5 دیدگاه

رمان عشق صوری پارت 54

5
(1)

 

نامحسوس نگاهش کردم و لبخند پلیدی زدم.
زورم که بهش نمی رسید اما لااقل اینجوری میتونستم یکم کارهاشو تلافی بکنم.اینجوری که با بدجنسی تحریکش کنم اون هم درحالی که دستش از رسیدن بهم کوتاه!
آب توی لیوان رو که لاجرعه سر کشید، اون رو دوباره روی میز گذاشت و بعدهم دوباره تکیه اش رو به تکیه گاه کاناپه داد و شروع به جنبوندن پاهاش کرد.
یه حالتی شبیه به بی قراری داشت.شایدم نارضایتی …
نگاهی به چشمهاش انداختم و وقتی رد دیدش رو دنبال کردم رسیدم به همون فیلمی که خودم انتخاب کرده بودم.
کار دختر و پسر توی فیلم از بوسه رسیده بود به درآوردن لباس و لخت شدن و ….خلاصه حسابی مثبت هجده شده بود.
دختره دراز کشیده بود و پسره خیمه زده بود روی تنش و همزمان که لبهاشو میبوسید دستشو وسط پاهای دختره عقب و جلو میکرد.
لبامو لول کردم و گفتم:

-اووووف! چه آتیشش تنده….

واکنشی نشدن نداد و خیلی ریلکس به تماشا کردنش ادامه داد.میدونستم همچین چیزی واسش ریلکسترین و عادی ترین حالت ممکن رو داره.البته من از گذشته ی شهرام چیز خیلی زیادی نمیدونستم.فقط در همین حد که یکی به اسم ژینوس عین بختک افتاده زو زندگیش حالا اینکه قبلا چندتا دوست دختر داشته که عین این پسره حسابی باهاشون وررفته رو نمیدونم.
یه شکلات دیگه باز کردم و با نگاه به صحنه ی سکسی که داشت پخش میشد، دوباره با شیطنت گفتم:

-به یه چیزی دقت کردی شهرام ؟

از کنج چشم پرسشی نگاهم کرد.حتی به خودش زحمت باز کردن لبهاش رو هم نداد و فقط با چشمها و نوع نگاه هاش بهم خیره شد تا خودم جواب سوال خودم رو بدم .
یکم به سمتش چرخیدم و بعد گفتم:

-اون پسره عین تو میبوسه! خشن و سریع و آبدار !

نی نی چشمهام درخشید و لبهام ازهم باز شدن.من خندیدم اما واکنش اون اصلا جالب نبود.درستِ هیچی نگفت اما منم نتونستم یاکت بمونم و گفتم:

-شهرام یه سوال بپرسم…

با لحن سرد و یخی جواب داد:

-بپرس

چشمامو تنگ کردمو گفتم:

-تو چند تا دوست دختر داشتی هان؟ ده تا؟بیستا؟سی تا؟باهامشونم سکس داشتی آره؟

کوسن کنار دستش رو برداشت و پرت کرد طرفم و گفت:

-شیوا اگه دلت نمیخواد چندتا چک محکم از من بخوری بشین سر جات و دهنت رو ببند…یا البته یه پیشنهاد بهتره ..اینکه خفه شی و بلند بشی بری تو اتاقت بکپی!

مطمئن بودم اگه مار نیشم میزد اینقدر جای نیشش درد نمیکرد و زبون شهرام از صدتا نیش مار هم بدتر بود.
کوسن رو روی پاهام گذاشتم و دستامو زیر چونه ام!
از وقتی به این نتیجه رسید دلم با دلش نیست و تو هیچ زمینه ای نمیخوام همراهش باشم حتی موردی که بخاطرش بهم نزدیک شدیم و باهم قراردادش رو بستیم مدام تمام تلاشش رو میکرد دیگه بهم نزدیک نشه یا تحت تاثیر حرکات و رفتارم وابستگی خودش رو بیشتر نکنه!
با صورتی آویزون لب زدم:

-بداخلاق!

لب زد:

-فیلمتو ببین و ساکت شو

اخم کردمو گفتم:

-چته تو؟چرا عین برج زهرماری واقعا که لیاقتت هموم ژینوس

باعصبانیت سرش رو به سمتم برگردوند و گفت:

-خفه شو و بشین سرجات و اینقدر نرو رو اعصاب من!

زهرمار ! به زهرمار شباهت بیشتری داشت تا آدمیزاد! دیگه هیچی نگفتم.خم شد و کنترل رو برداشت و دوباره شبکه هارو عوض کرد و درآخر رسید به همون فوتبال خودش.
حوصله ام سررفته بود.یه کوچولو ازش فاصله گرفتم و بعد تلفن همراهمو برداشتم.
امیدداشتم وقتی برنامه های مجازیم رو چک میکنم دست کم یه پیام از دیاکو داشته باشم اما مایوس شدم وقتی همه رو چک کردم.
نفس عمیقی کشیدم چون وسوسه شده بودم بهش پیام بدم.
تو تمام مدتی که اون داشت نیمه دوم فوتبال رو تماشا میکرد من داشتم سر پیام دادن یا ندادن به اون باخودم کلنجار می رفتم.کلافه کننده بود اما در نهایت خودم رو مجاب کردم که میتونم براش پیام بفرستم.
آره…چرا نتونم بفرستم !؟ من میتونم…من این حقو داشتم….
به هر حال ما دیگه باهم دوست شده بودیم.
به نفس عمیق کشیدم و تو واتساپ براش یه سلام همراه یا ایموجی لبخند ارسال کردم.
آنلاین نبود و حتی به نظر اینترنش هم فعال و روشن نبود آخه پیامم فقط یه تیک خورد.
مایوسانه موبایلم رو همونجا گذاشتم و با کج کردن سرم بهش خیره شدم.
و چقدر انتظار بد و خسته کننده بود حتی اگه برای یه پیام باشه….
اونقدر بهش خیره شدم و منتظر جواب پیامم موندم که رفته رفته پلکهام سنگین شدن و روهم افتادن و بعدش هم نفهمیدم کی خوابم برد.
حتی نمیدونم چه مدت گذاشت اما شهرام با یکی دو لگد به پام زد و گفت:

-هوی شیوا…بلند شو برو تو اتاقت بخواب….شیوا…

خوابم سنگین بود و حتی دلم نیمخواست تکون بخورم.دستمو تکون دادم و تکون نخوردم.تلویزیون رو خاموش کرد و بعدهم بلند شد و گفت:

-بلند شو…بلند شو برو توی اتاقت بتمرگ….باتوام…

گرچه تو حالتی شببه به قرار گرفتن بین خواب و بیداری بودم اما جوابی بهش ندادم چون اونقدر حس خستگی و خوابالودگی داشتم که ترجیح میدادم هرجایی که هستم ه

همونجا بمونم و تکون نخورم!
اولش یه به درک گفت و از کنارم رد شد و رفت بیرون اما طولی نکشید که دوباره برگشت داخل و یه راست
اومد سمتم.
یه دستشو زیر کمرم و دستش دیگه اش رو زیر پاهام گذاشت و بعد بغلم کرد و از اونجا بیرونم برد.
سرم به عقب خم شده بودن و موهای بلندم آویزون…
هنوزم تو همون حالت خواب و بیداری بودم اما دستهام رو دور گردنش حلقه کردم که نیفتن…
پله هارو بالا رفت و منو برد سمت اتاق خوابم.
درو با پاش باز کرد و بعدهم چرخید و بستش.
لبخند محوی زدم و تو بغلش تکون نخوردم.
بردم سمت تخت و آهسته گذاشتم روی تخت اما من دستهامو از دور گردنش ول نکردم واسه همین به گمون اینکه خودم دستهامو پس میکشم کمر خم شده اش رو بلند کرد اما چون من هنوز ولش نکرده بودم تعادلش رو از دست داد و افتاد رو تنم.سعی کرد بلند بشه اما من دستهامو به دور گردنش حتی شل هم نکردم.
نفسی از سر کلافگی کشید و بعد دستهاشو برد پشت گردنش و دستهای من رو به زور از خودش جدا کرد و با حرص گفت:

-مثل کنه چسبیده ول نمیکنه…

ازم جدا شد و با پایین رفتن از روی تخت چرخید و پشت به منی که حالا چشمهام یه کوچولو باز شده بود سمت در رفت.
باورم نمیشد اینقدر ساده بتونه ولم کنه و ازم دل بکنه اونم وقتی میدونستم چقدر خاطرمو میخواد !
قبل از اینکه از اتاق بیرون بره، اسمشو صدا زدم:

-شهرام…

ایستاد و نگاهی از روی شونه به صورتم انداخت و بدون اینکه چیزی بگه خیره نگاهم کرد.سرمو روی بالش گذاشتم و با اون لحنی که شهرام سست کننده بود گفتم:

-میخوای ولم کنی بری شهرام !؟

شونه هاش بخاطر نفس عمیقی که کشید آهسته بالا و پایین شد.از زبان بدن شهرام میشد اونو شناخت. مثل اون لحظه که مطمئن بودم خیلی از من کفری و عصبانی شده!
به آرومی چرخید سمتم و با لحن سرد و تلخی گفت:

-چیه؟ همچین میگی چرا میخوام ولت کنم برم انگار تو دل دشتی و یه مشت گرگ دور و برت….بگیر بخواب دیگه!

لحن گزنده اش دلگیرم نکرد چون میدونستم اوت مردیه که باهمه بداخلاق اما با من نه.
اگه با کسی تندی بکنه اون تندی از دل اما در مورد من نه!بازهم صدامو کشدار کردمو و گفتم:

-من میترسم از شب تنها موندن…

با بیتفاوتی ای که برای من قابل باور نبود گفت:

-تو بیابون که نیستی؟ بگیر بتمرگ و بخواب دیگه…

لبهامو جمع کردم و با کنار زدن موهای ریخته رو چشمهام بازم لوس و مظلوم گفتم:

-تو که میدونی من از شب تنها موندن میترسم خصوصا حالا که مامان و بقیه نیستن.میشه بمونی ؟؟؟

دندوناشو روهم سابید و بعد با دودلی نگاهم کرد.برای من واضح بود دوست نداره بیاد و واسه این دوست نداشتنش دلایل خودش رو داشت که اگه میخواستم منطقی بهش فکر کنم یه جورایی دلایل بجایی هم بودن.
یه بار دیگه با تشر گفت:

-شب کجاش ترسناک ؟ اصلا آب زیرکاه و مارمولکی مثل تو چرا باید از شب بترسه!؟

رو تختی رو تو مشتم چنگ زدم و گفتم:

-اینم یه نوع فوبیا و ترس دیگه! میگی چیکار کنم!؟ شهرام…تنهام نزار…

پوووفی کرد و مردد صورت پر خواهشم رو از نظر گذروند. من عین یه شیطون اونقدر در گوشش نجوا کنان خوندم حوندم تا بالاخره راضی و رام شد. اومد سمتم و بدون اینکه لباسهای تنش رو دربیاره با حفظ فاصله از من کنارم روی تخت دراز کشید و زل زد به سقف…
خودمو کشیدم سمتش و خواستم دستمو دور بدنش حلقه کنم که خیلی سریع سرش رو کج کرد سمتم و بعداز یه نگاه تند و تیز به صورتم باخشم گفت:

-به من نزدیک نشو شیوا…

تعجب نکردم چون برام قابل حدس بود چرا داره ازم دوری میکنه.به پهلو چرخیدم و خلاف خواسته اش یه کوچولو بهش نزدیک شدم و دستمو گذاشتم روی سینه اش و گفتم:

-ولی من اینجوری زودتر خوابم میبره

دستمو باعصبانیت گرفت و عین اینکه بخواد چیزی رو پرت بکنه هلش داد کنار و گفت:

-دست از این اخلاق کثیفت بردار !

خندیدم و گفتم:

-اخلاق کثیف ؟ مگه میخوام بهت تجاوز بکنم !؟

همچنان با لحن گزنده ای جواب داد:

– خیلی دلت میخواد زودتر خوابت ببره بساطتتو جمع کن برو پیش دیاکو جونت !

حسودی! کی باورش میشد شهرام به دیاکو حسودی بکنه اونم در این حد.شهرامی که دنیا و آدماشو به یه ورشم نمیگرفت!
بی توجه به بدخلقی هاش خیلی زود یهش نزدیک شدم.
پای لختمو رو روی پاهاش گذاشتم و دستمو از زیر پیراهنش رد کردم و گذاشتم رو سینه اش و گفتم:

-من به بداخلاقی های تو عادت دارم!

بازم خواست منو از خودش جدا کنه اما من عین کنه چسبیدم بهش و حتی سرمو بردم زیر پیرهنش.
سرم درست رو قفسه ی سینه اش بود که آهسته و آروم بالا و پایین میشد.
با کلافگی گفت:

-چیکار میکنی تو لعنتی!؟

نوک سینه مردونه اش رو زبون زدم و جواب دادم:

-اصلا کنار تو که میخوابم اون خواب بیشتر بهم میچسبه!

خواست بلند بشه که اینبار دستمو وسط پاهاش گذاشتم و گفتم:

-بمون شهرام… بمون…جون شیوااااا….

دستمو از وسط خشتکش برداشت و انداخت کنار.چشمامو بستم و ریز ریز خندیدم و دوباره دستمو همونجای قبلی گذاشتم و گفتم:

-جای دستم خوب !

زمزمه کنان چندتا فحش نثارم کرد اما دیگه دستمو از روی خشتکش کناد نزد.
سرم هنوز زیر تیشرت تنش بود.
عطرتنشو عمیق بو کشیدم و گفتم:

-اومممم شهرام بوی عطرتو خیلی دوست دارم….

تحریک شدنش رو کاملا احساس کردم و دیگه نیازی نبود بیشتر از اون باهاش ور برم.
سرمو از زیر پیرهنش بیرون کشیدم و زل زدم تو چشمهاش.سرش رو یکم خم کرد و با نگاه به صورتم توی همون تاریکی اتاق گفت:

-هدفت از اینکارا چیه؟ هم خدارو میخوای هم خرمارو !؟

دستمو اینبار آروم آروم از زیر شلوارش رد کردم و همزمان با صدای خوابالودی گفتم:

-مگه خدا و خرما خواستن ایراد داره؟ داشتن عشق و دوست بدیش چیه!؟

دستمو اینبار آروم آروم از زیر شلوارش رد کردم و همزمان با صدای خوابالودی گفتم:

-مگه خدا و خرما رو باهم خواستن ایراد داره؟ داشتن عشق و دوست بدیش چیه!؟

میتونستم حالا بدون مانعی به اسم شلوار جین و لباس زیر آلت*ش روی توی دست بگیرم.مشخص بود حتی با اینکه داره پسم میرنه اما اون لامصب ذره دره درحال قد علم کردن بود و به زودی هم دیگه تو اون حصار تنگ شلوار جا نمیگرفت.
شهرام اما نمیدونم چرا اینقدر بدقلقگی میکرد.اینبار بدون اینکه دستهامو از تنش جدا کنه گفت:

-میدونی الان با این حرفهات منو یاد کیا میندازی !؟

چونه ی ته ریش دارشو بوسیدم.راستی چقدر ته ریش بهش میومد.جذابترش میکرد و وقتی هم اون ته ریش رو میزد انگار ده سال کوچیکتر میشد هرچند همین حالاش هم حتی کمتر از سن واقعیش میزد!
نفسمو فوت گردم زیر گلوش و با شوخی و خنده پرسیدم:

-یاد حوریای بهشتی!؟

سرش رو کج کرد و با لحن تلخ و زنننده ای جواب داد:

-نه یاد جنده هااااا….

نمیدونم چرا وقتی اینو گفت شوق ذوق ادامه دادن اون کارا و دست کشیدن بدنش و لمس کردن و حتی بوسیدنش از سرم پرید.
فاصله ی بین دو ابروم اونقدر کم شد که انگار یه خط صاف بود!
دلخوریمو پنهون نکردم و پرسیدم:

-میخوای بگی من جنده ام؟!

اصلا سعی نکرد بهانه جویی کنه و بگه نه من همچین چیزی نگفتم یا دست کم بگه منظورش این نیست.
این ویژگی خاص اون بود.که گاهی در عین دوست داشتن شدید یه نفر اصلا و ابدا آویزونش نمیشد و از اون پسرایی نبود که بشه افسار دور گردنش انداخت.
خیلی خونسرد جواب داد:

-فعلا که داری مثل خودشون رفتار میکنی و حرف میزنی! هم سینما میخوای هم تلویزیون!؟

دستمو از توی شرتش بیرون کشیدم و نیم خیز شدم اما اون همچنان دراز بود روی تخت.موهامو پشت گوش زدم و بی توجه به لباس کناررفته و سینه های لخت به نمایش گذاشته شد گفتم:

-میدونی چیه شهرام…تو این حرفو به هر دختر دیگه هی زده بودی دیگه حتی یک ثانیه هم تحملت نمیکرد.حتی یک ثانیه…تو چطور دلت میاد به من همچین تهمتی بزنی؟
اگه منشی تو هم به روز بیاد تو اتاقت معنیش اینه در عرض چنددقیقه تو همون اتاق گرفتی کردیش!؟

یقه رمبدشامبر ساتن تنم رو تو مشت گرفت و با کشیدنش به سمت خودش. صورتمو به صورت خودش نزدیک کرد و با بی ادبی گفت:

-ک*س نگو روباه…تو رفتی توی اتاق اون لعنتی و به اندازه ی اینکه فرصت خیلی کارارو داشته باشی اونجا موندی…

مچ دستشو گرفتم و زور زدم از لباس جداش کنم اما نشد.تو همون حین گفتم:

-منظور تو اینه که تو اون فاصله با دیاکو سکس کردم؟اونم توی دفترش با اونهمه دوربین امنیتی!؟ تو دیوانه ای شهرام…زده به سرت داری هذیون میگی

انگشتای دستش از دور یقه لباس تنم شل شدن.ولش کرد و گفت:

-زر مفت نزن…

خواست بلند بشه که کف دستمو تخت سینه ستبرش کردم و این اجاره رو بهش ندادم.موهای ریخته رو شونه ام رو روانه ی کمرم کردم و با خم کردن سرم تو صورتش گفتم:

-شهرام…درسته گفتم نمیخوام باتو باشم ولی دلیل هم نمیشه که خیلی زود با دیاکو رل بزنم.صدام زد رفتم توی اتاقش و بهم بابت شاتها و بازخورد خوبی که ازم شده بود تشکر کرد…

با عصبانیتی که میدونستم از غیرتی بودنش نشات میگیره جواب داد:

-لابد تبریک گفتنش هم حتما با ماچ و موچ و بوس و بشین روش انجام داد آره؟ شیوا…شیوا….شیوا
یه کاری نکن پاتو از اون شرکت ببرم….یه کاری نکن برت گردونم سر نقطه اولت

همیشه از عملی شدن همین تهدیدش میترسیدم.از اینکه از نفوذش برعلیه م استفاده بکنه.از اینکه هرچیزی که بهم داده بود رو باز ازم پس بگیره و ابن یعنی مرگ آرزوهام…
نه! من مرگ آرزوهامو نمیخواستم…نمیخواستم..
چشمام روی صورتش به گردش دراومد.
از اونجا که نشسته بودم بلند شدم و ابنبار نشستم روی جفت رونهاش…
دوتا دستمو رو سینه اش گذاشتم و با مظلومیتی که خیلی خوب میدونستم سریعتر از اونچه که فکرش رو میکرد روی اون تاثیر گفتم:

-چرا اینقدر از من بدت مباد چرا دوستم نداری؟چرا فکر میکنی هرچی بهت میگم دروغ… دیاکو فقط به من تبریک گفت همین…

چرا باید به خاطر شهرام دیاکو رو از دست میدادم وقتی به واسطه ی اون میتونستم معروف و مشهور بشم و بی نیاز از وجود هر شخص دیگه ای!؟
تنها چاره ام این بود که تا وقتی خرم از پل رد نشده اونو ازخودم راضی نگه دارم.
آرومتر شده بود تا بهم اثابت بشه وقتی اینجوری لوس و مظلوم ازش سوال میپرسم دیگه دلش نمیاد باعصبانیت باهام رفتار بکنه.
به نفس پر حرص از دست من و کارای من و حرفهای من کشید و گفت:

-تو با اون جوجه فوکلی حشرو نشر داری…

جمله اش گرچه پرسشی نبود اما من دستهاش رو گرفتم و گذاشتم رو پهلوهای خودم و جواب دادم:

-به جون شهرام فقط بهم تبریک گفت

-جون خودت…

چشمامو باز و بسته کردم و گفتم:

-باشه جون خودم..ولی واقعا فقط بهم تبریک گفت بعدهم باهاش تماس گرفتم و حتی خداحافظی هم ازم نکرد…اون که نمیتونست تو اتاقش کاری با من بکنه…

اینو گفتم و لبخند زنان،خیره تو چشمهای نافذ سوزنش آروم آروم رو آلتش بالا و پایین شدم.

دستهاش رو گرفتم و گذاشتم رو پهلوهای خودم و جواب دادم:

-به جون شهرام فقط بهم تبریک گفت بعدهم باهاش تماس گرفتم و حتی خداحافظی هم ازم نکرد…اون که نمیتونست تو اتاقش کاری با من بکنه…

اینو گفتم و آروم آروم رو آلتش بالا و پایین شدم.
دستهای بی میلش بالاخره پهلوهام رو سفت گرفتن…
حس کردم گیر افتاده بین باور کردن یا نکردن من!
نمیدونست میتونه باورم کنه یا نه اما در هرصورت رگه هایی از خوشحالی رو میشد تو صورتش دید.
انگار امیدوار بود به اینکه من با دیاکو سر و سری ندارم.
نفس پر لرزشش نشون از شل و ول دنش در مقابل من میداد.
لبخندی زدم و اهسته گفتم:

-ای جوووون….داره بلند میشه کم کم….

اینو که گفتم ا ن حس بزرگ شدن آلتش بیشتر برام قابل ملموس شد.
لذت میبردم وقتهایی که اونو در مقابل خودم بی اراده می دیدم.
باسنمو بهش مالیدم و دستهامو روی سینه اش از بالا تاپایین کشیدم.
تمرکزش بهم ریخت و دیگه نتونست در مقابلم اون شهرام خشمگین و قلدرباشه.
سیبک گلوش تو حالت دراز کش بالا و پایین شد.
چیزی باخودش زمزمه کرد و بعد هم گفت:

-تو یه روباهی…

لوند خندیدمو با مالش و چرخوندن دورانی باسنم روی مردونگیش که حالا کاملا سیخ ایستاده بود گفتم:

-به روباه سکسی که دلش بدجور الان تورو میخواد …

تحریک شده بود.هم اون هم خودم که لوندی ها و عشوه هام تنمو داغ کرده بود.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.8 (9)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mfn342
Mfn342
10 ماه قبل

قشنگ بود.😉

...
...
2 سال قبل

رمان خوبیه ولی پارت هاشو بیشتر کنید

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

از شخصیت اصلی دختره خیلی بدم میاد واقعا شهرام خوب لقبی بهش داده میاد به شخصیتش واقعا جنسش خرابه خودش از مادرش که قبولش نداره بدتره.

.....
.....
2 سال قبل

رمان خوبیه ولی کاش هر روز پارت میذاشتید

.....
.....
2 سال قبل

این رمان جز روابط جنسی محتوای دیگه ای نداره ؟؟؟

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x