رمان طلوع پارت ۹۵ - رمان دونی

 

 

 

صدای دلخور و عصبانی مبینا رو میشنوم و دروغ چرا؟….از ته دلم خوش حال میشم….نه به خاطر ناراحتی دختری که خیال میکنه داره بهش خیانت میشه…فقط و فقط برا حرصی که تو چشمای ادم رو به روم میبینم….

 

 

_با توام بارمان…..کجایی؟….این دختره کیه که میخواد منتظرت بمونه؟…..

 

 

بدون جواب دادن بهش همچنان زل میزنه بهم…

 

 

یه ذره هم حس پشیمونی ندارم…

 

 

 

خونسرد دستمو طرف دستگیره میکشم که یهویی ماشین به حرکت درمیاد…..

 

 

 

متعجب میچرخم و نگاش میکنم…

 

 

_ الو….بارمان…

 

 

با حرص گوشی رو قطع میکنه و خونسرد به رانندگیش ادامه میده….

 

 

 

 

بی توجه به حرص خوردنش میگم: همین بغل نگه دار پیاده میشم….

 

 

 

_ دارم برات…..

 

 

با اینکه زمزمه میکنه ولی کاملا میشنوم چی میگه…..

 

 

میچرخم طرفش و میگم: یعنی چی این حرف؟…

 

 

_ یعنی فعلا صداتو ببر تا بعدا به حسابت برسم…..

 

 

_ درست صحبت کن ببینم…. برا چی اونوقت؟….چیکار کردم مگه؟….

 

 

محکم میزنه رو فرمون که از ترس میپرم….

 

 

_ واسه چی اینقد بی ملاحضه ای؟…هااان؟…..خیال میکنی چون یه بار دیدنت دیگه نمیتونن صداتو تشخیص بدن…..

 

 

 

با ابروهای بالا رفته برمیگردم و درست تو جام میشینم…..

 

 

 

_ عجب….خب بشناسن…چیه مگه؟…..

 

با بیخیالی ادامه میدم: نگفته بودی حرف نزنم که؟…الانم لطف کن همینجاها نگه دار…دلم میخواد تو همین پارک یکم قدم بزنم…..

 

 

 

با حرص میگه: که قدم بزنی ها؟…

 

_ دقیقا…تو این هوا خیلی میچسبه….

 

 

هیستریک میخنده و میگه:الان فقط یه چیز  خیلی میچسبه طلوع خانم….فقط یه چیز….

 

 

با یه نیم نگاه بهم ادامه میده: اونم اگه بخوام برات بازش کنم باید برام بازش کنی ….

 

 

 

گیج مپرسم: یعنی چی؟….

 

پشت چراغ راهنما وایمیسه و کامل میچرخه طرفم….

 

 

_ باید عملی بهت نشون بدم….تو ماشین که جاش نیست…..

 

 

 

 

اخمام از گیجی تو هم میره و وقتی منظورشو خوب میفهمم با کیفم محکم میکوبم تو صورتش…..

 

 

آخش در میاد و من ضربه ی دومی رو محکمتر میزنم….

 

 

دستشو برا گرفتنم دراز میکنه که همون لحظه در و باز میکنم و پیاده میشم..

 

 

 

به سرعت پیاده میشه و میخواد دنبالم بیاد ولی ماشینای پشت سرش شروع میکنن به بوق زدن…..

 

 

 

 

ناچار سوار میشه و حرکت میکنه….

 

 

 

 

 

 

مرتیکه بیشعور بی تربیت….

 

 

 

 

 

میچرخم و شروع میکنم به راه رفتن…

 

 

 

لعنت به خودمو و دل نازکم….

 

 

عذاب وجدان اینکه کار درستی کردم یا نه ول کنم نمیشه…….

 

 

اون تو رابطه بود باهاش…..اگه رابطش بهم بخوره چی؟…

 

 

ولی به درک…..بهم بخوره….مگه کم بلا سرم اورد…..اصن خوبش کردم…..

 

 

 

 

 

 

 

 

میون آدما و مغازه ها شروع میکنم به راه رفتن….

 

 

 

چقد بده جیبت خالی باشه و بیای بازار……لعنت بهت بارمان….جا بود منو پیاده کردی…..با فکر به کتکی که ازم خورد لبخند خبیسی رو لبم میشینه….

 

 

 

با دیدن مانتوی جلو باز خوشگلی وایمیسم و از پشت ویترین مغازه بهش نگاه میکنم……

 

 

خیلی وقته هیچی نخریدم….نه لباس،نه وسیله آرایشی….هیچی….

 

 

 

دختر باشی و با این وضع ادامه بدی واقعا سخته…..

 

 

 

چشم میگیرم و به راهم ادامه میدم…..

 

 

موبایلم زنگ میخوره و با دیدن شماره ناشناس کنجکاو جواب میدم…

 

_ الو….

 

 

_ الو….

 

 

صدای محکم و بم مردی میپیچه و اخمام از ناشناخته بودنش تو هم میره….

 

 

_ طلوع خانم….

 

با ابروهای بالا رفته از اینکه از کجا میشناستم میگم: شما؟….

 

 

بی مکث جواب میده: محمد حسینم…..

 

 

محمد حسین!!……

 

 

برا چی به من زنگ زده؟….

 

 

_ الو‌….دارین صدامو‌….

 

 

به خودم میام و میگم: بله….بفرمایین…

 

 

_ میخوام باهاتون حرف بزنم…..

 

 

 

اینقدی راه رفتم که الان به تنها چیزی که احتیاج دارم دراز کشیدن و خوابیدنه….

 

 

ولی اینقدی هم سوال از گذشته دارم که اگه نیاز باشه تا قله ی قاف هم میرم…..

 

 

برا همین مصمم میگم: منم همینطور آقا محمد حسین….میخوام ببینمتون….

 

 

_خوبه پس….. الان کجایین؟..

 

_ خیابونم….

 

_ میتونین به ادرسی که میدم بیاین….

 

 

 

من از این آدرس دادنا اصلا خاطره‌ ی خوشی ندارم….

 

 

تعللم رو که میبینه میگه: دفتر کارمه….متاسفانه چند تا کار دارم که حتما باید انجامشون بدم وگرنه جای بهتری قرار میذاشتم….

 

 

 

_ عه…نه مشکلی نیست….ادرس رو بفرستین همین الان راه میفتم….

 

 

 

 

 

 

 

 

*

 

 

 

کرایه رو حساب میکنم و از تاکسی پیاده میشم….

 

 

 

متعجب به تابلوی رو به روم نگاه میکنم‌….

 

 

 

محمد حسین مهراد منش وکیل پایه یک دادگستری……

 

 

عجب…

 

 

پس اقا وکیل هم هستن…..

 

 

 

 

 

 

 

 

از آسانسور خارج میشم و سمت تک واحد رو به رو میرم‌…..

 

 

 

 

 

صدای حرف زدن دو مرد میاد و من با چند تقه به در نیمه باز داخل میشم….

 

 

 

 

با دیدن دو مردی که کم مونده دست به یقه بشن ترسیده خودمو کنار میکشم….

 

 

ای بابا….

 

 

لب چشمه هم بریم خشک میشه…..

 

 

 

صداها کم کم بالا میره و کار داره به فحش و فحش کشی میرسه….

 

 

در اتاق یهویی باز میشه و محمد حسین برا میانجی گری بیرون میاد….

 

 

البته میانجی گری که چه عرض کنم….

 

 

بیشتر میاد و به بیرون هدایتشون میکنه….

اونا که بیرون میرن در رو پشت سرش میبنده….. میچرخه که با دیدن من متعجب سمتم میاد….

 

 

 

اروم سلام میدم که میگه: سلام طلوع خانوم….شرمنده که معطل شدین…نمیدونستم به این زودی میاین وگرنه اجازه نمی دادم اولین حضورتون اینجا به این صورت باشه……

 

 

حالا خوبه بهش گفتم الان راه میفتم….

 

 

لبخند معذبی میزنم و میگم: نه..اختیار دارین….

 

 

سمت اتاقی که ازش بیرون اومده اشاره میکنه و میگه: بفرمایین خواهش میکنم…..

 

 

 

اروم طرف در میرم….نمیدونم چرا اصلا حس خوبی ندارم….با اینکه از سر و وضعش تشخص میباره، ولی هیچ حس خوبی ندارم…..

 

 

 

 

 

رو مبل های چرم و شیک میشینم و به اطراف نگاه میکنم…..

 

 

 

برعکس خونشون که وسط شهر بود‌…محل کارش اما جای خیلی با کلاسی قرار داره…..

 

 

 

رو به روم میشینه و میگه: ببخشید اگه نتونستم بیرون قرار بذارم….نه میشد اینجا رو ول کرد و نه میتونستم بیخیال حرف زدن باهاتون شم….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان اسمارتیز

    خلاصه رمان:     آریا فروهر برای بچه هاش پرستار میگیره اونم کی دنیز خانم مرادی که تو شیطنت و خراب کاری رو دستش بلند نشده حالا چی میشه این آقا آریا به جای مواظبت از ۳ تا بچه ها باید از ۴ تا مراقبت کنه اونم بلاهایی که دنیز بچه ها سر باباشون میارن که نگم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارتعاش pdf از مرضیه اخوان نژاد

    خلاصه رمان :     روزی شهراد از یه جاده سخت و صعب العبور گذر میکرده که دختری و گوشه جاده و زخمی میبینه.! در حالیکه گروهی در حال تیراندازی بودن. و اون دختر از مهلکه نجات میده.   آیسان دارای گذشته ای عجیب و تلخ است و حالا با برخورد با شهراد و …      

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک

  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.  

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همین که کنارت نفس میکشم pdf از رها امیری

  خلاصه رمان:       فرمان را چرخاندم و بوق زدم چند لحظه بعد مرد کت شلواری در را باز میکرد میدانستم مرا می شناسد سرش را به علامت احترام تکان داد ماشین را از روی سنگ فرش ها به سمت پارکینگ سرباز هدایت کردم. بی ام دابلیو مشکی رنگ اولین چیزی بود که توجه ام را جلب کرد

جهت دانلود کلیک کنید
رمان گرگها
رمان گرگها

  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Roz
Roz
1 سال قبل

امشب پارت داریم دیگه میشهه زودتر بزارییی لطفاااا دیروقت نزارررر😭

دریا
دریا
1 سال قبل

میشه زود به زود پارت بدی عزیزم🥺
دکتر گفته من فقط سه ماه زندم میخوام تو این سه ماه خیالم بابت طلوع راحت باشه. و راحت تر سرم و بزارم بمیرم😔💔

گول خوردی؟ یا برم با ی نقشه دیگ بیام!؟ 😁😂

✞ΛƬΣПΛ✞
1 سال قبل
پاسخ به  دریا

درسته نمیشناسمت
ولی دلم گرفت از حرفت ینی چی اخه بچه جون:(

دریا
دریا
1 سال قبل
پاسخ به  ✞ΛƬΣПΛ✞

چرا اخه
چیز بدی گفتم؟

✞ΛƬΣПΛ✞
1 سال قبل
پاسخ به  دریا

دکتر گفته …
فک کردم راس گفتی اخرشو خوندم تازه فهمیدم سرکاریه:/

Roya
Roya
1 سال قبل

لطفاً پارت بعدی رو زود بزارین

همتا
همتا
1 سال قبل

توروخدا این طلوع رو یبارم ی جایی ببر که بنده خدا حس خوب پیدا کنه آدم خوب ببینه، یبار فقط یبار ی شانس خوب داشته باشه

غزل
غزل
1 سال قبل

چرا انقد کممم آخههه😫
حالا فردا شبم ک نمیذاری اووف

======
======
1 سال قبل
پاسخ به  غزل

خیلللیییی کمههههههه
یه ذره بیشتر یه ذره زود تر چی میشه مگه😭😭😭😭فشار خون گرفتیم اینقده حرص خوردیم

Roz
Roz
1 سال قبل

بی صبرانه منتظر پارت بعدییییییی

دسته‌ها
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x