رمان طلوع پارت ۱۶۴

4.3
(3)

 

 

بی توجه به حرف زدن و سوال های پشت سر هم روژان و روژین از پله ها بالا میره.‌…

 

در اتاق پدر مادرش بازه و صدای حرف زدن پدرش رو به راحتی میشنوه….همون سمت میره و با هل دادن در وارد اتاق میشه….

 

نگاه پدرش با شنیدن قدمهاش سمتش کشیده میشه….

 

به چهره و ریخت پسر وسواسی و همیشه مرتبش نگاه میکنه که اینبار خبری از خوش پوشی رو تو ظاهرش نمیبینه…

 

از پشت میزش بلند میشه و سمتش قدم برمیداره….

 

_ یادم نمیاد بهت سلام کردن یاد نداده باشم…

 

نگاهش اطراف میچرخه و سمت پنجره قدم برمیداره….

 

_ نه اتفاقا،شما خیلی چیزا بهمون یاد دادین….چیزایی که حتی خودتونم بهشون اعتقادی نداشتین….

 

سکوت پدرش باعث میشه بچرخه و خیره بشه به چهره ی برافروخته از خشمش….

 

با کج کردن سرش میگه: چیه حاج حمید بزرگ؟…بهتون برخورد؟….واق….

 

_ حرف دهنتو بفهم بارمان…برو بیرون اگه باز میخوای چرت و پرت سر هم کنی….من گوشی برا شنیدن یاوه گویی هات ندارم…

 

با حرص میپره وسط حرفش….بارمان اما کوتاه نمیاد…دلیلی برا کوتاه اومدن وجود نداره….در بدترین شرایط ممکن لحظه ها رو میگذرونه….

 

قدماش رو محکم به سمتش برمیداره…چند قدمیش وایمیسه و میگه: منم نیومدم که دروغ و دونگ تحویلم بدی و خودت رو یه قدیس نشون بدی…فقط اومدم حرف آخرمو بزنم و برم….اگه یه روزی که چه امروز باشه چه یه سال دیگه، چه صد سال دیگه، یه درصد، فقط یه درصد بفهمم پشت گم شدن طلوع اسمی به اسم حمید رستایی وجود داره، قسم میخورم بدون یه ذره فکر کردن به عواقبش آنچنان آبرویی ازتون ببرم که تا ابد نتونین تو دنیا سر بلند کنین….تا ابد……

 

میگه و بدون اجازه دادن به پدرش برا حرف زدن میچرخه و از اتاق بیرون میزنه….

 

 

 

*

 

داریوش دستپاچه و هول زده سوار ماشین میشه و شروع میکنه به استارت زدن…..داغ حرفایی که دزدکی شنیده به مرز جنون میکشونتش…باورش نمیشه اصلان و محمود همچین نامردایی باشن….موبایل رو به سرعت از جیبش درمیاره و شروع میکنه به شماره گرفتن……وقتی میبینه برنمیداره چند بار دیگه هم میگیره و باز بی فایده ست….و در آخر محکم پرتش میکنه سمت صندلی شاگرد و با حرص میکوبه رو فرمون…

 

_ کامران لعنتی….کدوم گوری هستی آخه احمق……

 

 

 

 

در رو به آرومی باز میکنه و با دیدن دختری که از درد تو خودش میپیچه پوزخندی میشینه رو لبهاش….از نظرش طلوع مستحق هر بلایی هست که تا الان سرش اومده و از این به بعد هم قراره بیاد……

 

دبه ی تو دستش رو گوشه ی دیوار میذاره….چرخیدنش همزمان میشه با جیغ بلندی که طلوع از سر درد میکشه…..

 

چند قدمی جلو میره و بالای سرش قرار میگیره….

 

نگاهش از صورت بهم ریختش به پاهاش کشیده میشه…..با دیدن شلوار خونیش اخماش تو هم میره…..

 

_ خداااااااا……

 

خدا رو صدا میزنه و از شدت درد دندوناش رو هم قفل میشه…..

 

پایین پاهاش میشینه و مانتوی تنش رو کنار میده…..

 

با دیدن خون زیادی که زیر پاهاش هست سرش به ضرب بالا میاد و تو چشمای اشکی طلوع میشینه……

 

 

_ بچت داره به دنیا میاد….یه زور دیگه بزن شاید این دم آخری ناکام از دنیا نرفتی…

 

دستش جلو میره و رو دکمه ی شلوارش میشینه…..

 

بی جون تر از این حرفاست که بتونه حلوش رو بگیره….از دیروز اینقده درد کشیده که انگار کم کم داره جون میده….

 

با باز کردن دکمه، به خودش میاد و دستشو رو دستش میذاره‌‌…..

 

_ ببین، الان حال بهم زن ترین چیزیکه میتونم ببینم بدن خونی توعه….پس خیال نکن میخوام باهات حال کنم….درش میارم بتونی پاهاتو باز کنی،یهو دیدی بچت زد بیرون…

 

میگه و خودش به حرف زشت و بی معنی خودش میخنده….

 

دونه های عرق رو پیشونیش نشسته ولی دندوناش از سرما تند تند رو هم میلرزه….

 

درد کمر و پایین تنش همه ی جونش رو گرفته….

 

سرش رو محکم به زمین میکوبه و علف های بلند دورش صورتش رو زخم میکنن….

 

_ بااارمااان….باااارمااان…..

 

بارمان گفتنش پوزخند دوباره ای مینشونه رو لبهای کامران و به مسخره میگه: بارمان جونت الان خواب خوابه، کی رو صدا میزنی آخه؟…لااقل یکم التماس خودمو کن بلکه بهت یه ذره رحم کردم…..

 

لبهاش تکون میخوره ولی هیچ آوایی ازشون بیرون نمیاد…..

 

همزمان که بلند میشه میگه: تا تو بخوای حرف بزنی شب شده…..

 

 

_ نمی…نمیتونم طبیع…طبیعی به..دنیاش..بیارم…سزارین بشم…باید…باید..

 

جون میکنه تا این چند کلمه رو به زبون بیاره….

 

_ عجب…که نمیتونی….خیلی خب….

 

سمت جایی که دبه رو گذاشته بود میره و با برداشتنش باز میچرخه سمتش….

 

نگاه طلوع با درموندگی دنبالش کشیده میشه..

 

 

دردی که داره و نور کم اتاق باعث میشه نتونه تشخیص بده دبه ای که دست کامرانه برا چی هست….

 

 

_ حیف شد طلوع….دوست داشتم برا یه بارم مزه ت رو بچشم‌….اینجوری رو دلم میمونی…..دلمم برات میسوزه بدبخت…درد سوختن و زایمان خیلی وحشتناکه….فک نکنم کسی تو دنیا وجود داشته باشه که اینجوری از بین بره…..

 

 

نگاه گیجش به کامران و حرف زدنش هست و نفس هاش به شماره میفته‌…..

 

 

با کمک آرنج هاش یکم بلند میشه ولی سنگینی پایین تنش بیشتر از این بهش اجازه نمیده و دوباره رو زمین میفته….

 

 

_ کامران..‌.به….کی قسم….آیییییییی….

 

جیغی که میکشه همزمان میشه با باز شدن یهویی در…‌‌.

 

از درد تو خودش میپیچه و کامران میچرخه و به پشت سرش نگاه میکنه….با دیدن پسرعمویی که به خیالش الان باید تهران باشه، ابروهاش از تعجب بالا میره…..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
♡ روا ♡
♡ روا ♡
6 ماه قبل

دلم خیلی به حال طلوع میسوزه شانس که نداره
کامران آخه چطوریدلش میاد

[:
[:
6 ماه قبل

کاش مث قبلن زود ب زود پارت میزاشتی

ماهلین خاکپور
ماهلین خاکپور
پاسخ به  [:
6 ماه قبل

سلام من خیلی وقته که دیگه رمان نمیخونم امروز که وقتم آزاد بود وقتی دیدم هیچ پیشرفتی رمان نکرده خیلی تعجب کردم ما بیمارستان مریض داشتیم پیوند قلب انجام دادن دیروز خانمشون اومده بود بیمارستان گفتند برگشتند سرکارشون یک نفرم سرطان ریه داشت پیوند انجام داد متاسفانه فوت کردند همون چند روز بعد از عمل ببینید من هر دوحالتش را گفتم
به قول یه خانمی که اینجا کامنت گذاشته بودن ایشون نویسنده هستند و رایگان هم رمانشون را به اشتراک می‌گذارند و ما نباید منتی داشته باشیم درسته کسی هم ایشون را مجبور نکرده رمان رایگان بنویسه ایشون به عنوان یه تازه کار حتما بای اینکار را انجام بده تا مخاطب جذب کنه ولی نهایت بی انصافیه که بخواهید با دلایل ترحم برانگیز کوتاهی خودتون را در انجام کاری که شروع کردیدو موظفیدبه پایان برسونید توجیه کنید و خواننده را همچنان نگه دارید ولی این کاملا مشخصه که یک روتین یین نویسنده رمان های آنلاین و شما هم دارید ازش تبعیت میکنید همه نویسنده ها اولش درست پارت دادند ولی بعدش …شما از اون قاعده مستثنی نیستید

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط ماهلین خاکپور
همتا
همتا
پاسخ به  ماهلین خاکپور
6 ماه قبل

من قبلا شنیده بودم خانوم شاهانی ی بچه کوچیکم دارن
الانم که گرفتار بیماری شدن انشالله که رفع شده باشه
بنظرم ی کوچولو دیگه هم صبر داشته باشیم شاید شرایطشون مساعدتر بشه
چون الانم لاقل پارت جدید میدن حالا ی کم دیر به دیر

lilo
lilo
6 ماه قبل

وایی طلوع بدبخت

مینا
مینا
6 ماه قبل

وااااییی خدایا شکرت انگار نجات پیدا کرد

Mobina
Mobina
6 ماه قبل

یاخدا ای کاش بارمان پیداش بکنه😩💔

maryam
maryam
6 ماه قبل

گناه داره خب.. مگه این اتفاقات تقصیر این بنده ی خدا بوده ک اینقد زجرش میدن😕🙁

همتا
همتا
6 ماه قبل

خیلی جای بدی تموم شد
خواهش میکنم پارت بعدی رو خیلی زودتر بدید

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

خانم شاهانی عزیز چرا اینقد عذابمون میدی تواین پارت تمومش میکردی خیلی وضعیت بدیه حال طلوع تا پارت بعدی دق میکنم من یکی

.....
.....
6 ماه قبل

اینقدر زجرمون دادی سر طلوع حالا که یه ذرهههههه خوب شد زود تمومش کردیییی؟
خب یکم زیادتر میدادی؟

دسته‌ها

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x