با دیدن مقداری میوه توی ظرف کوچیکی چشمام برقی زد و ظرف رو برداشتم و بی معطلی همونجا روی زمین نشستم و شروع کردم به خوردنشون
با چشمای بسته هر تیکه از کیوی که توی دهنم میزاشتم آنچنان لذتی میبردم که هر کی میدیدم فکر میکرد دارم چی میخورم
بعد از اینکه همه میوه ها رو خوردم تازه حس کردم حالم داره کم کم سرجاش میاد و انرژی گرفتم خوب معلومه با اون همه بالاآوردن بایدم اینطوری گرسنه باشم و ضعف کنم
بعد از شستن دستام لباسی تنم کردم و با عجله سراغ چمدون رفتم چون نباید وقت رو هدر میدادم و زودی وسایلم رو جمع و جور میکردم ولی همین که درش رو باز کردم پشیمون شده نگاهم رو به اطراف چرخوندم
اگه همه وسایلم رو میبردم دست و پا گیر میشدن و نمیدونستم باید چیکارشون کنم پس بهتره یکی دو دست تنها توی یه کوله با خودم ببرم اینطوری بهتره !!
با این فکر بیخیال چمدون شدم و با عجله دو دست لباس همراه پول و گوشی و بقیه چیزایی که لازمم میشدن رو توی کوله انداختم و زیپش رو بستم
الان که کم کم هوا داشت تاریک میشد پس باید فردا صبح میرفتم اینطوری خطرش هم کمتر بود
گیج داشتم دور خودم میچرخیدم و چیزایی که میخواستم رو بررسی میکردم تا اشتباهی جا نزارم که یکدفعه یاد گُل بانو افتادم
نمیشد بی خدافظی از اونا برم
مطمعنن نگرانم میشدن ، با این فکر شالی از روی چوب لباسی قدیمی برداشتم و همونطوری که آزادنه روی موهام میزاشتمش
از خونه بیرون زده و سمت خونه اونا راه افتادم
با کلیدای توی دستم چند ضربه به در خونشون زدم که طولی نکشید صدای بلند زهرا به گوشم رسید
_چیه آروم ، مگه سر آوردی ؟؟
برای اینکه سر به سرش بزارم ضربه محکمتری به در کوبیدم که صدای دادش بلند شد
_آروم گفتم مگه دی……
همین که در رو باز کرد با دیدن من حرف توی دهنش ماسید و خشکش زد
یکدفعه بی اهمیت به من انگار نه انگار وجود دارم در رو نیمه باز گذاشت و داخل شد
معلوم بود هنوز از دستم عصبی و ناراحته
باید قبل رفتن از دلش درمیاوردم با عجله دنبالش رفتم و قبل اینکه داخل خونه بشه دستش رو گرفتم
_وایسا ببینم
سعی کرد دستش رو از دستم بیرون بکشه
_ولم کن !!
بدون رها کردن دستش ، رو به روش ایستادم
_بچه شدی قهر میکنی ؟؟
پوزخندی زد و حرصی گفت:
_هر کی جای من باشه هم بهش برمیخوره در ضمن بار اولت نیست
با اینکه معذرت خواهی برام سخت بود ولی نگاهمو ازش گرفتم و آروم لب زدم :
_ببخشید !!
برخلاف دفعه های قبل که زودی آشتی میکرد این بار بی اهمیت بهم دستش رو از دستم بیرون کشید
_جای معذرت خواهی الکی ، رفتارت رو درست کن
پشت بهم خواست وارد خونه بشه که صداش زدم و گفتم :
_فردا دارم از اینجا میرم
پاهاش از حرکت ایستاد که قدمی سمتش برداشتم و ادامه دادم :
_بازم نمیخوای دَم آخری با دوست دیونه ات آشتی کنی ؟؟
انگار دلش نرم شده باشه نیم رُخش به سمتم چرخید ، آروم و با تعجب پرسید :
_واقعا میخوای بری؟؟
نفسم رو با فشار بیرون فرستادم
_آره برای خدافظی اومدم
به سمتم برگشت و با چشم غره خفنی که بهم میرفت گفت :
_خدافظی ؟؟ مگه قبلا نگفته بودی برای یه مدت طولانی اینجایی و قصد نداری برگردی ؟؟
لبه حوض کوچیکشون که پُر از ماهی بود نشستم
_آره ولی الان اتفاقی افتاده که مجبورم برگردم
با نگرانی پرسید :
_چی شده ؟؟
دستمو داخل حوض فرو بردم
_نپرس !!
با نگرانی کنارم نشست
_داری من رو میترسونی !!
تکونی به دستم دادم خنکی آب حس خوبی بهم میداد
_چیزی نیست بیخیال
چونه ام رو توی دستش گرفت و سرمو به سمت خودش برگردوند
_به من نگاه کن
خیره چشمای مهربونش که نگرانی توشون موج میزد شدم
_هووووم ؟؟
_چرا نمیگی چته ؟؟ اینقدر من رو غریبه میدونی ؟؟
_ نه
_پس چی ؟؟
نمیتونستم یعنی توان بازگویی دوباره همه چی رو نداشتم یکبار همه چی رو برای امیر تعریف کرده بودم و جز شخم زدن گذشته و اعصاب خوردی چیزی برام نداشته بود
الان هم حالم خوب نبود و به زور لبخند زده و خودم رو سر پا نگه داشته بودم پس توان باز گویی دوباره رو نداشتم
خسته سرمو عقب کشیدم که دستش از صورتم جدا شد و آروم زیرلب زمزمه کردم :
_شاید یه روزی همه چی رو برات تعریف کردم
ناراحت سری تکون داد :
_ولی من نگرانتم …خیلی وقته حس میکنم نازی گذشته نیستی و یه چیزیت هست
با یادآوری غم و دردی که نصیبم شده بود تلخ خندیدم و گفتم :
_دیگه هیچ وقتم خوب بشو هم نیستم !!
عین من دستش رو داخل حوض فرو برد و غمیگن گفت :
_از روزی که یکدفعه اینجا اومدی میدونستم یه چیزی شده ولی همیشه منتظر بودم خودت به حرف بیای و درد دلت رو بگی ولی هیچی به زبون نیاوردی الانم که اینطوری یهویی میخوای بزاری و بری
راست میگفت تغییر کرده بودم غم و دردام من رو تغییر داده بودن اونم زیاد !!
برای اینکه از اون حال و هوا درش بیارم و دیگه این بحث رو تموم کنم یهویی آب توی دستم رو توی صورتش پاشیدم و با دیدن صورت وحشت زده اش با خنده بلند گفتم :
_برمیگردم بابا …. نمیخواد از الان افسردگی بگیری
انگار نه انگار تازه کم مونده بود اشکش دربیاد و گریه کنه عصبی به سمتم حمله کرد و با جیغ گفت :
_میکشمت نااااازی
قبل اینکه دستش بهم برسه وحشت زده پا به فرار گذاشتم ، عین بچه ها با نفس نفس دور حوض دنبال هم می دویدیم
_چیه دختر باز دیوونه شدی که
عالی ولی کمممم
مرسی
ولی مثل همیشه کم وکوتاه
هر روز کمتر از دیروز!!
ولی به هر حال ممنون.
دق میکنیم تا تموم شه
اره😂😂💔💔
مثل همیشه کم بود
میخونی نظر های مارو؟😑
کشتیم خودمونو از بس گفتیم کمه کمه کمه😐