قاشق رو داخل کاسه گذاشت و با تعجب گفت :
_چی ؟؟ بو ؟؟
دستمو جلوی دماغم گذاشتم و با صورتی درهم سری تکون دادم
_آره بوش خیلی بده !!
چشماش گرد تر از این نمیشد
با تعجب کاسه رو جلوی دماغش گرفت و شروع کرد پشت سر هم بو کشیدنش
_این که بویی نمیده میدونی شبیه ……
با خنده اضافه کرد :
_زنای حامله شدی !!
یکدفعه با این چیزی که گفت آب دهنم با شدت به گلوم پرید و پشت سرهم شروع کردم به سرفه کردن
مدام حرفش توی گوشم تکرار میشد ، چی ؟؟ شبیه زن های حامله ام ؟؟ با این حرفش خشکم زده و بی حرکت مونده بودم
ولی اون با دیدن حالم بدتر زد زیرخنده
و درحالیکه دستش رو پشت کمرم میکشید و میون خنده هاش بریده بریده گفت :
_گفتم شبیهی دختر ، چرا پس افتادی تو که هنوز ازدواج نکردی !!
ازدواج نکردم ؟؟
اون چی میدونست از دل زخمی و دردمند من!!
با یادآوری شب آخری که کنار آراد بودم و باهم رابطه داشتیم حس کردم روح از تنم پرید میدونستم الان رنگم درست عین گچ سفید شده
درست میگفت به نظر اونا ازدواج نکرده بودم و حالا دختر که نه زنی بودم با شناسنامه سفید و احتمال خیلی زیاد حامله !!
وااای چطور به فکر خودم نرسیده بود چند وقت دیگه شکمم بالا میومد اون وقت میخواستم چه خاکی به سرم بریزم ؟؟
آب دهنم رو صدادار قورت دادم و نگاه یخ زده ام رو به صورت گُل بانو دوختم با دیدن حالت شوک زده ام کاسه توی دستش روی زمین گذاشت و درحالیکه دستش روی گونه ام میزاشت با تعجب گفت :
_چرا اینقدر یخ کردی و تنت سرده ؟؟
به خودم اومدم و سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم پس لُکنت لب زدم :
_هی…چی نیست !!
نگاهش رو توی صورتم چرخوند
_پس چرا یکدفعه این شکلی شدی ؟؟
مدام کلمه حامله توی ذهنم تکرار میشد و حالم رو بد و بدتر میکرد ، کلافه دستی به پیشونی عرق کرده ام کشیدم و به سختی لب زدم :
_فکر کنم فشارم افتاده
با نگرانی بلند شد
_فایده نداره اینطوری پاشو بریم دکتر !!
نه نباید میرفتم وگرنه گند کار درمیومد و میفهمید باردارم پس دستپاچه صداش زدم و گفتم :
_نمیخواد خودم خوب میشم
بی اهمیت به حرفای من شال و مانتویی از اتاق آورد و به طرفم گرفت
_حرف نباشه پاشو زود باش
با این حرفش بی اختیار دست و پاهام به لرزه در اومده بودن
_نمیخواد خودم خوب میشم
خم شد و زیر بغلم رو گرفت
_پاشو رنگ به رو نداری !!
نمیدونستم چطوری از دستش در برم پس با وجود سرگیجه ای که داشتم به دروغ گفتم :
_خوب شدم بابا هیچیم نیست
چپ چپ نگاهی بهم انداخت
_درست مثل بچگیت از ترس آمپول شروع کردی به دروغ گفتن ؟؟
کلافه چشمامو توی حدقه چرخوندم
حالا یکی بیاد قانعش کنه که حالم خوبه
_نه بخدا خوبم !!
وقتی دید بلند نمیشم کنارم روی زمین نشست
_مطمعنی خوبی ؟؟
با استرس سرمو به نشونه تایید تکونی دادم
_آره بابا هیچیم نیس
معلوم بود از دستم کلافه شده چون نگران دستی به صورتش کشید و گفت :
_میترسم باز حالت بد شد
از مهربونیش لبخندی گوشه لبم نشست
من رو یاد بی بی خودم مینداخت
بی اختیار خم شدم و پشت دستش رو بوسیدم
_نگران نشو عزیزم بادمجون بم آفت نداره
به اجبار سری تکون داد که دقیق جفتم نشست و به زور مجبورم کرد به خوردن سوپی که آروده بود برای اینکه دلش نشکنه با اینکه بوش حالم رو بهم میزد
همش رو خوردم تا مطمعن شه حالم خوبه و بیش از این نگران نباشه چون میترسیدم مجبورم کنه برم دکتر اون وقت اگه یه درصد حامله باشم میخواستم چه خاکی توی سرم بریزم ؟؟
بعد از این که کلی پیشم موند و بهم رسید بالاخره رفت و من تازه تونستم بعد ساعت ها با آرامش زیر پتوی گرم و نرمم دراز بکشم و نفس راحتی بکشم
خداروشکر مجبور نشدم باهاش دکتری چیزی برم
ولی باید تا دیر نشده خودم دست به کار میشدم و یه چکاب میرفتم و میفهمیدم چه مرگمه !!
توی فکر بودم که یکدفعه با یادآوری امیر وااای بلندی گفتم و به پهلو چرخیدم
گوشی رو که روی سکوت گذاشته بودم از زیر بالشت بیرون کشیدم چندین تماس از دست رفته از امیر داشتم نکنه خبری چیزی از آراد پیدا کرده که اینقدر زنگ زده با این فکر دستپاچه سعی کردم
شماره اش رو بگیرم ولی از بس دستام میلرزید گوشی روی تشک افتاد بی معطلی گوشی رو برداشتم و شماره اش رو گرفتم
به بوق دوم نکشیده جواب داد و صدای جدیش توی گوشم پیچید
_کجایی دختر از صبح هزار بار باهات تماس گرفتم !!
_ببخشید دورم شلوغ بود نمیشد حرف بزنم
کنجکاو پرسید :
_بالاخره نمیخوای بگی کجایی ؟؟
موهای آشفته توی صورتم رو پشت گوشم فرستادم
_بیخیال شو امیر
_بفهم نگرانتم دختر !!
لب پایینم رو زیر دندون گرفتم و کشیدم
_فقط همین رو بدون که جام خوبه !!
_ولی آخه نمی …..
تموم وجودم دنبال شنیدن خبری از آراد بود و الان حوصله بحث با امیرو نداشتم پس بی حوصله توی حرفش پریدم و گفتم :
_گفتم بیخیال شو جان من امیر
پووووف کلافه اش توی گوشم پیچید
_اوکی !!
با یادآوری آراد یا استرس دستامو مشت کردم و بی معطلی پرسیدم :
_چی شد ؟؟ تونستی خبری ازش برام گیر بیاری یا نه ؟؟
_آره اونم به سختی
هیجان کُل وجودم رو فرا گرفت و ناباور لب زدم :
_واقعا ؟؟ راست میگی
_آره آراد تموم مدت عمارت باباش بوده ولی ….
انگار برای باقی حرفش دودله بقیه اش رو نصف و نیمه رها کرد و چیزی نگفت با استرس آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و لب زدم :
_ولی چی زود باش حرف بزن تو که نصف عمرم کردی ؟!
خدایا چرا دوس دارین توخماری بزارین
چرا اینقدر پارتا کمه
لطفابیشتر
رمان قشنگه خیلییی قشنگه
لطفا بیشتربزارین
شما همونی ک رمان زاده نور هم میذارین ؟
اره
آها… اون رمانم خیلی خوبه… دوسش دارم، هر روز منتظر پارت میمونم…
رمان خیلی خوبیه… ولی حداقل روزی یه پارت بذار…
از کی منتظرم..
خب نویسنده کم میده دست من نیست🥺
😥😥😥
چقد کم؟؟؟؟
میشه ب کامنت ها توجه کنی عزیزم….؟؟؟؟ یا روزی یه پارت بذار یا حداقل طولانی بذار خو…. 😩
عزیزم نویسندع کم پارت میده
شما همونی ک رمان زاده نور هم میذارین ؟