صدای زنگ در تو حیاط بزرگ خونه میپیچه….
محمد حسین همچنان که داره مادرش رو مواخذه میکنه سمت ایفون میره….
با نفرت به الهه خانم نگاه میکنم….
آدما چند تا رو میتونن داشته باشن مگه…..
چطور به خودش اجازه داد بهم بگه نجس….
نگاه پر نفرتم رو که میبینه چند قدم جلو میاد…سر تا پام رو از نظر میگذرونه و میگه: بیست و دو سال پیش ساره با شکمی که به ناحق و نامردی بالا اومده بود همینجایی که تو الان وایسادی وایساده بود……از دست حمید و محمد فرار کرده و بهم پناه آورده بود….بهش گفتم نطفه ی حرومی که تو شکمته رو باید هر چه زودتر بندازی….گفتم کمکت میکنم از شرش راحت شی….
نفس پر حسرتی میکشه و ادامه میده : همون، آخرین باری بود که دیدمش….وقتی هم میخواست بره قبول کرد که بندازتش…میگفت حتی اگه به قیمت جونش هم تموم بشه این کار رو انجام میده….بعد از اونم تموم تهران رو زیر پا گذاشتم برا پیدا کردنش ولی بی فایده بود……الان بعد از گذشت اونهمه سال نطفه ی حرومی که فکر میکردم اصلا وجود نداره پای کثیف و نجسش رو گذاشت تو خونم…..پس تا…
_ سلام به عمه خانم خودم…..
نای اینکه بچرخم و نگاهش کنم رو ندارم…..
نطفه ی حروم!…..من رو میگه!….
سرم پایینه ولی صدای محمد حسین رو میشنوم که میگه: برا چی پایین وایسادی بارمان…بیا بالا….
_ یه لحظه اجازه بدین……با صدای پایین تری ادامه میده: طلوع…..
واکنشی که ازم نمیبینه چند پله ی ورودی رو تند بالا میاد و رو به روم قرار میگیره…..
_ طلوع…
گیج و متعجب میپرسه……یعنی باور کنم این خفت و خاری نقشه ی خودش نبود…..
_ گریه کردنت برا چیه؟….
دستام بالا میاد و رو صورتم میشینه…اصن نفهمیدم کی اشک هام صورتمو خیس کردن…..
بدون نگاه کردن به هیچکدوم میچرخم و از پله ها پایین میرم….
سمت در بیرونی راه می افتم و صدای نفرت انگیزشون رو میشنوم…..
_چی بهش گفتین عمه الهه؟….برا چی گریه میکرد؟…
_ ببین بارمان، برا امروز هیچوقت نمیبخشمت…
_ مامان؟…
_ تو هیچی نگو محمد حسین؟.. بارمان سن و سالش کوچیکتره و شاید خیلی چیزا یادش نباشه ولی تو چی….تو که خوب یادته چی به روزمون اومد….تو که باید بیشتر از….
در حیاط رو محکم میبندم و دیگه نمیشنوم چی میگن……
به من گفت نطفه ی حرومی……
ساره…..
چیکار کرده بودی تو…..
تو پیاده رو شروع میکنم به قدم زدن….
حال روحیم داغون داغونه…..
چه جوری چیزایی که شنیدم رو هضم کنم….از همه شون بیزارم….همشون نامردن….
تو حال هوای مزخرف خودمم که بازوم محکم کشیده میشه….
برمیگردم و با بارمان رو به رو میشم….
نفرت انگیز تر از همه، همین آدمیه که جلوم وایساده…..
قبل از اینکه من زبون باز کنم میگه: به جون حاج بابا نیاورده بودمت که حالا این حالت باشه….خیال میکردم چون ساره رو دوست داشت دخترشم باید دوست داشته باشه….نمیدونستم میخواد اذیتت کنه…
اشکام بدون اینکه بخوام گونه هام رو خیس میکنن….
لعنت بهم که اشکم دم مشکمه…..
پاکشون میکنم و با خشم میگم: ببین چی بهت میگم، اگه همین الان بهم نگی تو گذشته چه خبر بوده و ساره چیکار کرده که حالا من بدبخت باید اینهمه حرف بشنوم، به خدایی خدا همین راه رو میگیرم و تا همه چیز رو در حضور همه اونم تو خونه حاج بابات نگم ول کن ماجرا نیستم….
دستاش رو به معنی آروم باش جلوم میگیره که محکم میزنم زیرشون.….و با داد میگم: آروم نیستم….آرومم نمیشم…اینبار دیگه قضیه فرق میکنه…. یا همه چیز رو بهم میگی یا همین امروز از زبون بقیه میشنوم……
لبهاش رو زیر دندوناش میکشونه و محکم فشارشون میده….
منتظر نگاهش میکنم و وقتی میبینم حرفی نمیزنه میخوام بچرخم که با گرفتن دستم اجازه نمیده….
تند دستمو میکشم و رو بهش به تندی میگم: این اخرین باری بود که بهم دست زدی…..
سرش رو تکون میده و میگه: بریم تو ماشین…اونجا حرف میزنیم…
دست به سینه میشم و میگم: اگه میخوای از گذشته حرف بزنی تا بیام….
میچرخه و سمت ماشین میره.…
_ همینجا وایسا تا ماشینو بیارم…..
با نگام دنبالش میکنم….طولی نمیکشه که با ماشین چند قدمیم وایمیسه…..
سمتش میرم و باز کردن در رو صندلی شاگرد میشینم…..
طرفش میچرخم و منتظر بهش چشم میدوزم…..
میخواد حرکت کنه که میگم: نمیخواد جایی بری….خاموش کن همینجا تو ماشین حرف میزنیم…..
کاری که گفتم رو انجام میده…..
با مکث بهم نگاه میکنه و میگه: من چیز زیادی نمیدونم طلوع…..
نه….اصلا منتظر چنین حرفی ازش نبودم….
با خشم میچرخم و میخوام در رو باز کنم که ادامه میده : فقط میدونم کاری که ساره کرد قابل بخشش نبود برا حاج بابا و بقیه….
با این حرفش منصرف میشم و برمیگردم سمتش….
نگاه منتظرم رو که میبینه میگه: همین یه دختر بود….پیش همه خیلی عزیز بود بخصوص همین عمه الهه….اون موقع برعکس الان رابطشون خیلی خوب بود…تو یه خیابون بودن…عمه الهه اینقدی ساره رو دوست داشت که برا همین محمد حسین ازش خواستگاری کرد…
با شنیدن حرف آخرش حس میکنم چشام از این حد گشادتر نمیشه….
با دهن باز نگاش میکنم….
ساره کجا و محمد حسین کجا…..
تعجبم رو که میبینه میگه: یکی دو سال ساره ازش بزرگتر بود…ولی خب این چیزا اون موقع برا عمه الهه مهم نبود….بیشتر از اینکه محمد حسین دوسش داشته باشه عمه دوسش داشت…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.