رمان طلوع پارت ۵۰

4.3
(3)

 

 

 

من کی به این ذلت رسیدم که باهام چنین رفتاری بشه…..

 

 

موبایلو سمتم میگیره..

 

با عصبانیت نگاش میکنم و محکم ازش میگیرم…..

 

_ فکر کنم سن و سالتون از این گذشته که بخوان بهتون یاد بدن موبایل یه وسیله ی شخصیه….و اگه تا حالا چنین چیزی رو نفهمیدین باید به درک و شعور خودتون شک کنین……

 

 

نیشخند میزنه و میگه: نه بابا….اونوقت تو میخوای درک و شعور یادم بدی…..

 

سرش رو چند بار تکون میده و با مکث میگه:البته ببخشیدا…حق با توعه..نه که ماشالا دایره ارتباطت گستردست و با همه جور آدمی سرو کار داری دیگه قشنگ همه چی دستت اومده….

 

 

 

تاوان کار نکرده این نیست…

 

از ته دلم از خدا میخوام با ساره نسبتی نداشته باشه که اون شب لعنتی رو با دیدنش مدام تو سرم نکوبه….

 

 

حرصی میشم ولی به روی خودم نمیارم و میگم: متوجه منظورتون نمیشم….چیه که چپ و راست بهم تیکه میندازین؟….

 

 

_ عجب……

نفس عمیقی میکشه و ادامه میده: از بخت بدت باید باشه که بین اینهمه آدم من سر راهت قرار گرفتم….اگه با دویست تومن اون مرده راضی میشدی و باهاش میرفتی به نفعت بود….اینجوری دیگه گیر حامد نمیفتادی که من از نزدیک ببینمت…..

 

 

جلوتر میاد….

 

حالم از شرایطی که توش قرار گرفتم بهم میخوره…..

 

 

چقده باید من بد شانس باشم….

 

_ ولی بد کردی با حامد….تا خود شمال داشت خودخوری میکرد……هی بهش میگفتم بیخیالت شه ولی ولکن نبود…بدجور تو کفت بود….

 

 

نگاهش رو بدنم بالا پایین میشه…..

 

_ مالی هم نیستی….بیچاره اونایی که با قیمتایی که میدادی راضی میشدن….بدجور ضرر کردن….

 

 

عوضیه بی شرف…..

 

دستم بالا میاد و با تمام قدرت رو صورتش میشینه……

 

سرش به یه سمت کج میشه….دستش رو رو صورتش قرار میده و با بهت و تعجب میچرخه طرفم…..

 

 

حق کسی که بهم توهین کنه همینه….

 

پسره ی بیشعور ازخود راضی….

 

چشم از صورت سرخ و خشمگینش میگیرم و میخوام بچرخم که با گرفتن بازوم نمیذاره…

 

_ دختره ی آشغاله خراب چه گوهی بود خوردی….هااا؟….

 

میترسم…هم از صدای بلندش….هم از اخمای درهمش……

 

انگاری عادت کردم به سیلی زدن به پسرای اطرافم…..اونم پسرایی که هیکلشون دو برابر منه…..این جسارت همراه با حماقتمو نمیدونم تو لحظه از کجا میارم….

 

بازومو میکشم که محکمتر میگیره….

 

_ ولممم کن….چیکار میکنی…

 

_ نجس کثیف….چی خیال کردی که چنین غلطی کردی….

 

_ خودت چی خیال کردی که دم به دیقه چرت و پرت تحویلم میدی و تیکه میندازی….اصن تو کی هستی که خودتو انداختی وسط….من با موحد رستایی کار داشتم نه تو….

 

 

_ صدا ببر کثافت…..

 

دستش که بالا میره برا زدنم با اون دستم جلو سر و صورتم گارد میگیرم….

 

منتظر یه سیلی یا یه مشت محکمم ولی هیچ اتفاقی نمی افته…کم کم سرمو بالا میارم و بهش نگاه میکنم….

 

به صورت عصبیش و به دست مشت شده ش که پایین میاد ولی نه برا من….

 

 

_ حیفم میاد بزنم ناکارت کنم….به هر حال باید به فکر همجنسای خودم باشم دیگه….بدن آش و لاشت به دردشون نمیخوره………..

 

بی توجه به چهره ی وارفته م ادامه میده: یه بار دیگه طرف فروشگاه رستایی ببینمت بلایی به روزت میارم که روزی هزار دفعه بگی غلط کردم….

 

 

 

ولم میکنه که به پشت میفتم رو زمین….

 

 

 

 

دور میشه و من از شدت خشم نفس نفس میزنم…..

 

فقط همینو تو زندگیم کم داشتم…

 

اینکه یکی پیدا شه و اینهمه چرت و پرت بارم کنه…..

 

 

تموم عمرم پاک زندگی کردم و برا یه شب که دیگه از همه جا بریدم و یه غلطی کردم باید اینهمه حرف بشنوم…

 

این درست نیست….بخدا که نیست…

 

 

به آسمون نگاه میکنم…..

 

_ خدایا….چرا به من که رسیدی اینهمه حسابرسیت سخت شد…..کاش جونمو بگیری….کاش…کاش…

 

 

نمیدونم چقد رو زمین نشستم و چقد گریه کردم و با خودم حرف زدم….

 

 

 

هوا رو به تاریکیه….دستمو به زمین میگیرمو بلند میشم….

 

 

از قبرستون بیرون میام و به یاد اینکه پولی ندارم برا کرایه ی برگشت دلم میخواد دو دستی بکوبم تو فرق سرم….

 

 

 

حالا چه خاکی تو سرم بریزم….به کی باید رو بزنم…..

 

 

هر چی گوشیم رو برا پیدا کردن مخاطبی که روم بشه ازش درخواست پول کنم بالا پایین میکنم هیشکی رو پیدا نمیکنم…..

 

 

 

 

صدای قار و قور شکمم و دل ضعفه ای که میگیرم قوز بالا قوز میشه…..

 

 

یه گوشه میشینم تا حالت تهوع حاصل از افت فشار کار دستم نده….

 

 

دلم نمیخواد به این فکر کنم که چقد بدبختم ولی واقعیت به صورت وحشتناکی داره تو صورتم کوبونده میشه…..

 

 

من برا رسیدن به فروشگاه موحد رستایی حساب کتاب کردم….دیگه قرار به قبرستون اومدن نبود….

 

لعنت به کسی که بخاطرش الان تو این وضعیت گیر افتادم….

 

خدایا کمکم کن….عجب گرفتاری شدم من…..

 

 

 

با دیدن خانم مسنی که لنگون لنگون راه میره بلند میشم و سمتش میرم….

 

 

عرق از تیره کمرم راه میفته و به نظرم سخت ترین کار ممکن همینه….اونم برا من که هیچوقت روابط اجتماعی خیلی قوی نداشتم…..

 

 

 

آب دهنمو قورت میدم و میگم: ببخشین خانم….خانم؟…

 

با مکث میچرخه سمتم و آروم میگه: جونم دخترم؟…

 

از لحن صداش دلم آروم میگیره….

 

 

_ ببخشین تو رو خدا…شرمنده مادر جان…من کیف پولمو جا گذاشتم و کارت عابرمو هم نیاوردم امکانش هست یه کم بهم پول بدین من برگردم….به محض اینکه به خونه برسم براتون کارت به کارت میکنم…..

 

 

 

نمیدونم چی تو صورتم میبینه که لبخند میزنه و دست میبره تو جیبش و ده تا ده هزاری میشماره و بهم میده…..

 

با گرفتن شماره کارت ازش تشکر میکنم و فورا یه ماشین میگیرم …..به محض نشستنم موبایلم شروع میکنه به زنگ خوردن…..

 

شماره ی کامرانه و میخوام قطع کنم ولی با فکر به تماس ظهری که باهاش داشتم جواب میدم….

 

 

_ سلام عزیزدلم….

 

چشمامو با درد رو هم فشار میدم…

 

هر چی بدبختی میکشم و تموم هم نمیشه از دست همین عوضیه….

 

_ چته؟…

 

_ عه…باز که پاچه میگیری….

 

_ حرفتو بزن….

 

_ ظهر که خوب التماس میکردی….

 

_ اگه حرفی نداری تا قطع کنم….

 

_چرا نیومده بودی؟…آدرسو که فرستاده بودم برات….

 

_ برا همین زنگ زدی؟…

 

_ نه….

 

پوف کلافه ای میکشم و میگم: پس چی؟…حرف بزن دیگه برا چی قطره چکونی جواب میدی….

 

صدای نفس عمیقی که میکشه رو میشنوم و پشتبندش که میگه: شناسنامه مادرتو پیدا کردم….

 

 

 

انگار که به گوشای خودم شک داشته باشم میگم: چی؟…چی گفتی؟….

 

_ میگم شناسنامه مادرتو پیدا کردم….

 

تند میگم: الان…الان کجاست؟…

 

میخنده و میگه: ای جونم…چه ذوقی هم کردی…..الان تو دستمه فدات شم…

 

بی توجه به حرفای مزخرفش با عجله میگم: تو رو خدا..تو رو خدا صفحه ی اولش رو بخون برام…خواهش میکنم….

 

_ ای به چشمممم…..

 

طولی نمیکشه که میگه: ساره رستایی….فرزند موحد….نام مادر زینب….

 

 

دیگه نمیشنوم چی میگه چون گوشی از دستم میفته و من وا رفته تکیه میدم به صندلی پشت سرم…..

 

موحد رستایی….

 

ساره….

 

 

بابا ی ساره….

 

یعنی مردی که امروز دیدم پدربزرگمه…..

 

ای خدا….مگه اصن میشه چنین چیزی….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آنا
آنا
1 سال قبل

ب پیشنهاد یکی از دوستان داخل همین سایت رمان تون رو دنبال کردم و رمان در مسیر سرنوشت رو هم خوندم خیلی رمان قشنگی بود واقعا .. فقط واقعا واقعا این حجم از پارت کوتاه اعصاب خواننده رو ب بازی میگیره انگار سکانسی میره جلو پارتا رمان طلوع

ناشناس
ناشناس
1 سال قبل

نویسنده جان حداقل بهمون بگو که آخرش این طلوع خوشبخت میشه 😄
این حجم از بدبختی و بدشانسی واقعا تهشه دیگه

همتا
همتا
پاسخ به  ناشناس
1 سال قبل

دقیقا
من حتی تحمل خوندن اینکه ی نفر اینهمه بدبخت و بدشانسه رو ندارم

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x