رمان عشق صوری پارت 42

5
(1)

 

لبهامو روی لبهاش گذاشتم و همزمان پایین تیشترتش رو توی دست گرفتم و تا روی سینه اش بالا آوردم…هنوز توی مشتم بودن و من همچنان در حال لب گرفتن از اونی که اونقدر نیومد جلو تا خودم دست به کار شدم. شایدم میخواستم بهش بفهمونم وقتی میخواست منو ببوسه بستن چشمام و جمع شدنم تو هم دلیلش هرچی بود جز اونکی به سر خودش خطور کرده بود!
دستامو قاب صورتش کردم تا تسلط بیشتری روی لبهای خوش طعمش داشته باشم و با آسودگی مزشون رو عمیقا بچشم…
اونم بیکار نموند و پاهاشو دور بدنم حلقه کرد تا منو بیشتر به خودش فشار بده و و همزمان با دستهای نرم و لطیفش رو روی کمرم کشید و سعی کرد قفل سوتینم رو باز بکنه.
رو شکمش نشستم ویه آن ازش جدا شدم تا توی این کار کمکش کنم…دستامو بالا گرفتم و اونم به سرعت سوتینم رو از تنم جدا کرد و پرت کرد یه گوشه و بعدش به سینه هام خیره موند….عجیب بود….حتی با نوع نگاه هاش هم آدمو میبرد تو خلسه…
تو همون حالت بهم خیره بودیم.
اون دراز بود و من روی شکمش نشسته بودم.لبخند زدم و لبم رو زیر دندون گرفتم.
نفس عمیقی از سر تحریک شدن زیاد کشید و بعد
جری شد و با گرفتن موهام تنم رو به سمت خودش کشوند و یکی از سینه هامو تو مشتش گرفت و اون یکی رو تو دهنش فرو برد.جوری نوک سینه ام رو مک میزد که حس میکردم داره شیره ی تنم رو میمکه…و داره وجودمو تهی میکنه…جالب اینجا بود که از حرکاتش لذت میبردم و یه جورایی این مدل رابطه بدجور به دلم مینشست….
پلکهام خمار شدن و آهسته گفتم:

-آاااه….اوووووم….

آه کشیدنهای من اونو بیشتر تحریک میکرد و باعث میشد یا شدت و ولع بیشتر سینه هام رو بمکه….وهرچه سرعتش بیشتر میشد لذت منم دو چندان میشد….خیلی وقت بود باهاش رابطه داشتم و میدونم همیشه وقتی کنارش بودم و باهاش رابطه برقرار میکردم سعی میکردم بجای اون دیاکو در برابر خودم تصور و تجسم بکنم اما اینبار خودش بهترین گزینه بود.

موهای آویزون شدم رو از روی صورتم کنار زدم و با صدای بلندی آه کشیدم که دست چپش سینه ام رو ول کرد و تو همون حالت نشسته چک محکمی به باسنم زد…جیغ خفه ای کشیدم و از سر لذت خندیدم که بالاخره سینه هام رو ول کرد و با گرفتن پهلوهام تو یه حرکت جامو با جای خودش عوض کرد.
حالا من زیرش دراز بودم و اون چمبره زده بود روی تنم.
در حالی که نفسهای طولانی و سنگین میکشید صورتم رو تا رسیدن به لبهام از نظر گذروند…
قفسه ی سینه ام به تندی بالا و پایین میشد و بین پام نبض خواستن میزد..دلم بدجوری ارضا شدن رو میخواست..انگار واقعا تنم میخارید..بخصوص وقتی آلت سیخ و سفتش به وسط پام فشرده میشد.دستامو دور گردنش انداختم و گفتم:

-دلم میخواد

با لذت منی که زیر تنش بودم رو تماشا کرد و پرسید:

-دلت چی میخواد !؟

لبخندی لوند زدم و با صدای خمار جواب دادم:

-تورو…تمام تورو ..سرتو بیار پایین…میخوام بخورمشون…

سرش رو آورد پایین و منی که تو اون لحظات فقط به غرایض جنسیم فکر میکردم یه لب خیس و آبدار و طولانی ازش گرفتم. خوردن زبونش کم از خوردن شکلات نداشت وقتی که توی دهنم بالا و پایین میشد….تا حد نفس کم آوردن لبهای همدیگه رو خوردیم…وقتی ازم جداشد هنوز داشتم نفس میزد…خودش رو پایین کشید و انگشتاشو نوازش وار رو شکمم حرکت داد….بدنم لرزید و به خودم پیچیدیم.حس میکردم میخواد دیوونم کنه وگرنه چرا لبهای لعنتیشو نمیچسبوند به وسط پاهام و راحتم نمیکرد!؟
لبمو منظور دار زیر دندونام فشار دادم و چشمای خمارمو دوختم به چشمای پر از نیازش.تا سرش رو خم کرد و زبونشو توی نافم چرخوند کمرمو بالا و پایین کردم و دوباره به خودم پیچیدم و گفتم:

-آااااه شهرام…..اووووف…

پهلوهام رو گرفت و با زبونش همه جای شکمم رو لیس میزد.
مثل مار به خودم میپیچیدم و پاش می رسید حاضر بودم التماس بکنم تمومش بکنه..دیگه طاقت نداشتم….حتی یه لحظه…خمار نگاهش کردم و گفنم:

-شهراااام….

سرش رو از روی شکمم برداشت و گفت:

-جونم….

تماشای صورتش از اون زاویه لذت بخش بود.خصوصا لبهای تر و خوش رنگش….
با نیاز بهش خیره شدم.لبخند زد و یکم خودش رو کشید پایین و گفت:

-شیوا دلم میخواد جرت بدم…

همزمان با گفتن این حرف شلوارمو کشید پایین رونهام رو چنگ زد و زبونش رو بین پاهام کشید…از پایین تا بالاااا….

 

اون لحظه از تحریک شدن زیاد کمرم روی تخت بالا و پایین شد و صدای آهم تو جفت گوشهاش پیچید.
لبهامو ازهم باز کردم و با صدای بلند گفتم:

-آاااووه شهراااام …

اینکارو بازم تکرار کرد و لبهاش رو روی رونهام گذاشت و همه جاشو می مکید.
مکیدنهای طولانی و عمیق .
دیوونه کننده بود .اما من دوست داشتم برام بخورش تا آرومتر بشم واسه همین بازم خمار و پر نیاز نگاهش کردم و گفتم:

-آااااه شهرام….

لبهاش رو روی رونهام گذاشت و همه جاشو می مکید.مکیدنهای طولانی و عمیق .
دیوونه کننده بود .اما من دوست داشتم برام بخورش تا آرومتر بشم واسه همین بازم خمار و پر نیاز نگاهش کردم و گفتم:

-آااااه شهرام….

سرش رو از بین لنگهام برداشت و زل زد تو چشمهای پر از خواهش و نیازم و خبیثانه پرسید:

-چی میخوای!؟

خجالت رو گذاشتم کنار و اون چیزی رو گفتم که دلم میخواست برام انجامش بده:

-میخوام برام بخوریش

دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:

-کجارو !؟

شاید از این سوالها و رفتارها لذت میبرد.راستش منم داشتم لذت پیبردم.
دستشو گرفتم و گذاشتم وسط پام و رونامو بهم چفت کردم تا دستش همونجا بمونه و همزمان جواب دادم:

-اینجارووو…

منظور دار نگاهم کرد و بعد دستش رو به بدنم یه کوچولو فشار داد…جیغ کشیدم و اون با رضایت نگاهم کرد. دلم میخواست خالی بشم…خالی خالی از هر حسی….دستشو بیرون کشید و تو یه حرکت وحشیانه رونهامو ازهم باز کرد و به شورت خیس شده ام خیره شد…
من حتی از اون نوع نگاه های خنثی هم لذت میبردم.یه جورایی خوب بلد بود تو رابطه آدمو مست و حشری بکنه و فقط خودش براش مهم نبود.بعضی ها اون مدلی بودن دیگه…فقط لذت بردن خودشون براشون اهمیت داشت و بس و اصلا اهمیتی به طرف مقابلشون نمیدادن!
یه ذره خودش رو کشید بالا….
چشمام از شهوت سیاهی رفت و درست همون لحظه
تا شهرام زبونشو رو قسمت خیس شده ی لباس زیرم کشید بلند و بی پروا ودرحالی که همچنان از لذت چشمام رو بسته نکه داشته بودم گفتم:

-هووووف…اوممممم…آااااه….

دوباره سرش رو برد پایینتر.مسخواست منو بیشتر حشری بکنه که موفق هم شده بود.چند تا بوسه روی دوتا رونم زد و بعد دوباره رفت سراغ همون قسمت خیس و لزج شده ام…
اینبار دو طرف لباس زیرم رو گرفت و چنان کشید پایین که کمرش باهاش بالا و پایین شد روی تخت فتری.

دوباره سرش رو برد وسط پاه*م و با چنان ملچ و ملوچی ترشحات روون شده از بدنم رو بوسید که تمام تنم به لرزه افتاد…دلم میخواست اونقدر سرش رو به خودم فشار بدم تا این هیجان فروکش کنه اما اون لیس میزد تا منو دیوونه تر کنه…لبه های ممنوعه ام از هم باز کرد و زبونشو فرستاد داخل…حین لذت بردن از چرخش زبونش با نگرانی گفتم:

-شهرام….

سرشو بالا گرفت و گفت:

-جونم؟

واسه اینکه حواسش جمع باشه و یه وقت از سر شهوت و تحت تاثیر قرار گرفتن تو اون جو خاص کار دستم نده گفتم:

-من باکره ام…

لبخند زد و خونسرد گفت:

-میدونم…

و بعد بی هوا چک محکمی
وسط پاهام زد که باعث شد صدای جیغم تو کل خونه بپبچه…
خندید و بعد اینکه ممنوعه ام رو حسابی خورد سرشو بالا آورد و پرسید:

-هی…دوست داری مزه تن خودتو بچشی!؟

بد پیشتها ی نبود و تا شنیدمش به دلم نشست.با رضایت جواب دادم :

-آره دوست دارن..

تا اوکی رو ازم گرفت فورا خودش رو کشبپید بالا و لبهای ترشو رو لبهام گذاشت و یه لب طولانی و پر ملات ازم گرفت.
فکش رو سفت ننه داشتم که عقب نبرش صرفا به خاطر اینکه اون بوسه ی خوشمزه و پر تف طولانی تر بشه.
محو تماشای حرکاتش بودم که باخشونت بدنم رو چرخوند..جوری که دستام روی کف تخت بود و باسنم قمبل…سرمو چرخوندمو بهش نگاه کردم…داشت با لذت باسنمو نگاه میکرد و دستاشو روش حرکت میداد…آهی کشیدم که چند تا چک محکم رو دو طرف باسنم زد…اونقدر محکم که خواستم بچرخم اما اون موهامو گرفت و گفت:

-تکون نخور شیوا….میخوام دمهر از روزگار باسنت دربیارم…انتظار واسه افتتاحش بس…

میدونستم که موقع س*س زیادی خشن میشه واسه همین از حرفهاش نه تنها ناراحت نمیشدم بلکه لذت هم میبردم….یکم خم شد و زبونش رو خیس و آبدار وسط خط باسنم کشید و بعد صورتشو همونجا گذاشت و زبونشو فرو کرد تو سوراخ کاملا تنگ و آکبندم
بدون اینکه حالت داگ استایلیم تغییر بکنه سرم رو یکم برگردوندم و دوباره بهش نگاه کردم…چند بوسه روی گودی کمرم نشوند و گفت:

-من میخوام س*س داشته باشیم نه فقط لاپایی…

ترسیدم که مبادا اینکارو کنه واسه همین فورا چرخیدمو گفتم:

-شهرام بیخیالش شو…من نمیخوام از پشت .. .دردش برام قابل تحمل نیست…

چشمای خمار از شهوتش درخشید.دوباره مجبورم تو همون حالت بمونم و بعد گفت:

-این دردیه که فقط اولش تحمل میکنی بعدش فقط لذت و بس….

دو به شک بودم.هم دلم میخواست و هم نمیخواست.اما انگار نظر من چندان براش اهمیت نداشت چون تا بخوام فکر بکنم پهلوهام رو سفت گرقت و کاری رو انجام داد که وعده اش رو داده بود.
با یکم فشار مردو*گیش رو فرستاد داخل….
صدای جیغم تو کل اتاق پیچید و اون اصل تلاشی واسه خفه کردن صدام نکرد و با لذت به ضرباتش ادامه داد….
اولینبار بود داشتم راب*ه از پشت رو تجربه میکردم و همونطور که شهرام گفته بود بعدش اون درد برام جاشو به لذت برد…
خیمه زده بود رو تنم و اونقدر تلنبه زد تا بالاخره هردوهمزمان باهم ارضا شدیم….
نفس زنون افتادم رو تخت و اونم خیلی آروم روی بدنم دراز کشید..‌.
صورتمو بوسید و پرسید:

-دوست داشتی

نفس عمیقی از سر لذت کشیدم و جواب دادم:

-خیلی

لبخند رضایت لخشی زد و گفت:

-گفته بودم لذتش بیشتر از دردش…

دستشو چنان گرفته بودم که دزد هم اینطور نمیگرفتن.میخواستم حتی وقتی خواب هست هم فکر تنها گذاشتنم به سرش نزنه.
سعی کرد دستشو بکشه عقب و من خیلی سریع متوجه شدم و چشمای خوابالودم رو ازهم باز کردم و با نگرانی ای که مشخص میکرد ترس اتفاقات توی خونه هنوز تو جونم بود پرسیدم:

-کجا میخوای بری !؟

نشست رو تخت و بعد جواب داد:

-اینجا خونه ی من الان هم صبح نه شب…ترست برطرف نشد!؟ نمیخوای دستمو ول بکنی!؟

نه! هنوز اون ترس پابرجا بود و از شدتش هم کم نشده بود.بدون اینکه دستشو رها بکنم گفتم:

-میخوای ولم بکنی بری !؟

کفری نگاهم کرد و پرسید:

-ولت بکنم برم گرگ میخورت!؟ بزار برم الان میام!

با تردید نگاهش کردم.حالا چی ازش کم میشد اگه در دل من می موند!؟ انگشتامو دور دستش شل کردم و پرسیدم:

-نمیری که؟ زود میای؟

با لبخند نگاهم کرد.دیگه کار از عصبی کردنش گذشته بود و یه جورایی این ” منو ول نکن ها” میخندوندش.بعداز چند ثانیه گفت:

-باشه زودمیام! حالا دستمو ول کن بزار برم!

راضی شدم و دستشو رها کردم که بره.خمیازه ای کشیدم و کش وقوسی به تنم دادم و پتوی پایین رفته تا روی شکمم رو بالا آوردم و منتظر اومدن شهرام شدم.
خونه اش رو دوست داشتم.
بزرگ نبود اما طرح و معماری جالب و به دل نشینی و حتی میتونم یکم باحالی داشت.
اونقدر منتظر شهرام موندم تا بالاخره اومد.
صورت خیسش رو باحوله خشک کرد و بعد انداختش روی دوشش و اومد سمت تخت و گفت:

-الان من باید حتما دراز بکشم اینجا!؟

سرمو تکون دادم و چون دلم نمیخواست از روی تخت بلند بشم جواب دادم:

-آره!

حوله رو از روی دوشش برداشت و انداخت رو صندلی و بعد کنارم دراز کشید.دستهاشو زیر سرش گذاشت و از کنج چشم نگاهم کرد و گفت:

-خب! بزار ور دلت دراز بکشم ببینم قراره چه اتفاقی بیقته!

لبخند محو و کمرنگی زدم و زددم و بعد کنجکاوانه پرسیدم:

-شهرام…..

بدون اینکه لبهاش رو ازهم باز بکنه تو گلو و گفت:

-هووووم !؟

-تو مشکلی نداری!؟

یکم سرش رو به سمتم وج کرد و بعد با نگاه یه صورتم پرسید:

-با چی!؟ با اینوه بجای کارهام اینجا ور دل تو درازم!

به پهلو درااز کشیدم.یکم خودم رو جا به جا کردم و بعدزدم به بازوی همچین ورزیده و سفت عین آهنش و گفتم؛

-عه!شوخی نکن شهرام من جدی ام…منظورم همین ماجرای ازدواج پدرت و مادرم…تو هیچ مشکلی با ازدواج پدرت نداشتی!؟

برای جواب دادن سوال خیلی سریع فکش رو به کار ننداخت.مچ پاهاشو روی هم انداخت و بعد از یه سکدت کوتاه جواب داد:

-نه!

مگه میشد آخه!؟ نمیدونم چرا “نه” ش رو نتونستم عمیقا باور کنم.شاید چون خودمم همچنان راضی نبودم مادرم ازدواج کنه و یه جورای قبول کردنم از سر ناچاری بود.
وقتی اون ساکت بود بازهم این من بودم که سر حرف رو باز کردم گفتم:

-ولی من راضی نبودم و هنوزم از ته دلم راضی نیستم!

یکم تعجب کرد.نمیدونم چرا اما من این رو به وضوح تو صورتش دیدم.شاید یاخودش فکر کرده بودم من از اونهام که اگه مادرم با یه مرد پولدار ازدواج بکنه نه تنها ناراحت نمیشم بلکه حتی تو کونمم عروسی به پا میشه ولی واقعا اینطور نبود.
من ته دلم راضی نبودم مامانم اینقدرزود ازدواج بکنه!
تعجبش رو پنهون نکرد و با یه سوال بروزش داد و پرسید:

-جدا !؟ تو واقعا ناراضی بودی!؟

از توداری خسته شده بودم.از اینکه هی همه چی رو بریزم تو خودم دستمو آهسته روی بازوش کشیدم و جواب دادم:

-اهوووم! برای من سخت مادرم رو درکنار مرد دیگه ای ببینم اونم وقتی که کاملا میدونستم پدرم به شدت عاشقش هست!

خیره شد به سقف.برخلاف من اون خیلی سخت به حرف میومد.شاید دلش نمیخواست راجب مادرش حرف بزنه حتی اگه من کنجکاو باشم. به نیمرخ به دلنشین و جذابش خیره شدم و پرسیدم:

-شهرام…احساس تو هم شبیه به احساس من!؟
تو هم مثل من دوست نداشتی کسی رو کنار پدرت ببینی!؟

نفس عمیقی کشید و بدون اینکه پلک بزنه یا چشم از سقف برداره جواب داد:

-نه! دیگه برام مهم نیست..هیچکس و هیچ چیز توی دنیا برام مهم نیست…

خودم رو بیشتربهش چسبوندم.پامو بالا بردم و روی پاهاش گذاشتم و دستمو درست روی سینه ی لختش گذاشتم و خیره تو چشمهاش پرسیدم:

-حتی من !؟

نمیدونم چرا این جمله و سوالی که عاشق به معشوقش یا برعکس معشوق به عاشق میگه رو داشتم ازش میپرسیدم؟
شاید این برمیگشت به همون حس کنجکاوی…همون چیزی که من رو مجاب میکرد شهرام صرفا چون باهاش قرارداد دارم اینقدر روم حساس!
سرش رو یکم کج کرد تا بتونه بهتره تو صورتم نگاه کنه و یعد با صدای آروم و لحنی خیلی آهسته ای جواب داد:

فکر کنم جوابتو چنددقیقه پیش خودم دادم…

دستمو نوازشوار روی سینه اش بالا و پایین کردم و گفتم؛

-هیچکس و هیچ چیز!؟

بی فوت وقت گفت:

-آره! هیچکس و هیچ چیز!.

لبخندی مبهم روی صورت نشوندم و گفتم:

-ولی زندگی من به هیچکس و هیچ چیز ختم نمیشه! یه کسایی هستن که من به عشق اونا روزارو میگذرونم!

تا اینو گفتتم اخم کرد و با شک و ظن بهم خیره شد.
اصلا یکی منو ملتفت بکنه…اگر با من نداشت میلی….چرا اینجور مواقع مشکوک میشد خیلی !؟

گذاشتم تو خماری جواب سوالش بمونه….اذیت کردن ادم قلدری مثل اون لذت خاصی داشت.خصوصاا وقتی اینجوری کنجکاوی از سرو روش میبارید.
اون بازهم با طمانینه نگاهم کرد و من بازهم دستمو آهسته رو ته ریشش که تازه داشتن از زیر پوستش بیرون میزدن کشیدم.
اگه میخواستم نگاه های معنی دارش رو ترجمه کنم معنیش میشد:

“به درک هیچی نگو”

و اگه میخواستم معنی نوع و حالت چشماش رو زیر نویس کنم میشد:

“خو غلط میکنی به شخص خاصی فکر کنی”!

بعداز اون رد و تبادل نگاه ها،قبل از اینکه چیزی بگه گفتم:

-من دیدم که باهاش رقصیدی…

فقط تماشام کرد.اینبار انگشت شستمو زو لب پایینش کشیدم و گفتم:

-حتی شنیدم که پدرت با افتخار ازش تعریف میکرد….

میدونست دارم راجب ژینوس صحبت میکنم برای همین پرسید:

-خب که چی!؟

تبسمی روی صورت نشوندم و گفتم:

-پدرت خیلی دوستش داره…مشخص بود…کلی ازش تعریف میکرد.میگفت عروس نازم!

-بابام اینارو میگه چون از گفتنشون نفع میبره!

صداقتش قابل تحسین بود اما در این مورد هیچ کمکی به هردومون نمیکرد.شونه هامو بالا انداختم و گفتم:

-در هرصورت به همه فهموند خیلی دوستش داره..

با لحن و صدایی سرد جواب داد:

-ذره ای اهمیت نداره…اصلا خب که چی…

دستمو تا چونه اش پایین آوردم.میگفت”خب که چی”تا بیخیالی و بیتفاوتی و احساساتش نسبت به ژینوس رو نشون بده اما هم من هم تون هردو میدونستیم قراره وارد یه چالش جدید بشیم.

نیم خیز شدم.دستمو پس کشیدم و بدون اینکه سعی ای در پنهون ساختن سینه های عریونم داشته باشم گفتم:

-تو نمیتونی بگی خب که چی!

چسماشو ریز کرد و پرسید:

-چرااا دقیقا!؟

پرسیدن این سوال از اون بعید بود.ابروهامو بالا بردم و جواب دادم:

-من قراره برم خونه ی پدرت زندگی کنم میفهمی؟اون حتی قرار تا عصر ماشین بفرسته جلوی خونه قدیمی….

زل زد تو چشمهام و منتظر شنیدن ماباقی حرفهام موند.موهامو از روی صورتم کنار زدم و گفتم:

-اگه ژبنوس منو تو خونه ی شما ببینه چی میشه؟ اگه به پدرت بگه من با تو ارتباط دارم چی؟

خواست بلند بشه ولی من دستمو رو سینه اش گذاشتم و این اجازه رو بهش ندادم.یکم به سمتش خم شدم و گفتم:

-به اینجاش فکر نکردی نه!؟ گندش دربیاد همچی لو میره! اونوقت چه جوابی واری بدی؟ من چه جوابی دارم بدم؟

خاطر جمع و با اطمینانی که من دقیقا نمیدونستم از کجا نشات میگیره گفت:

-نترس.اولا نمیفهمه دوما اگر هم بفهمه هیچ غلطی نمیتونه بکنه

به سوال پرسیدنهام ادامه دادم و گفتم:

-شهرام کی این ماجرای تو تموم میشه!؟ کی دیگه نیازی نیست من ادای دوست دختر و عشقتو دربیارم!

پوزخندی زد و گفت:

-الان خیلی ناراحتی !؟

سوالش رو با طعنه به زبون آورده بود اما این یه واقعیت بود.کسی که من دوستش داشتم و دلم میخواست بهش برسم دیاکو بود نه اون…
موهامو پشت گوشم زدم و گفتم:

-من فقط از ادا درآوردن خسته ام…

آهسته خندید.خنده هایی طعنه داری که میشد فهمید از سر ناخوشی و کلافگی ان تا خوشی.
سرش رو تکون داد و گفت؛

-پس الان داری ادا درمیاری!؟

قبلا حس کردم همه چیز برای اون خیلی هم صوری نیست.از غیرتی شدنهاش، از رفتارهاش و اعمالش و خیلی چیزای دیگه.
لبهامو روهم مالیدم و جواب دادم:

-وقتی همه چی بین من و تو تموم بشه هرکدوم میریم پی زندگی خودمون…اینو نمیشه انکار کرد

با گفتن این حرف دستامو رو سینه ی لختش گذاشتم و بعد خم شدم رو صورتش .چشمامو بستم و خیلی آروم لبهاشو بوسیدم و بعد از چند لحظه دوباره سرمو بالا گرفتم و گفتم:

-مرسی که دیشب به موقع اومدی پیشم….

چشمامو بستم و خیلی آروم لبهاشو بوسیدم و و بعد از چند لحظه دوباره سرمو بالا گرفتم و گفتم:

-مرسی که دیشب به موقع اومدی پیشم….

حرفهای قبلیم دلخورش کرده بودن.اون نمیتونست اینو بروز نده برای همین گفت:

-ظاهرا شدیدا مشتاقی همه چیز خیلی زود تموم بشه…

قدم‌زنان سمت لباس زیرم که روی زمین افتاده بود رفتم و چواب دادم:

-بده آرزو میکنم‌مشکلاتت حل بشن!؟در هر صورت بازم‌مرسییییی

جلو چشمهای خودش مشغول پوشیدن سوتینم شدم.نیم حیز شد و بااخم بهم خیره شد و طعنه زنان گفت:

-چیه؟ فازت عوض شده! رفتی تو کار تشکر کردن…

تیکه میپروند ولی اصلا واسم مهم نبود.نیم نگاهی بهش انداختم و رفتم سمت کمد لباسهاش. قبلا چند دست از لباسهامو توی کمرش گذاشته بودم. شلوار جینمو بیرون آوردم و همونطور که بخاطر تنگی به زور میپوشیدش گفتم:

-من همیشه دختر خوش بیانی بودم.میخوای برات آرزوی خوشبختی هم بکنم!؟

پوزخندزنان زنان گفت:

-بگو ببینم میخوای چیبگی!

بالاخره هرجور شده بود شلوارو کشیدم بالا و همزمان با بستن زیپ و دکمه اش جواب دادم:

-آرزو میکنم به زودی مشکل مرموز و سکرتت هرچی که هست حل بشه و یه دختر خوب پیدا بکنی و با اون رل بزنی و خوشبخت بشی…حالا اگه خسته نمیشی تو هم برای من آرزوی خوشبختی بکن!

پتورو از سر راهش کنار زد و پاهاش رو گذاشت روی زمین و گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x