4 دیدگاه

رمان عشق صوری پارت 56

1
(1)

 

 

-چون فضول رو بردن جهنم گفت این هیزما چرا ترن! به تو چه؟

بگیر بخواب ..شب بخیر…

خواست بخواب ولی من اجازه ندادم.دستمو یه طرف صورتش گذاشتم و با چرخوندن سرش به سمت خودم گفتم:

 

-چطور ممکن آدم نتونه خودش طرف مقابلش رو انتخاب کنه مگر اینکه مثل شیدای ما مجبورش کرده باشن !؟اصلا واقعا شما نامزد رسپی هستین؟ راست میگن صیغه محرمیت بینتون خوندن!؟ یعنی اون صیغه ی توئہ!؟

بدون اینکه حرفی بزنه بهم خیره شد.

من اما …نمیتونستم باور بکنم اون به مظلومی شیدا بوده باشه.

قلدر بود و واسه خودش بروبیایی داشت پس چطور امکان داشت یه نفر یا یه عده مجبورش کنن خلاف خواسته اش با دختری باشه که دوستش نداره.

سرش رو برگردوند سمتم و زل زد تو چشمهام و گفت:

 

-آره…راست…

-صیغه این؟

لب زد:

 

-عقد موقت!

ناباورانه بهش نگاه کردم.عقد موقت بودن!؟ امکان نداشت اگه عقد بودن مونا حتما به من میگفت.

سرمو از رو بازوش برداشتم و ازش فاصله گرفتم.

خودمو کشیدم کنار و گفتم:

-این چه عقدی هست که نه باهمین.نه رابطه ی جنسی دارین…نه تماس تلفنی و نه حتی یه تک زنگ و پیام بینتون ردوبدل میشه…تو دروغ میگی…داری سر به سرم میزاری!

با تاسف خفیفی جواب داد:

-فکر نکنم قیافه ام شبیه کسی باشه که بخواد دروغی به این چرتی تحویلت بده!

 

 

خیلی جا خوردم از این خبر.آخه پس چرا از اول به من نگفت؟

چزا مونا خبر نداشت!؟واسه چی اصلا مخفیش کرد از من…

با تاسف زیادی گفتم:

 

 

– واقعا برات متاسفم …

 

خیلی ریلکس پرسید:

 

-چرا متاسفی!؟

 

پوزخند زدم و شاکیانه وگله مند جواب دادم:

 

-چون از اول اینو بهم نگفتی و باهام درمیونش نذاشتی! تو یع مخفی کار عوثی هستی شهرام…

اینو گفتم و جهت مخالفش چرخیدم که چشمم دیگه به جمال نامبارکش نیفته.

درک نمیکردم.نباید همچین موضوعی رو از من مخفی میکرد نباید!

باعصبانیت و جنین وار تو خودم جمع شده بودم که حرارت تنش رو از پشت احساس کردم.

منو کشید تو آغوش خودش و بغلم کرد.

دستشو دور بدنم انداخت و پرسید:

 

 

-قهری!؟

 

عبوس جواب دادم:

 

-آره….

 

سرش رو تو گردنم فرو برد و گفت:

 

-باشه…قهرباش ولی حق نداری تو بغل من نخوابی….

سرش رو تو گردنم فرو برد و گفت:

 

-باشه…قهرباش ولی حق نداری تو بغل من نخوابی…

 

 

بوسه ی داغش رو گردنم گرمم نشست.

دلپذیر بود اما نه اونقدری که اون موضوع مهم رو از یاد من ببره.

حتی به سمتش هم نچرخیدم تا بفهمه هرچیزی که واسه من ممنوع واسه اون هم هست من جمله دروغ.

سگرمه هامو زدم توهمو گفتم:

 

 

-تو به من دروغ گفتی!

 

 

دستشو روی شکمم بالا و پایین کرد و جواب داد:

 

 

-دروغ نگفتم…در همون حد که باید میدونستی بهت توضیح دادم!

 

 

باعصبانیت دستش رو از روی شکمم برداشت و نیم خیز شدم.

تا قبل از اینکه مادرم با پدرش ازدواج کنه این یه موضوع عادی بود اما حال نها. کافی بود بفهمن ما باهم بودیم حالا مگه باورشون میشد همه چیز صوری بود؟ قطعا نه..

با عصبانیت موهامو دادم بالا و گفتم:

 

 

-همیشه میگن نگفتن همون دروغ گفتن حتی کثیفتر از اون!اون زن عقدی توئہ…

 

 

با لحنی تاکید کننده گفت:

 

 

-موقت ..

 

دستمو توهوا تکون دادم و گفتم:

 

 

-حالا هرچی فرقش چیه!

 

همونطوری دراز کش با خونسردی و بیخیالی جواب داد:

 

-فرقش اینکه که یه مدت دیگه اون تاریخ بیخودی تموم میشه!

در هر صورت نباید همچین موضوع مهمی رو از من مخفی میکرد.من همه چیز رو دست کم گرفته بودم.تصورم این بود ارتباط بینشون یه نامزدی ساده است که اون قصد داره با دوستی با من یه جورایی دل اونو از خودش سیاه بکنه اما حالا فهمیدم طرف زنش بوده.

دلخور و گله مند گفتم:

 

 

-تو همیشه بهم گیر میدی.میگی بهت دروغ میگم.میپیچونمت….ولی خودت صدبرابر بدتری و خودت همه ی اینکارو انجام میدی واقعا برات متاسفم شهرام!

 

تمام حرص و جوشم بابت این بود که اگه آدمای این خونه بفهمن من باهاش ارتباط داشتم سرانجامم چی میشد!؟

نفسم رو با کلافگی بیرون فرستادم و با فاصله ازش

دراز کشیدم و گفتم:

 

 

-حق نداری به من نزدیک بشی! حق…نداری….

 

 

پتورو روی تنم کشیدم بالا و بازم جهت مخالفش به پهلو دراز کشیدم.

صدای نفس عمیقش رو از پشت سر شنیدم.

دلم میخواست یه امشب رو باهاش اونی باشم که میخواد ولی خودش بامخفی کاری هاش همچی رو خراب کرد.

بازوم رو گرفت و منو چرخوند سمت خودش و گفت:

 

 

-تو به همون قدری که باید میدونستی فهمیدی! قرار نبود من ریز و پیز زندگیمو بزارم کف دستت پس بیخودی برام قیافه نگیر شیوا!

 

دستشو از دور بازوی لختم جدا کردم و گفتم:

 

-قیافه میگیرم تو هم هیچ کاری نمیتونی بکنی!

 

 

نفس عمیقی کشید.نفسهایی که سعی میکرد باهاشون بر اعصابش مسلط بشه.

کلا درتلاش بود وقتی کنارم کمتر جوشی بشه.

اینبارهم گفت:

 

 

-بیخیال شیوا….فراموش کن…بیا بغلم و به این موضوع اهمیت نده!

پوزخندی زدم:

 

 

-هه! حالا اگه من یه دروغ ساده گفته بودم وسط همین اتاق جرم میدادی!

 

سعی کرد همه چیز رو حل و فصل بکنه:

 

 

-شیوا…گفتم بس کن.تموم کن ابن ماجرارو…قهرو بزار کنار و بیا بغلم…

 

 

هه! آقارو باش.من دیگه چشم دیدنش رو نداشتم بعد توقع داشت برم تو بغلش بخوابم .

صدامو کشیدم و گفتم:

 

 

-نمیخواااامممم

 

 

لبخند معنی داری زد و بعدپرسید:

 

 

-پس نمیای بغلم!؟

 

 

خیلی محکم و قرص جواب دادم:

 

 

-نه خیررررر

 

 

برای انجام اون چیزی که میخواست نه مجبورم کرد نه بهم زور گفت.برعکس…بیخیال و بیتفاوت گفت:

 

 

-اوکی! هر طور راحتی!

 

 

نیم خیر شد و ازپایین تخت لباس زیرش رو برداشت و پوشید.

سرمو کنجکاوانه به سمتش برگردوندم و متعجب بهش خیره شدم.

دقیقا میخواست چه غلطی بکنه!؟

لباسهاشو که جمع کرد چراغ های اتاق حتی چراغ خواب رو هم خاموش کرد و به سمت دررفت.

تپش قلب گرفتم از اون تاریکی و تنهایی…

وحشت زده پرسیدم:

 

 

-کجا داری میری شهرام !؟

 

نزدیک به در ایستاد و با برگردوندن سرش به سمتم جواب داد:

 

 

-بزار به روش خودت جوابتو بدم! دلیلی نمیبینم جوابتو بدم!

 

 

پووووووف! لج کرده بود با من.با درماندگی ودرحالی که وحشت تنها شدن لحظه ای فکرم رو آروم‌ نگه نمیداشت گفتم:

 

 

-شهراااام…کجا میری!؟

 

 

ریلکس جواب داد:

 

 

-میرم اتاق خودم بخوابم!

 

 

اینو گفت و بی توجه به منی که خوب میدونست تا سرحد مرگ فوبیای تنها شدن دارم تنها گذاشت و رفت بیرون

بی توجه به منی که خوب میدونست تا سرحد مرگ فوبیای تنها شدن دارم تنهام گذاشت و رفت بیرون.

دلگیر شدم از اینکارش چون خودش هم خوب میدونست خاطره ی تلخی که از کودکیم تو ذهنم مونده وحشت منو از تنهایی اونقدر زیاد کرده که اگه یه شب حس کنم قراره خودم تنها توی خونه بمونم واسم عین می مونه که درهای جهنم به روم باز بشن و من هرآن منتظر باشم یکی از پشت هلم بده داخل اون جهنم پر از آتیش!

غرولند کنان زمزمه کردم:

 

” به درک…به جهنم… برو…برو و تنهام بزار”

 

 

صدای کوبیده شدن در اتاقم که اومد صدای خفیفم رو بلند تر کردم و با صدای بلندتری گفتم:

 

 

-به جهنم ….به درک! فکر میکنی واسم مهم !؟ آره آره…تو هم تنهام بزار اصلا مهم نیست.اصلا مهم نیست!

 

 

به یه ورشم نگرفت.

این آخه احساس داشت!؟

این آخه اصلا منو دوست داشت!؟ اگه دوستم داشت که میدونست از چی وحشت دارم و ولم‌نمیکرد بره تو اتاق خودش!

باااشه!باشه آقاااا شهرام باشه!

بچرخ تا بچرخیم. فکر کردی تلافی نمیکنم!؟ به موقع اش حالتو جا میارم!

پاهامو جمع کردم و پتورو تا زیر گلوم بالا آوردم و دور تا دورم رو نگاه کردم.هر جنبشی، هر تکونی هر صدای کوچیکی منو چنان تو خودم مچاله میکرد که از ترس تا مرز خیس کردن خشتکمم پیش می رفتم!

لباس رو دوباره پوشیدم و تو تنم مرتبش کردم.

پرده که به هوا رفت وحشت زده پتورو تا روی صورتم بالا کشیدم و جنین وار تو خودم جمع شدم.

نفسم بریده بریده و منقطع شده بود و بدنم نرم نرمک می رفت که عین شاخه و برگ ها تکون بخوره و بلرزه.

چشمامو بستم و پلکهامو روهم فشار دادم وباخودم گفتم؛

 

 

“من نمیترسم..نمیترسم…نمیترسم”

 

 

سیاهی و تاریکی اون خاطره ی تلخ رو برام مرور میکرد.

اون شب لعنتی نحس رو.چشمامو باز کردم و پتو رو از روی صورتم کنار زدم.

اونجا دراز کشیدن فایده نداشت.

من نمیتونستم تاریکی و تنهایی رو تحمل بکنم.

از روی تخت رفتم پایین و لرزون لرزون خودم رو رسوندم به کلیدای چراغ برق.

همه رو روشن کردم و اتاق پر شد از روشنایی …

اما حتی این روشنایی دلم رو قرص نمیکرد.چقدر باید تحمل میکردم؟

چنددقیقه؟ چند ساعت !؟

 

نفس عمیقی کشیدم و قدم زنان رفتم سمت پنجره.پرده هارو کشیدم چون حتی دیدن هر تصویری از پشت پنجره بدنمو می لرزوند اما درست وقتی حس کردم یه صدایی از پشت سر شنیدم وحشت تمام وجودمو فرا گرفت.

درحالی که دو طرف پرده ها تو مشتم بود وحشت زده چرخیدم به عقب و پشت سرم رو نگاه کردم.

پن حتی حس میکردم یه نفر زیر تخت….

کلافه بودم.کلافه از دست خودم حتی.از دست خودم که قدرت جنگیدن با این فوبیا و ترس قدیمی رو نداشتم.

با حرص دستامو مشت کردم و گفتم:

 

 

“بمیری شهرااااام….بمیری الهی…چطور دلت اومد تنهام بزاری ”

 

 

با گام های شل و ول اونم درحالی که جدا لرزش زانوهام رو حس میکردم رفتم سمت تخت.نه جرات داشتم بخوابم نه حتی جرات داشتم تکون بخورم روی تخت و اینورو اونورمو نگاه میکردم.

این حس خیلی مسخره بود.حس بچه بودن و لوس بودن بهم دست میداد.

اینکه مدام تصور میکردم یه چیزی از پشت سر، یا بالای سرم قراره بیاد سر وقتم!

نفسم رو باخستگی و کلافگی بیرون فرستادم و دوباره دراز کشیدم روی تخت.

 

باید میخوابیدم…باید با این ترس و این فوبیای لعنتی کنار میومدم.ناسلامتی دختر گنده ای شده بودم…

باید باهاش میجنگیدم.باید از یه جایی به بعد این ترس رو متوقفش میکردم.

نباید میذاشتم بهم آسیب بزنه.

پلکهامو روهم فشردم درست عین اون بچه هایی که فکر میکنن اگه اینکارو بکنن زودتر خوابشون میگیره.

اما ذهنم نمیتونست تنها بودنمو نادیده بگیره و هی اون تفاق تلخ برام مرور میشد…هی مرور میشد…

لحظه ای که توی خواب یه دست زخمت روی دهنم نشست و …حتی مرور کردنش هم آزارم میداد.

نه دیگه نمیتونستم تحمل بکنم.

دل رو زدم به دریا و از روی تخت دوباره اومدم پایبن و راه افتادم سمت در.

شهرام لعنتی.

یکی نبود بهش بگه آخه مگه ازت کم میشد اگه لج و لج بازی رو کنار میذاشتی و همینجا می موندی.

 

به خودم که اومدم دیدم رو به روی اتاقش ایستادم و زل زدم به در اما غرورم اجازه نمیده دستمو سمت درگیره دراز بکنم.

منصرف شدم و خواستم برگردم اما قدم اول رو بر نداشته بودم دوباره ایستادم و به در بسته نگاه کردم.

حتی نمیدونم خواب بود یا بیدار.

نکنه ضایع ام بکنه!؟

نکنه مسخره ام بکنه !؟ نکنه اصلا سه چهارتا درشت بارم بکنه و بگه تو که ترسویی و فلان و بهمانی بیخود میکنی میای اینجا منت کشی!

این فکرها و این سوالهایی که به ذهنم می رسید نمیتونست آرومم بکنه.

یکم باخودم فکر کردم و بعداز در فاصله گرفتم. چشمم که به پله ها افتاد فکری به سرم رسید که میتونست شهرام رو از اتاقش بکشه بیرون.

لبخند خبیثی زدم و قدم زنان رفتم سمت پله ها …

اول یه جیغ کشیدم و بعد عمدا بدون اینکه آسیبی بهم برسه صرفا بخاطر اینکه یه صدای ایجاد بشه خودمو کوبوندم به زمین و دوباره جیغ کشیدم…

.

به ثانیه نکشیده صدای باز شدن در اتاقش و برخورد لنگه در با دیوار به گوشم رسید.

لبخند رضایت بخش زدم و

پامو گرفتم توی دست و شروع کردم آه و ناله کردن:

 

 

“آخ آخ….آخ پام …وای ”

 

 

دوید سمتم .من ترس و نگرانی رو به وضوح توی صورتش می دیدم حتی با وجود اینکه اون قسمت از خونه خیلی روشن نبود و فقط یه نور مهتابی ضعیف به لطف چراغ دیواری های تزئینی توی راهرو داشت….

دوید سمتم .من ترس و نگرانی رو به وضوح توی صورتش می دیدم حتی با وجود اینکه اون قسمت از خونه خیلی روشن نبود و فقط یه نور مهتابی ضعیف به لطف چراغ دیواری های تزئینی توی راهرو داشت.

سرمو خم کرده بودم که لبخندمو نبینه و دوهزاریش نیفته چی به چیه!

نزدیک که شد کنارم نشست و تند تند پرسید:

 

 

-چیه؟ چی شدی؟ چه اتفاقی افتاده!؟

 

 

تصنعی گریه کردم و آخ و وای کنان گفتم:

 

 

-از رو پله ها افتادم…واااای پام….آاااخ…فکر کنم شکسته!

 

 

عصبانی شد و گفت:

 

 

-احمق! آخه حواست کجا بوده!

 

 

چون اینو گفت باعصبانیت جواب دادم:

 

 

-حواسم پیش تو بوده!

 

 

-پیش من یا اون فوکلی!؟

 

 

عجب! بهم میگفت احمق .حتی تو این شرایط هم دست از گفتن متلک به من برنمیداره!

دستمو از روی پام کنار زد وپرسید:

 

-این !؟ کجاش درد میکنه!؟

 

 

فکر کنم البته این مظلوم نمایی ها و سیاه بازیا به اینکه شب تنها نباشم می ارزید واسه همین بیخودی یه مچ پام اشاره کردم و جواب دادم:

 

 

-اینجا…حس میکنم یه لحظه پیچ خورد.آخ پااام….وای…

 

 

زیر همون جور ضعیف نگاهی بهش انداخت و گفت:

 

 

-بنظر نمیاد چیزیش شده باشه.حتی کبود هم نیست…میتونی بلند بشی!؟

ایشش! چی میشد یاهمین دستهام خفه اش میکردم.حالا تحلیل و بررسیش میکنه واسه من.

باحفظ همون قیافه ی مظلوم ساختگی جواب دادم:

 

 

-نههه! فکر نکنم بتونم بلند بشم خیلی درد میکنه آخه…

 

 

خیلی از این جوابم نگذشته بود که یه دستشو زیر کمرم و دست دیگه اش رو زیر پاهام گذاشت و تو هوا بلندم کرد و با نگاه به جایی که مثلا افتاده بود گفت:

 

 

-فقط یه دست و پا چلفتی میتونه از روی این پله ها بیفته پایین!

 

 

دستهامو دور گردنش حلقه کردم و با نگاه به صورتش گفتم:

 

 

-دفعه آخرت باشه به من میگی دست و پا چلفتی! فهمیدی…

 

 

دوباره سر لج من گفت:

 

 

-دست و پا چلفتی!

 

 

میدونم اینو تکرار که مثلا بگه هر کاری دلش بخواد میکنه و هرچی هم دوست داشته باشه میگه.

خیلی حرصم میداد یا این رفتارش برای همین با تهدید گفتم:

 

 

-شهرام اگه دفعه بعد بهم بگی دست و پا چلفتی …

 

 

حرفم هنوز تموم نشده بود که لبخند لج دراری تحویلم داد و گفت؛

 

 

-خب…دست و پاچلفتی…دست و پا چلفتی…این دوبار لازم بشه صدبار دیگه هم تکرارش میکنم!مثلا میخوای چیکار کنی!؟

 

 

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

-اینکارو میکنم

 

 

اینو گفتم و بعد گوشش رو گاز گرفتم.فورا سرش رو کج کرد و گفت:

 

 

-چیکار میکنی دیوونه!

 

 

فکر کنم جتی دندونامم تو لاله گوشش فرو رفتن. شروع کرد تهدید کردن و گفت:

 

 

-شیوا ول نکنی دوباره پرتت میکنم رو همین پله هاا!

 

 

بالاخره ولش کردم اونم درحالی که جای دندونام کاملا رو لاله ی گوشش مشخص بود و فقط یه فشار کوچیک دیگه میتونست خونیش هم بکنه.

با رضایت موهامو پشت گوش زدم و گفتم:

 

 

-تا تو باشی دیگه به من نگی دست و پا چلفتی!

 

 

راه اتاق خوابم رو در پیش گرفت و همزمان لب زد:

 

 

-دارم برات….

 

 

لبخند زدم و چیزی نگفتم.درو اتاقو با پا کنار زد و منو برد سمت تخت.

بااحتیاط عین یه وسیله ی شکستنی گذاشتم روی تخت و گفت:

 

 

-خب…بشین بتمرگ تکون هم نخور تا دیگه از اون اتفاقات واست پیش نیاد

 

 

تا حس کردم میخواد بره آخ آخ کنان گفتم:

 

 

-وای واس…وای شهرام پام! پام خیلی درد میکنه!

 

 

ایستاد و دست به کمر بهم خیره شد .اونهمه بامبول یازی درنیاوردم که تهش اینجوری ولم بکنه و بره….

نفس عمیقی کشید و گفت:

 

 

-خببب…میگی چیکار کنم!؟

 

 

به پام اشاره کردم و با لحنی طلبکار گفتم:

 

 

-یعنی چی چیکار کنی…بیا پای منو خوب کن من درد دارم

 

بیتفاوت گفت:

 

-درد داری که داری…میگی چیکار کنم!؟ مگه من پزشکم!.طبیبم…حکیمم…هان!؟

 

 

عجبا ! نکنه فهمیده باشه دارم براش بازی میکنم!؟

اخمو و دلگیر با شکوه و گلایه پرسیدم؛

 

 

-تو این شرایط اصلا چطور دلت میاد ولم کنی بری! تو یاید اینجا باشی…ک…که

 

 

مِن و منم رو که دید پرسید:

 

 

-خب…باشم که چی!؟

 

 

یه حالت جدی به صورتم گرفتم و گفتم:

 

 

-که اگه یه وقت تو خواب حال من بد شد یا پام خیلی درد گرفت بتونی یه جورایی برسونیم دکتر…

 

 

تو گلو خندید و یعد گفت:

 

 

-عجبب..که اینطور…یاشه میمونم ولی شرط داره!

 

 

نگاهی به اون صورت طمع کار و خبیثش انداختم.

حالا تا دید داستان از چی قراره گرو کشی میکرد واسه من!

عبوس نگاهش کردم و گفتم:

 

 

-باشه…بگو ببینم شرطت چیه!؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.8 (9)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mfn342
Mfn342
10 ماه قبل

قشنگ بود. 😉

نهال
نهال
1 سال قبل

چطوره که وقتایی که شهرام نیست تنها تو اتاق و تاریکی نمیترسه😐😐😐

sanam
sanam
2 سال قبل

سلام خسته نباشید واقعا رمان قشنگی نوشتید. ادم دلش میخواد فقط بخونه و ببینه بعدش چی میشه! فقط تو پارت های قبلی بعضی جاها اشتباه های تایپی داشت تو اسم شخصیت ها و جز اون من واقعا ذره ای بدی تو رمانتون نمیبینم فقط اینکه چه زمانایی پارت گزاری میکنید؟

Nofozi
Nofozi
2 سال قبل

زود به زود پارت بزارید

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x