رمان طلوع پارت ۱۶۶

4.3
(4)

 

 

 

_ مامان…مامان……

 

چشم میچرخونم ولی بازم بی فایدست و فقط صداش رو میشنوم….

 

_ کجایی دخترم؟….بیا پیش مامان دورت بگردم….

 

جلوتر میرم ولی زمین زیر پاهام مثل تردمیل عمل میکنه و هر چی میرم انگار نمی‌رسم….

 

خوب که دقت میکنم میبینم لباس قرمزی از پشت بوته ها تکون میخوره….

 

_ مامان….مامان….

 

اینبار صداش رو همراه با گریه میشنوم….

 

هر چه تلاش میکنم برا رسیدن به بوته ها بی فایده ست و هر بار زمین میخورم….به یکباره آسمون پر میشه از ابرهای تیره و بارون شروع میکنه به باریدن….تند و بی مهابا….طولی نمیکشه که دشت پر میشه از آب….دستهام رو به زانو میگیرم و میخوام بلند شم که پاهام انگار گیر کردن تو باتلاق….دست و پا که میزنم  بیشتر فرو میرم….

 

نگاهم کشیده میشه سمت بوته ها…جایی که دیگه دخترم رو نمیبینم….

 

چشم چشم کردنم بی فایده ست….دیگه نه صدایی رو میشنوم و نه لباس قرمزی که تکون بخوره رو میبینم…..

 

 

 

 

صدای عجیبی رو تو آسمون میشنوم…سرم بالا میاد و پرنده ی ترسناکی رو میبینم که چیزی تو چنگالش هست و در حال پروازه…..

 

خوب که دقت میکنم دختر لباس قرمزی رو میبینم که تو چنگالش بی جون گیر افتاده و تکون نمیخوره…..

 

میفهمم که دختر منه…حتما خودشه….میخوام دنبالش برم ولی پاهام گیر کرده تو باتلاق….از ته وجودم شروع میکنم به جیغ زدن ولی بی فایده ست….پرنده دور میشه و اینبار به جای بارون آسمون خون میباره…..

 

 

 

با تکون خوردن شونه هام تند چشمامو باز میکنم…..

 

 

حس میکنم قلبم تو دهنم میتپه…..دندونام میلرزه و نفس هام به شدت و تند از سینم خارج میشه….

 

گیج گیجم و محیط بالا سرم برام ناآشناست….

 

_ طلوع…..

 

سرم میچرخه سمت صدایی که اسمم رو گفته….

 

با دیدن بارمان گیج و منگ بهش نگاه میکنم…درکی از زمان و مکان ندارم و نمیدونم اصن کجام….

 

میخوام بلند شم که دستای بارمان رو شونه هام قرار میگیرن و این اجازه رو بهم نمیدن….

 

_ نباید بلند شی ….الان از اتاق عمل بیرون اومدی….

 

با شنیدن اتاق عملی که به زبون میاره گیج تر نگاش میکنم و کم کم همه چیز مثل یه فیلم از جلو چشمام عبور میکنه….

 

 

اصلان….کامران…اون اتاق لعنتی….درد بی حد و مرزی که افتاده بود به جونم….بچه ای که میخواست به دنیا بیاد و…..

 

با یادآوری بچه م تند دستامو سمت شکمم میبرم…ولی….نیست…..

 

تند طرف بارمان میچرخم و میگم: بچم…بچم کو…بارمان بچم کو….تو رو خدا…..

 

 

_ آروم باش عزیزم…آروم باش…حالش خوبه…زودتر به دنیا اومد و برا همین تو دستگاهه الان….

 

با یادآوری خوابی که دیدم میخوام بلند شم که باز اجازه نمیده…

_ نمیتونی بلند شی طلوع‌….تازه عمل کردی…اصن نباید سرت هم تکون بدی…..

 

نمیدونم چرا نمیتونم حرفاش رو باور کنم….با این وجود سرم رو رو تخت میذارم و بی صدا شروع میکنم به گریه کردن….

 

صدای کشیده شدن صندلی رو میشنوم و دستی که رو سرم میشینه…..

 

_ میتونی حرف بزنی؟….

 

سکوتم رو که میبینه باز میگه: با توام طلوع….میتونی حرف بزنی؟….هااان؟…ولی باید بتونی…کجا رفته بودی؟….کی این بلا رو سرت آورد؟…حرف بزن طلوع….پذیرش و حراست بیمارستان میگن یه آقایی آوردت و بعدش هم یهو غیبش زد…..حرف بزن قربونت برم….میترسم دیر بشه….

 

با یادآوری چند روز لعنتی که پشت سر گذاشتم هق هقم اوج میگیره…..خیال میکردم میمیرم و و دیگه هیچوقت نمیتونم بیرون از اون اتاق رو‌ ببینم…..

 

چشمام بسته ست ولی سایه ش رو از پشت پلک هام حس میکنم و طولی نمیکشه که لب های گرمش رو پیشونیم میشینه……

 

 

 

*

 

 

در رو با صدای بلندی میبنده و مستقیم سمت کمد میره….

 

همه ی وسایل رو بیرون میریزه و شروع میکنه به گشتن مدارکش…..

 

 

_ چی شد کامران؟…..

 

با صدای داریوش برمیگرده و بی حرف میچرخه و به کارش ادامه میده…..

 

داریوش اما کوتاه نمیاد….جلوتر میاد و خیره به چهره ی آشفته ش لب میزنه: آروم باش کامران..بیا یکم بخواب….اینجوری از بین میری….اتفاقی هست که افتاده….

 

کامران اما انبار باروته و حرفای داریوش کبریت میشه و آتیشش میزنه…

 

بلند میشه و با پرت کردن کیف مدارک گوشه ی اتاق محکم تخت سینه ی داریوش میکوبه…..

 

_ اتفاق….اتفاق….به چی میگی اتفاق…هاان؟….شبی که تو اتاق ساره افتادم به جونش اگه فرار نمیکرد الان چه غلطی میکردم….اون شوهر داشت و من کشوندمش تو پارک….اگه قبول میکرد بیاد پیشم چی؟…..

 

دستاشو به سرش میگیره و تکیه به کمد سر میخوره و با صدای آرومتری ادامه میده: دارم دیوونه میشم داریوش…دارم دق میکنم…..وااای از اون روزی که باهاش آزمایش بدم و بفهمم واقعا خواهرم بوده….دیگه چه جوری جمعش کنم…اگه بلایی سر بچه ش و خودش بیاد چه خاکی بریزم تو سرم….طلوع مگه یادش میره من با ساره چیکار کردم…..مگه یادش میره!….

 

 

 

سرش رو رو زانوهاش میذاره و داریوش برای اولین بار شکستن و درموندگی پسر عموش رو میبینه….

 

 

کنارش میشینه و دست میذاره و رو شونه ش…..

 

 

_اتاق و آتیش زدم و عکس فرستادم برا اصلان….از جنازه عکس میخواست که پیچوندمش….ولی خب همین امروز فرداست که میفهمن طلوع زنده ست….بهتره هر چه زودتر از اینجا بریم…بریم یه جایی که نتونن پیدامون کنن….اوضاع که نرمال شد برمیگردیم….

 

 

سر کامران بالا میاد و خیره به دیوار رو به روش لب میزنه: برمیگردیم….یه برگشتن طوفانی….

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بی نام
بی نام
5 ماه قبل

این نوع پارت دادن. ادامه ندادنشش بهتر

Ana
Ana
5 ماه قبل

با اجازه مينا خانوم كه اميدوارم ده تا ريپلايي رو كامنت من نزنه و به جاي نويسنده جواب نده يه كامنت بزارم و بگم همتا جان خوبين ان شاالله ؟ واقعا دل نگران شدم عزيزم وگرنه داستان تو روند خوبي هست و ب شخصه حس ميكنم از اينجا ب بعد وارد روزاي خوب ميشه … ولي خب چون از بيماريتون مطلع بودم گفتم ب رسم ادب جوياي احوال بشم 💋

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

چرا پارت نمیذارین خانم شاهانی؟

بهار
بهار
6 ماه قبل

چرا درست پارت نمیدین آخه ، قبلنا یکروز در میان مزاشتی والان هر موقع عشقتون می‌کشه پارت میدین

مینا
مینا
6 ماه قبل

فک کنم بچه مرده😢کاش حداقل به طلوع میگفتن پدر بارمان پشت این ماجراست الان اینا هم برن اونم قسر در میره🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️

♡ روا ♡
♡ روا ♡
6 ماه قبل

چقدر طلوع گناه داره یه روز خوش ندید

هیفا
هیفا
6 ماه قبل

نمیدونم از سر بی عقلیش بگم حقشه
یا از سر بدبختیش بگم گناه داره

مینا
مینا
پاسخ به  هیفا
6 ماه قبل

درسته بی عقلی کرد ولی حقش اینهمه عذاب نبود طلوع هیچ کس و پشتش نداشت همراه نداشت خانواده شوهرش هر جا میدیدنش بهش میگفتن حرومزاده شوهرش به فکر آبروی پدرش بود مدرک درستی هم نداشت بره پیش پلیس یه محمد حسین بود اونم بخاطر اینکه به خیانت متهم نشه ازش دوری کرد بنظرت چیکار میکرد تنهایی و بی یار و یاور؟هر راهی میرفت بازم عاقبتش همین بود چون پدر بارمان یه حیوون وحشیه البته حیف نام حیوون که لکه دار بشه والا حیوانات هم اینقدر بی وجدان نیستن وحشی ترین حیوانات به حیوون باردار حمله نمیکنن اما این لجن میخواست همراه بچش آتیشش بزنه

mina Alan
mina Alan
6 ماه قبل

بیچاره طلوع

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x