وقتی دیدم حرف سرش نمیشه
عصبی دندونامو روی هم سابیدم و گفتم :
_برای بار آخر میگم که من از ایشون هیچ اطلاعی ندارم و دارید الکی تلاش میکنید که از طریق من به چیزی برسید
و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانبش باشم با قدمای بلند از اتاقش بیرون زدم
دیگه موندنم اینجا بی فایده بود
پس با عجله سراغ وسایلم رفتم و بدون توجه به سوال جوابای همکارام وسایلم رو جمع کرده و از شرکت بیرون زدم
این مردک روانی چی پیش خودش فکر کرده بود که میگفت چیزی بین من و مرتضی وجود داره
اینقدر روح و روانم بهم ریخته بود
که اصلا حواسم به اطراف و اینکه میخوام چیکار بکنم نبود فقط بی هدف راه میرفتم و به چیزای که اتفاق افتاده بود فکر میکردم
اینقدر راه رفتم که تموم پاهام درد گرفته بود ولی از شدت استرس نمیتونستم راحت باشم و فکر اینکه باید چیکار کنم و چه خاکی توی سرم بریزم خوره جونم شده بود
من با هزار امید و آرزو پا داخل این شهر گذاشته بودم حالا بدون کار و پول و این وضعیتی که پیش اومده بود میخواستم چیکار کنم
به خودم که اومدم با دیدن محله ناآشنایی که توش بودم گیج چرخی دور خودم زدم چطور از اینجا سر درآورده بودم
خسته روی نیمکت توی پارک نشستم
و با فکری که به ذهنم رسید گوشی از کیفم بیرون کشیده و بی معطلی شماره مرتضی رو گرفتم
ولی هرچی منتظر میموندم گوشی رو جواب نمیداد و جز صدای بوق آزاد چیزی به گوشم نمیرسید
عصبی تماس رو قطع کرده و باز گوشی رو ته کیفم انداختم لعنتی معلوم نیست اینجا چه خبره
یعنی ماجرای این موش و گربه بازی هایی که جدیدا مرتضی راه انداخته چی میتونه باشه ؟!
میدونستم هر چی هست چیز خوبی در انتظارم نیست و امکان داره برای همیشه از کار بیکار شم
دو روزی گذشته بود
ولی نه مرتضی جواب زنگام رو میداد و نه من جرات رفتن به شرکت رو داشتم
شرکتی که رئیسش شمشیر از رو برام بسته بود و اگه اون دور و بر ، بدون خبری از مرتضی پیدام میشد نه تنها حق ورود به شرکت رو نداشتم بلکه ممکن بود اتفاق بدی هم برام بیفته
چون اینطوری که پیدا بود بدجور بین مرتضی و رئیس شرکت شکراب بود بیقرار بلند شدم طبق عادت این چندروز پشت پنجره ایستادم و گرفته به بیرون خیره شدم
که با بلند شدن صدای زنگ گوشیم با فکر به اینکه شاید مرتضی باشه با عجله به سمتش قدم تند کردم
ولی همین که گوشی رو برداشتم با دیدن اسم تماس گیرنده بادم زده شد و کلافه تماس رو وصل کردم
_بله نیره
_خوبی ؟! چندروزه نیستت
_درگیرم خیلی
صداش نگران شد
_چی شده ؟! اتفاقی افتاده ؟؟
خسته روی مبلِ ، کنارم نشستم
_نه فقط ممکنه از کار بیکار بشم
_چی ؟! چرا ؟
سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کردم که با نگرانی گفت :
_حالا میخوای چیکار کنی ؟؟
درمونده نگاهمو روی گندمی که روی زمین نشسته و مشغول بازی بود چرخوندم
_نمیدونم !
_اگه به پولی چیزی احتیاج داری بهم بگو خجالت نکش
از اینکه وضعیت نیره اینقدر خوب شده بود که حالا به من پیشنهاد کمک میداد خوشحال ، لبخندی زدم
_نه فعلا دارم که یه مدتی رو اینطوری سر کنم
_پس بعدش میخوای چیکار کنی ؟؟
شوخی بردار نیست که ، اصلا بدون پول چطوری میخوای شکم اون بچه رو سیر کنی
_حالا شاید سر و کله مرتضی پیدا شد
_اگه نشد چی ؟؟ یه درصد به این فکر کردی ؟؟
نیره راست میگفت نباید همه چی رو سرسری میگرفتم و باید از الان به فکر راه و چاره ای میبودم
_آره میرم دنبال کار میگردم
_فکر میکنی با این وضعیتت میتونی پیدا کنی ؟!
_آره چندجایی میگردم ببینم چی میشه گشتن که ضرری نداره
_باشه فقط هرچی شد منم خبر کن
_حتما عزیزم فقط یه خواهش ازت داشتم
_چی ؟! بگو
_میخواستم اگه میشه گندم رو بیارم پیشت بزارم آخه بخاطر هزینه ها مجبور شدم از مهد درش بیارم
_این چه حرفیه عزیزم باشه بیارش فقط قبلش بهم زنگ بزن که بیرونی جایی نباشم
_باشه ممنونم !!
بعد از خدافظی سرسری که با نیره کردم
بیقرار بلند شدم و به باقی مونده کارهای خونه ای که داشتم رسیدم
چون انگار بمب ترکیده بود همه جا شلخته و بهم ریخته بود و نیاز به تمیزکاری اساسی داشت
بعد از اینکه کارهام کردم خسته و کوفته گندم رو بغل کرده و با امید به فردای بهتر به خواب عمیقی فرو رفتم
صبح بعد از اینکه گندم رو به نیره سپردم به مرکز شهر رفته و برای پیدا کردن کار تموم منطقه رو زیر پا گذاشتم
ولی دریغ از یه کار خوبی که بتونم مشغول بشم از طرفی از بس راه رفته بودم که کف پاهام میسوخت و درد میکرد
خسته و درمونده روی نیمکت پارک نشستم و سرمو به میله آهنی و نسبتا داغش تکیه دادم چشمام میسوخت و سرم درد میکرد
چشمامو بستم و سعی کردم کمی ریلکس کنم ولی فکرای درهم برهمی که توی سرم میچرخید نمیزاشت برای یه ثانیه هم آروم باشم
با دیدن شیر آب بلند شدم تا کمی آب به صورتم بپاشم و سرحال بیام که گوشیم به صدا دراومد
خسته بدون دیدن اسم تماس گیرنده گوشی رو وصل کردم که صدای نیره توی گوشم پیچید
_سلام کجایی ؟!
_هیچی خسته توی پارک نشستم
_تونستی کاری چیزی پیدا کنی ؟؟
_فعلا نه …. فقط یه رستورانی شمارمو گرفت گفت اگه خواستیمت تا چندروز آینده بهت خبری میدم
_پاشو بیا خونه ما غذا درست کردم
_نه ممنون سر راه یه چیزی میخورم میام گندمو برمیدارم میرم
_عه بهونه نیار دیگه ناراحت میشما
تازه خبرای خوبی برات دارم محمود برات کار پیدا کرده
صاف سر جام نشستم
_واقعا ؟!
_آره
_نکنه الکی داری میگی تا برای غذا بیام
_نه بخدا راست میگم
محمود از سرکار که برگشت بهش گفتم که دنبال کار میگردی گفت شاید بتونه یه جایی دستت رو بند کنه
با شوق کیفمو روی دوشم تنظیم کردم و به راه افتادم
_باشه الان میام
_منتظرم خدافظ
گوشی رو ته کیفم انداختم و با عجله به قدمام سرعت بخشیدم و خودم رو به ایستگاه اتوبوسی که همون نزدیکی ها بود رسوندم
حدود نیم ساعتی بود که توی خونشون نشسته و به نیره ای که مشغول آب دادن به گُل ها بود خیره شدم
دستامو به سینه گره زده و کلافه گفتم :
_مگه نگفتی شوهرت خونه اس و برام کار جور کرده ؟؟
گلدون توی دستشو کنار بقیه گلدون ها گذاشت
_کار مهمی براش پیش اومد بهش زنگ زدن رفت ولی نگران نباش الاناست که سر و کله اش پیدا شه
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
انگیزه شناسی: ازدواج نیره با محمود که کارگر و مسئول خرید عمارت نجم بوده خیلی تصادفی نیست.
الان هم سر کار رفتن نازی به توصیه محمود هم تصادفی نیست.
حدس: یکی از کسایی که سالها قبل برای گشتن دنبال نازی از طرف آراد مأمور شده بود، محمود بوده. تو اون محله نیره و مریم و امیر به نازی نزدیک بودن و محمود هم علاقهمند نیره شده وازدواج کردن، اما الان با پیدا شدن نازی اونم با یه بچه، باید یه جوری نم نمک که رم نکنه و در نره، دوباره نازی رو به آراد نزدیک کرد.
انگار رمانو خوندی
فکر خوبیه اینم ممکنه باشه
ببینیم ادامش چی میشه