شکرت انگار نجات پیدا کرد
یاخدا ای کاش بارمان پیداش بکنه😩💔
گناه داره خب.. مگه این اتفاقات تقصیر این بنده ی خدا بوده ک اینقد زجرش میدن😕🙁
خیلی جای بدی تموم شد
خواهش میکنم پارت بعدی رو خیلی زودتر بدید
خانم شاهانی عزیز چرا اینقد عذابمون میدی تواین پارت تمومش میکردی خیلی وضعیت بدیه حال طلوع تا پارت بعدی دق میکنم من یکی
اینقدر زجرمون دادی سر طلوع حالا که یه ذرهههههه خوب شد زود تمومش کردیییی؟
خب یکم زیادتر میدادی؟