سرمو که بالا گرفتم چشمم به صورت ترسیده و جاخورده ی مونایی افتاد که چند ساعت پیش واسه خرید رفته بود بیرون.
وحشت من به اون هم انتقال پیدا کرد.
فورا دستشو از رو شونه ام عقب برد و گفت:
-چته توووو ! جن دیدی مگه!؟
انبوه موهام رو با دو دستم بالا گرفتم و بعد با کشیدن یه نفس عمیق جواب دادم:
-تو خودم بودم ترسیدم…کی اومدی؟
نه! دلیل ترس من دقیقا این نبود.
چیزی که منو از هر تماسی و از هر جنبشی و هر لمسی میترسوند احساس بی هوا پیدا شدن مادرم و اقا رها بود.
چقدر سخت بود مواجه شدن با این دونفر.
چقدر سخت بود!
مونا دسته کلید خونه و پیتزاهایی که خریده بود رو گذاشت روی میز و جواب داد:
-همین چنددقیقه پیش با امیر اومدم…ولی رنگت پریده ها.قشنگ معلوم ترسیدی!
آهسته زمزمه کردم:
-اشکالی نداره…
همونطور که یکی از جعبه هارو به سمتم میگرفت گفت:
-اتفاقا پر اشکاله
از بس عینهو کشتی به گل نشسته ها اینجا نشستی خیالباف و متوهم شدی!
بابا فهمیدن که فهمیدن…به درک! به همون جهنم اسفل سالفین اصغر سالفین چی چی بود!؟
نیشخندی زدم و درست اصطلاح مدنظرشو براش گفتم:
-اسفل سافلین…
دستشو توهوا تکون داد و به نطقش ادامه داد:
-به همون…
اصلا بهتر…حالا دیگه نیازی نیست چیزی رو از کسی پنهون کنین…
موهامو رها کردم و ولگیر گفتم:
-تو هم که همون حرفهای شهرامو میزنی
واسه شما ها راحت…واسه من نیست
یه نوشابه و چندتا سس از نایلون بیرون آورد و گذاشت کنار دستم و بعد هم گفت:
-امیر میگفت یه دادگاه واسش تشکیل دادن در حد المپیک!
از یه طرف ژینوس از یه طرف ننه اش از یه طرف باباش از یه طرف آقا رهام همه بهش میتوپیدن…
همه ی اونا تو یه تیم این شهرام بیچاره هم شد لشکر و ارتش یه نفره!
امیر میگفت خیلی باهاش بحث کردن .خیلی…
نمیدونم چرا یهو حرفهاش بیشتر از قبل محزون و غمزده ام کرد و ته دلم ،منو تبدیل کرد به آدمی که خیلی نگران اونیه که ازش عصبانی و دلگیره…
باید یک نویسنده به انتقاد های مخاطبش اهمیت بده ….ولی ابن نویسنده فقط کار خودش رو میکنه …اصلا نظرات ما مهم نبست
عه دیگه امروز واسه چی نذاشتین اگه به من میدادین دو روزه تمومش میکردم
امروزم که بوش میاد پارت نداریم …..خب روزی چندتا پارت بزارین چی میشه اخه
چراپارت امروز نمیزاری😩😩
زودتر پارتارو بزار لطفا
اَاَااااااه چقدر ضررر میزنیددد🤨😒😪🥴🤦♀️
واقعا گل گفتی
تو رو خدا همشو یجا بزارین .کلافه شدیم بخدا
آها بیا …این ..نویسنده دیگه داره میره رو اعصاب من…چرا..چرا..چه مشکلی با دخترا داره اصلا مگه خودش دختر نیست….حتما همیشه شیوا باید بره سراغ شهرامو به پاش بیفته همیشه دخترای داستان باید احق باشن و چند شخصیت و روانی…راستش نویسنده میدونی تو از یه لحاظ شانس آوردی اونم این بود که این رمان انلاین و من نمی شناسمت مگرنه می اومدم سراغت حتی اگر یه پسر نکبت باشی جوری میزدمت که از هستی ساقط شی و و اگه پسر بود کلا از مردونگی بیفتی(
فوقش دیه ی همون کارم و میدادم) خلاصه اینکه خوش شانسی….میدونی نویسنده تا الان با نوع داستان پردازی جدیدت مشکل داشتم و اینکه وقتی فهمیدی خواننده داری داری میری رو اعصاب ما…ولی بدن الان داری میری روی عقاید من…من از اون دسته دخترایی که از مردا بدم میاد
و توان زدنشون روهم دارم …فمنیست…میفهمی پس انقدر بدبخت نشون نده دخترای داستانو انقدر خارشون نکن و دیوونه و هرزه و چند شخصیت نشونشون نده …آخه چه دختری هستی تو..چرا با جنسمون چه مشکلی داری
یا کلا رابطشونو قطع کن که هم من راحت شم هم تو …یا انقدر قهر و اشتیشون نده …
وات دفازواقعا؟
از لحاظ روحی احتیاج دارم موهای شیوا رو دونه به دونه دربیارم آخه یکی نیست بگه دختره ی احمق تو تا دیروز نمیدونستی مادر کیه و چیه حالا فاز مادر دوستی برداشتی زدی به تیپ و تاپ شهرام بیچاره که داره با عالم و آدم واسه تو میجنگه
واقعا باید به شیوا گفت وات د فاز
واقعا گل گفتی
واقعا
از بی لیاقتیشه حیف شهرام ک واسه این میجنگه💔😐
بعد از چندین روز چقدر هم بلند بود خوابم گرفت اصلا