دخترم رو عین یه گنج با ارزش توی بغلم
پنهون کردم و به خونه برگشتم و معلوم
بود از تغییر یهویی من تعجب کرده
چون مدام با دستاش صورتم رو قاب
میگرفت و بوسه های ریز ریز روی
صورتم مینشوند
_ماما میتلسی ؟!
دختر کوچولوم زیاد از حد چیزا رو
متوجه میشد و بیشتر از سنش متوجه
میشد
_نه قربون دخملم برم فقط دوست دارم همش بغلت
کنم… حالا بریم بخوابیم
جاشو کنار خودم پهن کردم
که طبق معمول همیشه سرش روی سینه
ام گذاشت و درحالیکه دستاش دورم
حلقه میکرد چشماش رو بست
بوسه ای روی موهاش نشوندم
و نگاه سردم رو به سقف اتاق دوختم
حالا که از تنش ها و حرف ها دور شده
بودم
به خودم اومده و متوجه شدم که گُل بانو
خیلی هم بیراهه نمیگه و تا چند سال
دیگه باید جوابگوی سوالات جور واجور
گندم باشم
کلافه نفسم رو بیرون فرستادم
و اسم خدا رو زیر لب زمزمه کردم تنها
چیزی که توی این شرایط من رو آروم
میکرد خودش بودو بس !! …
صبح طبق معمول همیشه همراه گندم
سر کار رفته بودم و اونم گوشه کارگاه
مشغول بازی بود که سارا همراه دخترش
وارد شد و پشت دار قالی کنارم قرار
گرفت
مشغول کار بودیم و اصلا هوش و
حواسم جای دیگه ای بود که یکدفعه با
صدای جیغ بلند و از سر درد ، گندم به
خودم اومدم و با ترس به عقب برگشتم
با پشت روی زمین افتاده
و گریه های از ته دلش بودن که دل
سنگش رو آب میکرد با دو خودم رو
بهش رسوندم
_چی شدی عزیزدلممممم
هق هق کنان دستی به صورتش کشید
و اشاره ای به دختر سارا خانوم کرد
_هانیه مَسخَلَم میتُونه میگه تو نمیتونی
بیای مهدتودک (هانیه مسخرم میکنه
میگه تو نمیتونی بیای مهدکودک )
به سمت هانیه ای که گستاخ دستاش رو
به کمر زده بود برگشتم
_هانیه جان عزیزم مگه هزار بار نگفتم
دعوا نکنید
هانیه بغض کرده خیرم شد
که سارا به سمتش اومد و درحالیکه به
آغوش میکشیدش خطاب بهم گفت :
_بچه ام حرف حق زده دیگه چرا
دعواش میکنی ؟؟
حرف حق ؟!
پس معلوم بود خودش این حرفا رو
توی گوش بچه اش فرو کرده که اونم
اینطوری اومده بازگوشون کرده
_از تو بعیده سارا ، یعنی چی این
حرفت ؟؟ یعنی خوبه که بچه ها دعوا
میکنن
پشت چشمی برام نازک کرد
_مقصر خودتی که به فکر این بچه
نبودی و حالام هیچ جایی نمیتونه
سرشو بالا بگیره هه حالا چی شده که
مقصر من و بچه ام شدیم ؟؟
حرفاش مثل پوتک توی سرم کوبیده
میشدن
روزای اولی که این جا اومده بودم تا
چند وقت شده بودم نقل محافل خاله
جانباجی ها که شوهرش کیه بچه اش
حرومیه و از این حرفا..
ولی هیچ وقت جرات نکرده بودن توی
روی خودم حرف بزنن حالا این زنیکه با
کمال پرویی توی چشمام زُل زده و چرت
و پرت میگفت
اول نمیخواستم جوابی بهش بدم
ولی همین که نگاهم به چشمای اشکی
گندم که گوله گوله اشک ازشون سرازیر
شده و حالا از شدت گریه سکسکه
میکرد ، خورد
نتونستم خودم رو کنترل کنم
پس با یه حرکت محکم تخت سینه سارا
کوبیدم که یک قدم به عقب برداشت و با
لحن عصبی غریدم :
_صداتو میبری یا نهههههه جن*ده حرو*مزاده ؟؟
با چشمای گرد شده نگاهم کرد و گفت :
_میبینم که زیادی بهت فشار اومده
بی اهمیت بهش خم شدم تا گندم رو بغل
بگیرم که ضربه محکمی به پشت کمرم کوبید و با
تمسخر ادامه داد :
_هووووووی با توام راسته که از دوست
پسرت حامله شدی و بچه پس انداخ…..
جلوی گندم داشت یه چیزایی میگفت که نباید میگفت
پا گذاشته بود روی خط قرمزام کثا*فت
و همین هم باعث شده بود درست مثل
یه کوه آماده انفجاررررری به سمتش بچرخم
و تا بخواد به خودش بیاد یقه اش رو
بگیرم و با یه حرکت به دیوار پشت
سرش بکوبمش که حرف توی دهن کثیفش
ماسید و با ترس خیره ام شد..
_در دهن گه خورتو میبندی یا خودم گِل بگیرمش؟؟؟؟؟
با ترس گفت :
_ولم کن دیووونه
_آره دیونه ام پس با من در نیفت
سری در تایید حرفم تکونی داد که سرمو
جلو بردم و آروم کنار گوشش زمزمه
کردم :
_حیف که گندم اینجاست وگرنه بلایی
سرت میاوردم که حتی دست چپ و
راست خودتم یادت بره فهمیدی..
با بلند شدن صدای گریه بچه ها و جمع
شدن زنای کارگاه دورمون به اجبار
رهاش کردم
بخاطر فشاری که به یقه اش آورده
بودم صورتش سرخ شده و تند تند
نفس میکشید خم شد و با درد دستی به
گردنش کشید
که به عقب چرخیدم و با صدای بلند
خطاب به جمع فریاد زدم :
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چه طور شده نویسنده پارت گذاشته ؟ باید یک شمعی روشن کنیم
ممنون میشم هر روز پیوسته پارت بزارید
کی پارت بعدی رو میزاری؟دلم واسه اراد تنگ شده بزارید دیگ
اخیش بلاخره اومده بعدی کی میزاری
اخیشششش بالاخرههههه اومدددددد
کاش هرچه سریع تر سروکله آراد پیدا شه دلم واسش تنگ شده😂😂😂😂
من رمان یادم نی😑 :wpds_mad: :wpds_sad:
فکر کنم عکس پروف رمان آیچا آیشین توران باشه😂به چه چیزیم من توجه کردم🤣🤣
من یادم رفت چیشده بود😐
به به بچه ها بیاین شیرینی اوردم واسه پارت جدید بعد سه ماااه!!
عاااا مبارک مبارک پارت جدید مبارکـــــــــــــ
ایشالا بقیه اش رو خدا به خیر کنه💔
اینجا کجاست که همه عفریته شدن
والا تا حالا این همه زن سلیطه ندیدم😐😑
،👍👍👍👍👍
چه عججججب بالاخره بعد از اینهمه مدت یه پارت گذاشتین
فاطمه جون پارت گذاریش چه جوریه؟
ب احتمال زیاد یا هفته ای یه بار بزارم یا دوبار چون هر روز بزارم پارتش کمه همه هی اعتراض می کنن
هر روز بزار کم باشه مشکلی نیست
ما دیگه عادت کردیم 🥲
همهی رمانا کمن 😶
فاطمه تلو خدا ی پارت دبگهم بزار
چه عجب نویسنده عزیز بعد چند ماه راضی شدن پارت بزارن