معذب تو جام تکون میخورم و پشیمون از سوار شدنم برا صدمین بار تو دلم به خودم لعنت میفرستم..
طلوع دیوونه ی احمق، کسی که کنارش نشستی همونیه که گولت زد و بدترین بلای عمرت رو سرت اورد حالا با خیال راحت تو ماشینش لم دادی…..اونم بدون اینکه بدونی کجا داره میره….
_ تو که اینجوری جلو حامد میلرزیدی که یه وقت چهره ت رو بشناسه یا نه، چطور سوار ماشینای دیگه میشدی.!؟..
ای لعنت به شبی که چنین تصمیم احمقانه ای رو گرفتم…و لعنت بیشتر به یابویی که هر بار با دیدنم یاد اون شب میفته و تا یاداورش هم نشه ول کن من بدبخت نیست…..
سرمو پایین میندازم و بدون جوابی بهش مشغول ور رفتن با انگشتای دستم میشم…
_ هاا؟..برا چی جواب نمیدی؟….البته سکوتت بهتره از اینکه بخوای بگی من نبودم و خیال کنی منم چنین مزخرفاتی رو باور میکنم……
بی حواس کف دستمو فشار میدم که درد تو همه ی دستم میپیچه….
_ فقط یه چیزو نفهمیدم، اینکه چطور تا اونشب که تو خونه ی من بودی دختر موندی ؟….هوووم؟…خودم یه فکرایی میکنما…منتها خیلی عجیبه برام….اونایی که بهت پول میدادن و سوارت میکردن چه جوری خودشونو خالی میکردن……فقط از عق…
_ خفه شو….
حس میکنم حنجره م از دادی که میزنم پاره میشه….
کثافت بی شرف….
چطور همچین چیزایی راجع بهم فکر میکنه….
محکم میکوبم رو داشبورد و همزمان میگم: نگه دار…..نگه دار..
انگار که انتظار چنین واکنشی ازم نداشته گیج و با اخم بهم نگاه میکنه…
_ نگه دار بهت میگم…..کری مگه؟….
_ خیلی خب…اروم باش….نمیخواد جو….
در رو که باز میکنم هول زده میکشه کنار خیابون و با داد میگه: چیکار میکنی احمق….
ماشین که وایمیسه در رو به سرعت باز میکنم و پیاده میشم….
چند قدمی از ماشین فاصله میگیرم….بیشتر از این نمیتونم جلو برم و با حرص برمیگردم سمتش….
خم میشم و رو بهش با خشم میگم: تو بیشخصیت ترین و نامرد ترین آدمی هستی که دیدم…..همونی که امروز این بلا رو سرت آورده و الحق که دستش درد نکنه و باید بیشتر ازش کتک میخوردی هم از توعه بی وجود مرد تره…..فقط و فقط محض اطلاع بهت میگم که اونشب کاملا درست دیدی و خودم بودم که کنار خیابون وایساده و منتظر سوار شدن بودم….ولی برا اولین بار و آخرین بارم بود که همچین کاری کردم بدون اینکه کوچکترین خطایی انجام بدم….درسته چنین کاری کردم ولی از رو هوس نبود از رو بدبختی بود از رو نداری بود..از این بود که نامردایی مثل تو و اون پدربزرگت تو قصر پادشاهیتون خواب بودین بدون اینکه براتون مهم باشه یه ساره نامی هم وجود داره که از شدت فقر و بدبختی رو به موته….من اگه واقعا هم تن فروش باشم سگم شرف داره به امثال توعه بی غیرت که با دروغ دختر میکشونه خونش و بی توجه به عجز و التماسش فقط چون زور بازوش بیشتره بهش تجاوز میکنه….دیگه نمیخوام دنبالم بیاین….اینو به اون پیری هم بگو….بگو من طلوع، فقط و فقط دختر ساره ی بدبختم که هیچ نسبتی باهاتون نداشت…..شماها اگه انسانیت حالیتون بود دخترتون تو درد و بدبختی و بی کسی نمیمرد…..
حرفامو که میزنم بدون اجازه دادن به اینکه چی میخواد بگه میچرخم و به راهم ادامه میدم….
دارم براتون خاندان بی شرف رستایی ها….
بذار خیالتون از گم و گور شدنم راحت بشه….
اونوقت من میدونم و شماها…
طلوع نیستم اگه حق خودمو و مادرمو یه جا از حلقومتون نکشم بیرون…..
نامردای پست فطرت، اگه قبولم نمیکنین به درک…به جهنم…منم دوست ندارم دختر بی رگای مثل شماها باشم…..ولی حق اینکه بخواین اسم و رسم پدرمم ازم بگیرین ندارین….من بهتون اجازه نمیدم…..
*
_ بفرمایین خانم...
دستمو دراز میکنم و برگه رو میگیرم….بازش میکنم و به جواب مثبتی که میبینم چشم میدوزم…
برا اینکه بیشتر مطمعن شم برگه رو بالا میارم و رو به خانمی که پشت میز نشسته میگم: ببخشید میشه جوابش رو بهم بگین…
_ بده یه نگاه بندازم….
سمتش میگیرم و چند ثانیه هم طول نمیکشه که میگه: مثبته…
برا دومین باره که دارم این جواب رو میشنوم…..با این تفاوت که اونموقع اصلا و ابدا دوست نداشتم همچین چیزی رو بشنوم….
چهره ی حاج رستایی با دیدن جواب ازمایشی که قطعا امید به منفی شدنش داشت دیدنیه….
از ازمایشگاه بیرون میام و تو پیاده رو قدم میزنم….دقیقا سه هفته است که ندیدمشون…سه هفته است که تو بدترین مسافرخونه های تهرون خوابیدم….چاره ای نبود چون پولی نبود….ولی خب…تموم شد….
امروز برا همیشه همه چی رو تموم میکنم….
این مدت بیشتر از حاج رستایی نوه ی نامردش زنگ زده و من بدون جواب دادن به هیچکدوم از کنار تماسشون گذشتم….
کنار خیابون وایمیسم و دستمو برا گرفتن تاکسی بالا میارم…..
طولی نمیکشه که یه ماشین جلو پام نگه میداره…
بعد از اینکه ادرس رو میدم مشغول نگاه کردن به خیابونا میشم…..
آدمایی که هر کدوم یه مشغله دارن…..ولی قطعا یه خانواده هم دارن که الان منتظرشون باشه….
نفس عمیقی میکشم تا بغض تو گلوم باعث نشه دوباره چشمه ی اشکم بجوشه و جلو این راننده ی غریبه رسوام کنه…
*
_ همینجاست آقا….
نگه میداره و من با دادن کرایه پیاده میشم…
طرف پارک روبه روی خونه میرم….هنوز زوده برا رونمایی از خودم…..
هدفم برا امشبه….برا وقتی که ببینم ماشین حاج رستایی داخل میره…..
فقط امیدوارم برا جواب ازمایش نرفته باشه و سورپرایز امشبمو خراب نکرده باشه.. ….گرچه دیدن من تو خونش به تنهایی خودش یه سورپرایز بزرگ هست…..
رو نیمکت، پشت به خونه شون میشینم….چقد خوب بود اگه بارمان هم خونه باشه….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت نمیدی؟ ☹️
اصن من قهرم🚶♀️💔
شوخی کردم پارت میدی تولوخدااا😢
سلام میشه امشب پارت بذاری لطفا❤
عزیز پارت نمیدی پس؟توروخدا پارت زیاد بدع
من دیگ طاقت ندااااارم پارت جدید میخوااام😫💔
تروخدا یه پارت دیگه بزار😭😭😭
من امشب میمیرمممم بقیشششش چی میشهههه تروخدااااا😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
یه پارت دیگه بذار لطفا
قول دادای دوتا پارت بذاریییی. لطفاااا. امشب کلی کار داریمممم.. پارت بذار بریم.. دلمون نشکن
خدایا خودت بخیر بگذروننن
امید وارم بازم این طلوع نباشه ک دلش میشکنه
این دفه اون خاندان رستایی ها باشن ک آرامششون بهم میخوره
بی صبرانه منتظرم برا پارت بعدی برای پس فردا هق😐😎