_پسر داییت چند سالشه؟….
زیر چشمی نگاش میکنم….با اخمای درهم رانندگی میکنه….خوب میدونم الان تو ذهنش چی میگذره….و چه خوبتر که خبر نداره من به زور و اجبار خودمو تو این خانواده جا کردم…
حرفی که نمیزنم بازم میگه: با توام طلوع….
_ چرا فکر میکنی باید بهت توضیح بدم؟…
پوزخند میشینه گوشه ی لبهاش و با یه نیم نگاه بهم میگه: مثل اینکه یادت رفته….
_ نه، اتفاقا خوب یادمه….من هیچی رو قرار نیست فراموش کنم….
حرفی نمیزنه و حرصشو رو پدال گاز خالی میکنه…..
میپیچه تو خیابون نمایشگاه و جلو یه رستورانی نگه میداره….
میچرخه سمتم و میگه: پیاده شو….
_ من دیرم میشه…باید زودتر بر….
_ چیه هی دیرم میشه دیرم میشه راه انداختی….مگه نمیگی نمایشگاه پسر داییمه…دیر برسی پسرداییت میخواد چیکار کنه…اخراجت میکنه مگه!!…
نفس عمیقی میکشم و حرف دیگه ای نمیزنم….قطعا نمیشه راستشو گفت….
پیاده میشه و منم به ناچار دستگیره رو میکشم و پایین میرم….
منتظر میمونه تا بهش برسم و با هم وارد رستوران میشیم….
زیاد شلوغ نیست و رو یه میز چهار نفره میشینیم….
حس مزخرفی دارم…
هم احساس ناراحتی به خاطر همراه شدن باهاش اونم بعد از اونهمه بلایی که بعد از رفتنش سرم اومد هم حس کنجکاوی برا شنیدن حرفاش…..
_ چقده لاغر شدی….
با شنیدن صداش چشم از میز میگیرم و بدون حرف بهش نگاه میکنم….
حس میکنم اگه همه ی کلمه های دنیا رو هم جمع کنن نمیتونن اوج دلخوریم رو برسونن….
_ طلوع برات جبران میکنم عزیزم….قول میدم….
به یاد قولی که رو سفره ی عقد بهم داد پوزخندی میشینه رو لبهام…..
_ مثل قولی که روز عقدمون بهم دادی….آره؟….گفتی قول میدم هیچوقت پشیمون نشی….یادته؟….
چشامو تو حلقه میچرخونم تا اشکام نریزه رو گونم…..
من خیلی وقته که به خودم قول دادم گریه نکنم….نمیدونم چرا هر بار زیرش میزنم…..
دستش که برا گرفتن دستم جلو میاد فورا عقب میکشم و دست به سینه تکیه میدم به صندلی….
دلخور نگام میکنه و میگه: به کی قسم بخورم من روحمم خبر نداشت از بلاهایی که سرت اومده…..
میخوام حرفی بزنم که گارسون میاد و با گرفتن سفارش دور میشه….
_ درسته…من رفتم…نموندم باهات و تو هم سختی های زیادی کشیدی….ولی طلوع من تو شرایط خیلی بدی بودم…از یه طرف فشار خانوادم و از یه طرفم پنهان کاری های خودت….
چشم میگیره و دستش رو دور بطری آب حلقه مکینه و ادامه میده: دیگه خب…نتونستم باهات ادامه بدم…..من ازت انتظار نداشتم طلوع….زمانی که تحت فشار مادرم و اون نشون مسخره ی خواهر زاده ش بودم یهو بدترین چیزی که نباید اتفاق می افتاد افتاد….عکس هایی که برا هر مرد حکم مرگ رو داره ازت رو شد….من می پرستیدمت….بهت اعتماد کامل داشتم…یهو همه چی بهم ریخت و منم نتونستم دیگه ادامه بدم….
بهم نگاه میکنه و اروم تر از قبل لب میزنه: چرا فکر میکنی برا من راحت بود…منی که آینده و زندگیمو فقط و فقط با تو میدیدم…..با کسی که…
بیشتر از این تحمل شنیدن راجع به گذشته رو ندارم و میپرم وسط حرفش….
_ الان که چی؟….بعد از این همه مدت دوباره سر و کله ت پیدا شد که چی بشه….
چشم میگیره و میگه: نتونستم با نبودنت کنار بیام…..
بهش نگاه میکنم…خیره خیره……میخوام راست و دروغش رو از چشماش بفهمم……حرفاش غیر قابل باوره برا من……
آدمی که کسی رو دوست داشته باشه اینجوری ولش نمیکنه….
سفارش رو که میارن چشم میگیرم ازش…. ظرف غذای منو جلوم میذازه…..
قبل از اینکه باهاش رو به رو شم چقد گشنم بود ولی الان دیگه اشتهایی برا خوردن ندارم….
با دستش به غذا اشاره میکنه و میگه: فعلا بخور بعدا حرف میزنیم…..
دستم که برا برداشتن قاشق دراز میشه با دیدن بارمان و آقای اسماعیلی که از در رستوران داخل میان تو هوا خشک میشه…..
عجب حماقتی کردم……
این رستوران همون رستورانیه که بچه های نمایشگاه غذا سفارش میدن…..
چطور چنین چیزی یادم رفته بود…..
سعی میکنم خونسرد باشم….ولی نمیتونم….
_ چیه طلوع؟….چرا نمیخوری؟…میخوای بگم یه چیز دیگه برات بیارن….
کاش امیرعلی چند دیقه حرف نزنه تا من فکرمو جمع و جور کنم و تا قبل از اینکه بارمان متوجه ما بشه بزنیم بیرون…..
_ طلوع….
با صدای تقریبا بلندش میپرم و میبینم که بارمانی که پشتش به ماست چطور با شنیدن اسمم سرش میچرخه طرفمون…..
عجب مکافاتی شد خدا…..
نگاه متعجبش اول رو من و بعدم رو امیرعلی میشینه…..
خدا نگم چیکارت کنه امیرعلی….این وقت صدا زدن بود آخه…..
میدونم که باید خودمو برا یه گرفتاری جدید اماده کنم….
_ چته تو؟…..هاا؟…
به امیرعلی نگاه میکنم…نفس عمیقی که حالمو بدتر میکنه میکشم و میگم: چیزی نیست….نمیدونم چرا یهو سرم گیج رفت….
_ سرت گیج رفت!؟……
ای بابا….
_ الان یکم بهترم…..
_ شاید فشارت افتاد؟…ها؟….صبحونه مگه نخوردی؟…..
خوش حال از بهونه ای که خودش بهم داد میگم: آره….آره…امروز نخوردم حتما برا همینه…
امیرعلی حرف میزنه و من حقیقتا فقط میبینم لبهاش تکون میخوره و حواسم پیش بارمانی که با اسماعیلی پشت یه میز میشینه و با اخمهای درهم سرگرم گوشیش میشه…..
رو به امیرعلی میگم: میشه بریم….من حالم زیاد خوب نیست….
اینبار با نگرانی از جاش بلند میشه و صندلی کناریم میشینه…..
دستش که دور شونم حلقه میشه نفسم بند میاد…..
زیر چشمی به بارمان نگاه میکنم…..نگاهش با چشای زوم شده سمت ماست…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.