از رو صندلی بلند میشم و سمت میزش میرم….
با نگاهش دنبالم میکنه…
میخوام حرفی بزنم که میگه: میخوای بگم موبایلتو بیارن….
نفس عمیقی میکشم و میگم: عه…راستش نه…یعنی آخه..آخه من کسی رو ندارم که بهشون زنگ بزنم…
اخماش تو هم میره و با کج کردن سرش میگه: چطور؟..
_ خب…چون فوت کردن..
پوزخندش اینبار کاملا واضحه وقتی میگه: از خونه فرار کردی و یه ساعت داری واسه من داستان سر هم میکنی….
جلوتر میرم و دستامو رو میز قرار میدم و میگم: نه بخدا…فرار چیه؟…فقط خانمی که بزرگم کرده چند ماهه که فوت کرده..
_ فوت کرده و الانم هیچ کس رو تو این شهر درندشت نداری که بیاد اینجا…..درسته؟..
سرمو میندازم پایین و آروم لب میزنم: بله….درسته…
لحنش خیلی جدی میشه و میگه: دخترجون به کس و کارت زنگ بزن بیان دنبالت…کم داستان به هم بباف…خیابون جای دختری به سن و سال تو نیست…هزار خطر در کمینته…یعنی خونه ای که توش زندگی میکردی قراره بلایی بدتر از این سرت بیارن…..
اون حرف میزنه و من به این فکر میکنم که کاش میشد بهش بگم این بلا تو خونه سرم اومد..اونم وقتی که مامانم چند متر اونورتر در حال سکس بود…من داشتم زار میزدم و اون عین خیالش هم نبود…..
_ چی شد؟…
با شنیدن صداش از فکر میام بیرون و آروم میگم: جناب سروان یکی هست که بهش زنگ بزنم ولی خوب مطمعنم الان خوابن که بخوام بهشون بگم…میشه صبح زنگ بزنم؟.…نمیخوام الان مزاحمشون بشم…
پوووف کلافه ای میکشه و با مکث چند ثانیه ای میگه: خیلی خب….مجبورم امشب اینجا نگهت دارم تا فردا که تکلیفت روشن بشه….
*
از اتاقی که دیشب بهم دادن تا بخوابم و امروز صبح زنگ بزنم بیان دنبالم بیرون میام… همراه سربازی وارد اتاق سروان فرهامی میشم….
آروم سلام میکنم…
سرباز احترام نظامی میذاره و بیرون میره…
_ اینم موبایل…زنگ بزن بیان دنبالت…
دستمو دراز میکنم و موبایل رو که رو میز قرار داره برمیدارم….
شماره ی آقای موید رو میگیرم و با هزار خجالت از خودش و فرزانه خانم زنش میخوام که بیان دنبالم…
مسخره است که به صاحب خونه ی قبلمون زنگ زدم و خواستم بیان دنبالم ولی چاره ی دیگه ای ندارم….یعنی کس دیگه ای ندارم….
یه ساعتی هست که رو صندلی های کلانتری منتظر نشستم….
صحنه ی دیشب جلو چشممه و هیچجوره نمیتونم فراموشش کنم…از ته ته دلم از خدا میخوام دختر ساره نباشم…یه جوری ازش بدم میاد که دیگه فکر نکنم دلم باهاش صاف بشه….دیروز ظهر وقتی ازش آدرس خانواده ی پدرم رو خواستم قسم خورد کاری میکنه که دیگه هیچوقت هیچ سراغی ازش نگیرم….کرد….کاری کرد که تا ابدالعمر دلم نخواد اسمی ازش بیارم….من پیش سوگل بزرگ شدم..سوگلی که حتی یه بار ندیدم یه رکعت از نماز و یا یه روز از روزه ش به عمد قضا بشه…..حالا دنبال کسی باید برم که جلو جفت چشام با یه مرد سکس میکنه و یکی رو هم میفرسته سراغ خودم…..نه….دیگه نه….بمیرمم دیگه یادت نمیکنم ساره….تو لیاقت مادر بودن رو نداشتی و نداری…
با شنیدن اسمم از زبون آقای موید و فرزانه خانم بلند میشم و سمتشون میرم…از خجالت دلم میخواد بمیرم……نمیدونم از این به بعد قراره دربارم چی فکر کنن…
*
_ ببخشین تو رو خدا آقای موید…رو میکنم سمت فرزانه خانمو ادامه میدم: فرزانه خانم ببخشید..خیلی افتادین تو زحمت…شرمنده….
آقای موید سرش رو با تاسف تکون میده و میگه: تو مثل دختر خودمی طلوع….آخه چرا باید نصف شب تو خیابون باشی…اگه خدای نکرده بلایی سرت میومد چی…
سرم رو میندازم پایین و صدای فرزانه خانم رو میشنوم که میگه: دختر جون…چرا وقتی هنوز خانوادت رو پیدا نکردی به دروغ گفتی پیدا کردم…
با بالا آوردن سرم بهش نگاه میکنم و میگم : فرزانه خانم من دروغ نگفتم..پیداشون کردم ولی خوب دیشب یه اتفاقی افتاد که مجبور شدم از خونه بزنم بیرون….اون حرفا رو هم مجبور شدم به جناب سروان بگم تا بیشتر از این پیگیری نکنه….
_ ما که از حرفای تو سر در نمیاریم….بریم خونه بیشتر توضیح بده…جلو کلانتری که جای حرف زدن نیست…
_ موید راست میگه دخترم….بریم…بریم خونه که حسابی خسته ای…
رو میکنم طرفشون و میگم: ممنونم ازتون..به خاطر من افتادین تو زحمت…کاش میشد یه جوری این لطفتون رو جبران کنم…ولی گفتم که خانوادم رو پیدا کردم….فقط الان یکم دلگیرم ازشون….یه چند ساعتی هم بیرون کار دارم بعدش میرم پیششون..
دیگه نموندم تا بیشتر از این اصرار کنن…باهاشون خداحافطی میکنم و خلاف جهت مسیرشون شروع میکنم به راه رفتن….گناه که نکردن من شدم همسایشون…تا همینجا هم خیلی خیلی بهم لطف کردن…
هم گشنمه..هم حسابی خستم….هم لباسی ندارم…با این مانتوی گشادی که دیشب موقع خواب بهم دادن نظر هر کی که از کنارم میگذره بهم جلب میشه…
ولی مهمتر از همه چیز الان رفع گشنگیمه…
یه کیک و آبمیوه میگیرم و شروع میکنم به خوردن و بعدم مانتو و شلوار و یه جفت کفش میگیرم تا بیشتر از این آبروم نره و مایه تمسخر دیگران قرار نگیرم….
برا اولین تاکسی که میبینم دست تکون میدم….
آدرس بهشت زهرا رو میدم و میشینم….میدونم تو این بدبختی که من دارم کرایه ش خیلی زیاد میشه ولی الان فقط دلم خاله سوگل رو میخواد….
دبه ی دو لیتری آب رو، رو سنگ قبرش خالی میکنم و با دست میشورمش….
هوا بی نهایت سرده….چقد دلم میخواد بدون نگرانی از کثیف شدن و گلی شدن لباسام رو سنگ قبر دراز بکشم و یه دل سیر گریه کنم...
_سوگل….سوگل جان….کاش زنده بودی…چقد زود تنهام گذاشتی و رفتی….نگفتی تو این دنیای درندشت من چجوری زندگی کنم…..خاله سوگل خسته شدم…کم آوردم….کاش منم باهات میمردم……خداااا درددمو به کی بگم…
صورتمو رو سنگ قبر سرد میذارم و شروع میکنم به گریه کردن…
کم آوردم…..
نمیدونم چه مدت بود که با خدا و خاله سوگل درد و دل میکردم….نم بارون باعث شد صورتم رو از رو سنگ بردارم و به اطراف نگاه کنم…هوا رو به تاریکی بود…آسمون پر بود از ابرهای سیاه که نوید یه بارون حسابی رو میدادن….
برا یه لحظه ترس برم داشت…
قبرستون خلوت خلوت و تا چشم کار میکرد هیچ چیزی به جز قبرهای چیده شده کنار هم دیده نمیشد…
باید قبل از اینکه بارون شدید بشه از اینجا میرفتم….
دستمو به قبر میگیرم که بلند شم….صدای زنی از پشت سرم باعث میشه همونجور نشسته بچرخم سمتش….
_ بلند شو دختر جان…بلند شو مادر…تو این هوای سرد نشستی رو زمین سرد نمیگی مریض میشی…
صورت خیس از اشکمو با دستمال های مچاله شده تو دستم تمیز میکنم و اون چند قدمیم وایمیسه و بهم نگاه میکنه….
حالا که نزدیکتر شده بهتر میتونم چهرش رو ببینم…
یه پیرزن حدود هفتاد ساله که از لهجه ی شیرینش مشخصه اصفهانیه، با چهره ی خوشگل سفید…از اون مادربزرگ تپل ها که آدم دوست داره ده تاش رو داشته باشه….مهربونی از وجناتش میباره….
بلند میشم و لباس هایی که حالا خاکی شدن رو تکون میدم و رو بهش سلام میکنم….
جواب سلامم رو با مهربونی میده….
میخواد حرف دیگه ای بزنه که همون لحظه نور وحشتناکی تو آسمون میپیچه و پشت بندش هم صدای خیلی بلند رعد برق به گوشمون میرسه….
بارون به شدت شروع میکنه به باریدن….میخوام با تمام سرعت خودمو به گوشه ای از قبرستون که سایبون داره برسونم ولی با دیدن پیرزن کنارم که با عصا راه میره اونم خیلی کند، پشیمون میشم از کارم….
دستمو سمتش میگیرم و میگم: حاج خانم اجازه بدین کمکتون کنم تا زودتر برسیم به اون سایبون..
نفس نفس میزنه و من دلم براش میسوزه….
_ نمیخواد دخترم…من با این پای لنگم تندتر از این نمیتونم راه برم….خودت برو…برو تا بیشتر از این خیس نشدی…
دلم نمیاد ولش کنم…دستش رو تو دستم میگیرم و با هم قدم برمیداریم…
تو همین چند دقیقه تمام وجودمون خیس شده و وقتی میرسیم حس میکنم لباس زیرمم خیس خیس شده….
یه سرماخوردگی حسابی تو راه داریم…
در حالیکه رو یه سنگ که بُرش داده شده بود و مشخصه برا نشستنه میشینه رو بهم میگه: شرمنده دخترم…تو رو هم انداختم تو زحمت….
همزمان که آب شال رو سرم رو میگیرم، میگم: فدای سرتون حاج خانم….اینم میشه یه خاطره ی شیرین….
با لپ های سرخ و سفیدش میخنده و من تو دلم به بچه ها و نوه هایی که با این سن حتما داره حسودی میکنم….
ربع ساعتی هست که با همدیگه حرف میزنیم…البته بیشتر اون…از خودش میگه…از خانواده ش…از دختر پسراش،نوه هاش،…
موبایلش زنگ میخوره و مکالمه ی بینمون رو قطع میکنه….
از تو کیفش در میاره و جواب میده….
_ جانم…._ رسیدی…_ باشه باشه……. حالا حرص نخور….
میخنده و آدرس جایی که هستیم رو به اون کسی که پشت خطه میده….
تماس رو قطع میکنه و رو بهم میگه: گل سرسبدشون اومد….
تنها کاری که ازم برمیاد یه لبخند خشک و خالیه…
موبایلش رو طرفم میگیره و ازم میخواد شمارم رو وارد کنم براش….
دوباره مشغول حرف زدن میشیم….طولی نمیکشه که با دیدن یه پسر جوون که با دو سمتمون میاد حرفش رو قطع میکنه و با لبخند بلند میشه….
_ الهی فداش بشم….
پسر جوون که حالا با نزدیکتر شدنش چهره ش کاملا مشخص میشه و تو همین هوای تاریک و روشن بهشت زهرا من متوجه ی خوش قد و بالاییش و صورت زیباش میشم...
بهمون میرسه و چترش رو یه گوشه قرار میده ….با اخم طرف پری خانم میره و میگه: یعنی دلم میخواد سرمو بکوبم به همین میله بخدا…چند دفعه گفتم امروز هوا بارونیه از خونه نرید بیرون….
نزدیکش میشه و وقتی متوجه خیس شدن لباس هاش میشه دستشو محکم میکوبه به پیشونیش….
_ یا خدا…شما که خیس خیسین…آب بازی میکردین مامان پری…
_ ای بابا…اروم بگیر یه دیقه…اینقد حرف میزنی که نمیذاری من دوستمو بهت معرفی کنم….
با این حرف مامان پری سرش میچرخه و طرفم قرار میگیره….
آروم رو بهش سلام میکنم…
_سلام…
دوباره برمیگرده سمت پری خانم و ادامه میده: آخه مادر من…کسی وسط هفته میاد بهشت زهرا که شما اومدین…اونم وقتی که بهتون گفته بودم امروز بارون داره…
پری خانم چند قدم سمت من میاد و میگه: ول کن دیگه….میخوای تا شب همینجور حرف بزنی…جای این حرفا بیا بریم….این بارون حالا حال بند نمیاد….
رو به پری خانم میگم: منم کم کم برم دیگه..خوشحال شدم از آشناییتون…
میخوام دور شم که دستمو محکم میگیره و میگه: کجا؟…ماشین داری مگه؟…
دلم میخواد بگم اره دارم..ولی چرا باید دروغ بگم…اونم وقتی هوا کاملا تاریکه و من تا سرحد مرگ تو این قبرستون میترسم….
_ نه ندارم…
_ خیلی خوب بیا میرسونیمت….رو میکنه سمت پسرش و ادامه میده: مگه نه امیرعلی؟….
به اون نگاه میکنم که اخماش تو هم میره و میگه: من عجله دارم مامان پری….
این عجله دارم یعنی اینکه دوست نداره من رو برسونه….و منم باید خیلی پررو باشم که بخوام قبول کنم که نیستم..هیچوقت آدم پررویی نبودم….
میبینم که پری خانم بهش چشم غره میره و اون حرفش رو پس میگیره و با حرص میگه: بفرمایین خانم…تا هر جا که بخواین میرسونمتون….
_ نه..ممنونم ازتون قراره بیان دنبالم…مزاحم شما نمیشم…..
امیرعلی: مزاحمتی نیست میرسونمتون…زنگ بزنین به اونکه قراره بیاد دنبالتون و کنسلش کنین…..
همه ی این حرفا رو از حرص مامانش میگه…و این کاملا از صورت ناراضیش پیداست…
دیگه بیشتر از این روا نیست تعارف تیکه پاره کنم…سرم رو آروم تکون میدم و میگم: بله….مرسی ازتون…
سمت چتر میره و طرف مامانش میگیره….
پری خانم از دستش میگیره و بازش میکنه…
از زیر سایبون بیرون میایم…بارون به همون شدت قبل داره میباره…
مامان پری آروم قدم برمیداره و میگه: بیاین زیر چتر خیس شدین که..
امیرعلی کاپشن پفش رو در میاره و رو سرش میذاره…منم با دستام سرم رو میپوشونم که بیشتر از این خیس نشم….کار احمقانه ای هست ولی تنها کاریه که از دستم برمیاد….
به اصرار های پری خانم برا رفتن زیر چتر گوش نمیدم…همینجوریشم بدجور احساس سرباری و مزاحمت میکنم…
تا رسیدن به ماشین کاملا خیس خیس میشم…
در های ماشین رو میزنه و فورا خودش و پری خانم جلو میشینن و من عقب میشینم….
خجالت همه ی وجودمو میگیره وقتی صندلی های ماشین مدل بالاش رو خیس میکنم….
پری خانم میچرخه عقب و میگه: مانتوت رو دربیار دخترم…
دیگه خبر نداره تا لباس زیرمم خیس شده….
یه لبخند خجولی میزنم و رو به امیرعلی میگم: ببخشین تو رو خدا…ماشینتون رو خیس کردم…
لبهاش که به لبخند یه طرفی باز میشه میفهمم چه سوتی دادم….
خاک تو سرم…
_ مهم نیست خانم….
_طلوع خانم…
سرش سمت مامانش که این حرف رو زده میچرخه و میگه: بله..مهم نیست طلوع خانم…
سرم رو سمت شیشه میچرخونم….
ماشین رو روشن میکنه و میذاره تا گرم شه….
میخوام یه نگاه به کوله م بندازم تا ببینم اوضاع وسایلم در چه حاله…
دستم که طرف کوله میره…حس میکنم یه چیزی محکم تو صورتم میخوره و چشمم آتیش میگیره….صدای آخ بلند از دردم در میاد…
دستمو به چشمم میگیرم و آروم و بی صدا شروع میکنم به گریه کردن…
_ این چه کاری بود که کردی امیرعلی….تو هنوز دست از این اخلاق مزخرفت برنداشتی….حتما باید اون کاپشن صد کیلوییت رو اینجوری بندازی عقب….
_ وااای ببخشید تو رو خدا…اصلا حواسم نبود…طلوع خانم چی شدین؟…ببینمتون؟…
_ از اینجا…خیر سرت پزشکی…برو عقب ببین چه بلایی سر دختر مردم آوردی؟.…
کاپشن چیه؟..من مطمعنم یه چیز تیز و سفت خورد به چشمم…
صدای باز و بسته شدن در و بعدش صدای باز شدن در عقب رو میشنوم…
از پایین رفتن صندلی میفهمم که اومده عقب نشسته…
بهم نزدیکتر میشه و من این نزدیکی رو دوست ندارم…
_ طلوع خانم ببینمت….دستت رو بردار تا یه نگاه به چشمت بندازم…
دلم میخواد بگم خوبم تا فاصله بگیره و بره عقب ولی واقعا نمیشه…دردش بیش از حد و داره امونم رو میبره…
سرمو بالا میگیرم و با چشم سالمم نگاش میکنم…
فاصله ی بینمون خیلی کمه….
انگاری معذب بودنم رو میفهمه که میگه: ببین من پزشکم…بذار یه نگاه بندازم….فکر کن اومدی دکتر که معاینت کنه…..
دستمو از رو صورتم برمیدارم و اون سرش رو جلوتر میاره….
_ میتونی چشمتو باز کنی؟…
اروم لب میزنم: نه نمیتونم….
دستش جلو میاد رو سرم میشینه….و من متوجه گرمای دستش،حتی از روی شال هم میشم….
یه دست دیگش سمت چشمم میره و میخواد بازش کنه که سرم رو عقب میبرم و نمیذارم…
اخماش تو هم میره و میگه: یعنی اینقده درد داری؟…
درد آره…خیلی درد دارم…درد روحم از همه بیشتره…
نمیفهمم کی چشام دوباره پر اشک میشه و میریزه رو صورتم….
رد اشکام رو دنبال میکنه و میگه: ببخش تو رو خدا…اصلا حواسم نبود…کار همیشگیمه….از عمد نبود….
صدای پری خانم رو میشنوم که میگه: چی شد امیرعلی؟..زدی ناکارش کردی آره؟…
پووف کلافه ای میکشه و میگه: حواسم نبود مامان پری…کاپشنو که پرت کردم زیپش محکم خورد به چشمش….
_ چی بگم والا….بیا بشین ببریمش دکتر…اون از اینکه بخاطر من موش آبکشیده شد اینم از چشمش….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای وللللل
چه لحظه های جالبی نویسنده قوه تخیل و دست به قلم بودنش خوبه
چرا اسم این پسره امیرعلیه؟
چمیدونم😶 این همه اسم😂
من میدونم از لج من گذاشته😂
اره اسم اون پسره داخل رمان یاکان هم امیرعلیه🙄😶
اره والا
بیفتیم دنبالش با پاشنه بلند 😂😂😂
چه بده خونه نداره و بی کسه حالا خدا کنه ساره مامانش نباشه
دیگه شورشو در اوردین از بس پزشک پزشک کردین😮💨
اینجا پزشک، اونجا پزشک، همه جا پزشک مثل مور و ملخ ریخته😮💨😮💨
مطمئنم یعنی فکر میکنم آخرش عاشق هم میشن:))♡
چرایه حسی میگه این یه ربطی به خونواده پدریش داره؟!