رمان عشق ممنوعه استاد پارت 125

3
(1)

« آراد »

با رفتن نازی از اتاق هنوز نگاهم به جایی که ایستاده و با درد نگاهم میکرد بود ، که با حرکت دست مهسا روی سینه ام و حس لبای خی..سش روی گردنم به خودم اومدم

و گیج درحالیکه سعی میکردم فاصلمو باهاش حفظ کنم خطاب بهش گفتم :

_رفت…..

لباشو بیشتر روی گردنم کشید و سمت چونه ام آورد

_میدونم !!!

حس نفس های داغش روی پوست گردنم به جای اینکه تحر…یکم کنه برعکس هیچ حسی بهم نمیداد و داشت عصبیمم میکرد

بی حوصله دستمو روی دستش گذاشتم و سعی کردم از خودم جداش کنم

_خوبه که میدونی پس دیگه نیازی نیست این نمایش رو ادامه بدیم

بدون اهمیت به منی که این را…بطه رو نمیخواستم خودش رو بیشتر بهم چسبوند و با لحنی که شهو…ت ازش میبارید گفت :

_هوووم اگه بخوام این نمایش واقعی بشه چی ؟؟!

میدونستم منظورش چیه
چون از قدیم میدونستم مهسا به شدت حشر…یه و از یه پشه نری هم که کنارش باشه نمیگذره و ازش میخواد باهاش باشه

ولی من نمیدونم چه مرگم شده بود
که هیچ حسی نسبت به اون و هیکل جذابش نداشتم یه طواریی انگار اصلا تحر..یکم نمیکرد

عصبی نگاهمو به اطراف چرخوندم و خشن بلند گفتم :

_برو کنار مه….

باقی حرفم با حرکت یهوییش و نشستن لباش روی لبهای نیمه بازم نصف و نیمه رها شد
با چشمای گرد شده نگاهمو بین چشمای بسته اش چرخوندم

اون لبامو با عطش میبوسید ولی من تموم مدت بی حس و حال انگار نه انگار مردی توی وجودمه سرد و بی روح خیره اش شده و هیچ عکس العملی نشون نمیدادم

بی حوصله یکدفعه با یه حرکت از خودم جداش کردم و با نفس نفس از پشت دندونای کلید شده ام غریدم :

_بسههههههه بار آخرت باشه که پاتو بیشتر از گلیمت دراز میکنی شیرفهم شدی یا نههه ؟؟

بهت زده نگاهم کرد

_ولی آراد من ن……

نزاشتم باقی حرف از دهنش بیرون بیاد
انگشتمو روی لبهام به نشونه سکوت گذاشتم و آروم گفتم :

_هیس نمیخوام چیزی بشنوم

دستپاچه موهاش رو پشت گوشش فرستاد

_بخدا منظوری نداشتم یکدفعه نمیدونم چی شد که از خود بیخود شدم

دستم رو به سمت در خروجی گرفتم

_اوکی فعلا حوصله ندارم پس برو تنهام بزار

انگار نه انگار چی میگم و تا چه حد عصبیم
باز به سمتم قدمی برداشت و با لحن دلجویانه ای گفت :

_گفتم که ببخشید اصلا تا من رو نبخشی هیچ جایی نمیرم

دیگه کم کم داشت عصبیم میکرد و روح روانم رو بهم میریخت بی حوصله دستی پشت گردنم کشیدم

نمیدونم چه حسیه که دوست داشتم ازش دور شم و حالا حالا نبینمش شاید بخاطر اشکای نازی بود که با دیدنمون اونطوری شوکه شده از اتاق بیرون رفت

کلافه لب پایینم رو با دندون کشیدم و گفتم :

_اوکی خودم میرم !!

و بدون اینکه مهلت حرف زدنی بهش بدم بی توجه به صداکردن های مکررش از اتاق بیرون زدم و از پله ها سرازیر شدم

بی اختیار نگاهم توی سالن به دنبال پیدا کردن نازی چرخوندم ، یکدفعه به خودم اومدم و عصبی زیرلب زمزمه کردم :

_داری چه غلطی میکنی آراد میفهمی اون دختره چه بلایی سر خودت و خانوادت آورده بازم اینطوری نگرانشی احمق ؟؟

حس میکردم حالم خیلی بده و بدنم گلوله آتیشه چون مدام چشمای اشکی نازی توی ذهنم نقش میبستن و همین هم باعث شده بودن بدتر بشم

با وردم به استخر که توی قسمت زیرزمین قرار داشت با همون لباسای تنم با یه حرکت توی آب شیرجه زدم و چشمام بستم

اینقدر شنا کردم تا دیگه بی جون شده و بدنم درد میکرد خسته خودم رو لبه استخر رسوندم و با نفس نفس سعی کردم بیرون بیام

ولی دستام قدرت تحمل کردن وزنم رو نداشتن و باز پایین توی آب افتادن ، به هر سختی که بود خودم رو بالا کشیدم و با نفس نفس روی زمین دراز کشیدم

بدنم خیس خیس بود
از سر و صورتم آب چکه میکرد
ولی بالاخره حس کردم کمی حالم بهتر شده
و فکر و خیال های بیخود از ذهنم بیرون رفتن

چشمامو بستم و سعی کردم ذهنم رو بیشتر آزاد کنم که یکدفعه کسی با عجله وارد سالن شد و با نفس نفس خودش رو بهم رسوند

_آقا آقا

بی جون چشمامو باز کردم
یکی از خدمتکارا وحشت زده بالای سرم ایستاده بود

_بله باز چی شده ؟!

دستشو روی سینه اش که به شدت بالا پایین میشد گذاشت و بریده بریده گفت :

_ناز…..نازی….خانوم

وحشت زده راست نشستم

_چی شده ؟؟

_نمیدونم یهویی حالشون بد شد و تو بغل خاتون غش کردن

با این حرفش دیگه نفهمیدم چی شد
بلند شدم و با عجله با همون سر وضع خیس وارد خونه شده و با قدمای تند به سمت قسمت خدمتکارا رفتم

با دیدنش که روی آخرین تخت بی جون توی بغل خاتون افتاده بود برای ثانیه ای نفسم گرفت و خون به مغزم نرسید

_چی شده ؟؟

خاتون هق هق کنان روی گونه اش کوبید و زجه زد :

_دیدی چطوری دخترم از دستم رفت مادر

با نگرانی بالای سرش ایستادم
موهای بلندش توی صورتش پخش شده بود
دستم به سمت کنار زدن موهاش رفت

که با یادآوری کارها و بلاهایی که سرم آورده بود توی‌ هوا خشک و بی حرکت شد عصبی چشمامو روی هم گذاشتم و سعی کردم نگرانی که نسبت بهش دارم رو پس بزنم
پس به خودم مسلط شدم و با لحن نسبتا سردی گفتم :

_میگم دکتر خبر کنن

راست ایستادم و سعی کردم نگاهم به نازی نیفته که خاتون ناراحت گفت :

_نمیدونم چرا یهویی غش کرد و ت….

کلافه توی حرفش پریدم و سرد لب زدم:

_هیچیش نیست !!

چشمای اشکیش گرد شد

_چی‌؟؟ مگه نمیبینی بچه ام چطوری بی حال افتاده

با این حرفای خاتون بدتر نگران حال نازی شدم بی احتیار خم شدم ولی دستم که برای لمس کردن و کنار زدن موهاش جلو میرفت رو به سختی مشت کردم

و بلند فریاد زدم :

_حمیدددددد

طولی نکشید حمید با عجله خودش رو بهم رسوند

_بله آقا ؟؟

برای اینکه کنترلم رو از دست ندم و سمتش نرم از نازی فاصله گرفتم و بلند گفتم :

_زنگ بزن دکتر بیاد

_چشم قربان !!

گوشی از جیبش بیرون کشید و مشغول شماره گرفتن شد ، خاتون عصبی دستی روی گونه های خیس از اشکش کشید و خطاب بهم گفت:

_زنت غش کرده بعد تو‌ اینطوری بیخیالی ؟؟

_اون زن من نیست !!

سر نازی رو از روی پاش برداشت و آروم روی بالشت گذاشت ، نگاهم روی چشمای بسته و صورت رنگ پریده اش چرخید

که خاتون سینه به سینه ام ایستاد و عصبی گفت :

_پس اگه اون زنت نیست پس کی زنته هااا نکنه اون مهسای گیس بریده ؟؟

برای اینکه در مورد مهسا مطمعن و شکش برطرف بشه جدی خیره اش شدم و گفتم :

_آره به زودی قراره زن رسمی و قانونیم بشه پس ممنون میشم احترامش رو نگه دارید

بعد گفتن این حرف بی اهمیت به چشمای به اشک نشسته خاتون پشت بهش با قدمای بلند از اتاق خارج شدم و درو بهم کوبیدم

« نازی »

با رفتن آراد دیگه نقش بازی کردن فایده ای نداشت پس چشمامو باز کردم و سرد و بی روح نگاهمو به سقف اتاق دوختم

خاتون بهم گفته بود خودم رو به غشی بزنم بلکه آراد سمتم بیاد و دلش نسبت بهم نرم بشه ولی دلش که نرم نشد هیچ

بدتر بهم فهموند که من رو نمیخواد و تموم فکر و ذکرش پیش مهساس ، مهسایی که شکمش روز به روز بیشتر بالا میومد و قبلا ادعا کرده بود که بچه اش از آرادِ

منی که قبلا مثل کوه سفت و سخت بودم
حالا بلایی سرم اومده بود که دَم به دقیقه اشکم دَم مشکم و گریه زاریم به راه بود

لبهام از زور بغض لرزیدن که خاتون دستشو نوازش وار روی صورتم کشید و با صدای خفه از بغضی زمزمه کرد :

_بمیرم برای دلت مادر

دوست نداشتم بیشتر از این کسی بهم ترحم کنه پس چشمامو بستم که قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و لا به لای موهای بلندم گم شد

_پاشو مادر

دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم
و مدام جمله آخر آراد توی گوشم تکرار میشد و درد و غمم رو بیشتر میکرد

_حوصله ندارم خاتون

عصبی دستم رو گرفت و کشید

_پاشو الان وقت کم آوردن نیست

با حرکت دستش نیم‌ خیز شدم ولی همین که رهام کرد بی جون باز روی تخت افتادم

انگار از دستم کلافه و عصبی شده باشه
بی حوصله از کنارم بلند شد و با تن صدایی که سعی میکرد بالا نره گفت :

_حالا که تصمیمت رو گرفتی و میخوای کم بیاری باشه منم تنهات میزارم تا زندگیت و شوهرت از دستت بره

پشت بند این حرفش با قدمای بلند و عصبی از اتاق بیرون رفت و من رو با غمی که از سردی رفتار آراد نصیبم شده بود تنها گذاشت

دکتر اومد ولی نزاشتم معاینه ام کنه
خودش که اهمیتی بهم نمیداد حالا فکر میکرد دکتر برام خبر کنه تاثیری توی حال بدم داره و خوب میشم

هه حتما پیش خودش فکر کرده که داره بهم ارفاغ میکنه که برام دکتر خبر کرده لعنتی درست مثل یه غریبه باهام رفتار میکرد

تموم طول روز خودم رو توی اتاق زندانی کردم و به بهانه مریضی بیرون نرفتم آخرای شب وقتی همه خوابیدن بلند شدم و با قدمای آروم از خونه بیرون زدم

وارد حیاط که شدم نیم نگاهی به آسمون انداختم و با دیدن ستاره ها نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و طبق عادت بچگی زیرلب زمزمه کردم :

_خدایا شکرت !!

از بچگی عادت داشتم که وقتی که به آسمون و ستارها نگاه میکنم بی اختیار و بدون اینکه کنترلی روی خودم داشته باشم زبونم بچرخه و شروع کنم به درد دل کردن

آره درد دل کردن اونم با خدایی ، که میدونستم هیچوقت تنهام نمیزاره و همیشه پشت و پناهمه

با این که همیشه زندگی سختی داشتم و خیلی وقت بوده که از شدت غم هایی که توی دلم انبار شدن به سیم آخر زدم ، ولی همیشه درست لحظه آخر با درد و دل کردن با خدا آروم شدم پس همیشه شاکر نعمت هاش بودم

چون تنها کسی که همیشه باهام بود و تنهام نذاشته خودش بوده و بس !!

به طرف نیمکت وسط باغ رفتم و روش نشستم و درحالیکه پاهامو میکشیدم و سرمو به لبه اش تکیه میدادم دستامو روی سینه بهم گره زدم و همونطوری که نگاهمو همش تو آسمون میچرخوندم شروع کردن به گفتن غم هایی که توی دلم بودن

گفتم از آرادی که هنوز ازم کینه به دل داره و حاضر نیست نیم نگاهی سمتم بندازه از بچه ای گفتم که توی شکمم در حال رشده و پدرش از وجودش بیخبره

انقدر گفتم و گفتم و اشک ریختم
که دیگه حرفی برای گفتن نداشتم ولی حس میکردم خیلی سبک و آروم شدم

دوست داشتم چشمامو ببندم و برای همیشه بخوام و بیدار نشم با وجود اشکایی که از گوشه چشمام سرازیر شده بودن چشمامو بستم و سعی کردم برای چند ثانیه هم که شده بخوابم

نمیدونم چند دقیقه ای توی اون حال بودم
که با حس نگاه سنگینی روم ، آروم چشمامو باز کردم که نگاهم قفل دوتا چشم ناراحت که با ترحم نگاهم میکردن شد

وحشت زده به خودم اومدم و تکون محکمی خوردم این که همون زنه توی باغه ، همونی که چندباری دیده بودمش و ته باغ زندگی میکرد

بالای سرم ایستاده بود و با حالت خاصی نگاهم میکرد اصلا چرا اینطوری با ترحم نگاهم میکنه
نکنه تموم حرفامو شنیده ؟!

وحشت و ترس رو که توی چشمام دید
ناراحت چندقدمی عقب رفت و ازم فاصله گرفت

با دیدن غم توی چشماش به خودم آمدم و سعی کردم ترسم رو پس بزنم پس همونطوری که توی ذهنم به دنبالم پیدا کردن حرفی برای باز کردن صحبت باهاش بودم لبخندی کوچیکی بهش زدم

چند ثانیه عجیب و غریب نگاهش رو به لبخند روی لبهام دوخت که اشاره‌ای به بغل دستم کردم و خطاب بهش آروم لب زدم :

_بیا بشین !!

دودل نگاهی به نیمکت کرد
فکر میکردم میاد میشینه ولی برخلاف انتظارم باز چند قدمی عقب تر رفت و سری به نشونه منفی به اطراف تکونی داد

دوست داشتم از هویتش سر دربیارم و بفهمم این آدم اصلا کیه و چرا باید اون زن لعنتی اینجا قایمش کنه

_میشه بپرسم اسمت چیه ؟؟

توی سکوت دستی به موهای آشفته اش کشید و نیم نگاهی به عمارت انداخت

معلوم بود از یه چیزی میترسه و نمیخواد حرف بزنه ولی چرا ؟! نیم نگاهی به عمارت انداختم و با کنجکاوی خطاب بهش سوالی پرسیدم :

_کسی توی این عمارت هست که ازش میترسی ؟؟

سری به نشونه تایید تکون داد
تنها یه شخصی به ذهنم میرسید اخمامو توی هم کشیدم و عصبی پرسیدم :

_نکنه از ناهید میترسی و اون کسیه که اینجا زندونیت کرده ؟؟

جلوی چشمای ناباورم بالاخره لباشو تکونی داد و میخواست به حرف بیاد ولی نمیدونم چی پشت سرم دید که یکدفعه رنگش پرید و تا به خودم بیام و مانعش بشم وحشت زده با دو ازم دور شد

دستپاچه بلند شدم و گفتم :

_کجا میری صبر کن

بی اهمیت به منی که بلند بلند صداش میزدم با عجله ازم دور شد و تا به خودم بیام و دنبالش برم بین درختان سر به فلک کشیده گم شد

لعنتی زیر لب زمزمه کردم و به عقب برگشتم
یکدفعه با دیدن آرادی که دست به سینه و با اخمای درهم پشت سرم ایستاده و نگاهش خیره مسیری که اون زنه رفته ، بود

تازه متوجه شدم که چرا اون زن ترسیده و فرار کرده پس آراد رو دیده و از ترسش حاضر نشده بازم این جا بمونه

با حرص دوندون قروچه ای کردم و نگاه تیزمو به چشمای آرادی که عصبی نگاهم میکرد دوختم

دیگه نمیدونم چی از جونم میخواست
اصلا اون زن چرا باید از آرادم بترسه ؟؟

تمامی این سوالات مثل خوره به جونم افتاده بودن و از اینکه به جوابی نمی رسیدم کم کم داشتم دیوونه میشدم

عصبی از فکرای که توی سرم چرخ میخوردن به سمت آراد رفتم و بلند سرش فریاد کشیدم :

_چیه چرا اینجا هم دست از سرم برنمیداری ؟؟

با خشم غرید :

_انگا کاریت نداشتم دُم درآوردی ؟؟ تو همونی نبودی که جون نداشتی و غش کرده بودی؟؟

تُخس توی چشماش خیره شدم و کنایه وار گفتم :

_نه خیلی هم برات مهم بود !؟

روم خم شد و درحالیکه تهدید آمیز انگشتشو جلوی صورتم تکونی میداد عصبی گفت :

_بار آخرت باشه که دور و بر این زن میبینمت وگرنه …….

حرفش رو نصف و نیمه باقی گذاشت که لجباز سرمو کج کردم و سوالی پرسیدم :

_وگرنه چی ؟؟

با خشمی که توی چشماش زبونه میکشید نگاهش رو بهم دوخت

_با یه تی پا از این خونه میندازمت بیرون…..حالا دیگه خود دانی

چنان این جمله را با بی رحمی تموم گفت که من خشک شده خیره دهنش شدم ولی اون بی تفاوت با تنه محکمی که بهم زد از کنارم گذشت و داخل خونه شد

باورم نمیشد هر روز داشتم جمله های تلخ تری از دهن آراد می شنیدم اونم چی ، آرادی که نفسش به نفس من بند بود

چند ثانیه اونجا ایستادم و سعی کردم حرفهایی که بهم زده بود رو فراموش کنم من نیاز داشتم به انرژی ، انرژی که بتونه منو در برابر بی محلی هاش سفت و محکم نشون بده

بالاخره بعد از چند نفس عمیق تونستم آروم بشم پس به سمت باغ برگشتم و دودل نگاهمو بین درختا چرخوندم

یعنی میتونستم برم و باز اون زن رو پیدا کنم بی اهمیت به تهدیدای آرادی که گفته بود طرف زنه نبینمت

قدمی جلو گذاشتم ولی با دیدن تاریکی بیش از حد اون اطراف بی اختیار با ترس ایستادم و دستی روی شکمم کشیدم

جدیداً نمیدونم چرا اینطور محافظه کار و ترسو شده بودم شاید بخاطر‌ تغییر هورمونا و حاملگیم بود که اینطوری از این رو به اون رو شده ام

پشیمون شده وارد خونه شدم و یکراست به سمت اتاقم رفتم توی تختخوابم دراز کشیدم و طولی نکشید که به خواب عمیقی فرو رفتم

صبح با صدای مائده که داشت بچه ها رو بیدار می کرد از خواب پریدم و گیج نیم نگاهی سمتش انداختم با دیدن چشمهای بازم خوشگل خندید و آروم لب زد :

_خوبی ؟؟

تو گلو اهووومی گفتم و چشامو باز و بسته کردم

_باشه بخواب تا خوب سرحال بیای ، ما که باید بریم چون کلی کار داریم

نمیخواستم بخاطر اینکه زن آرادم همه کارام به دوش اونا بیوفته و جور منو بکشن پس خوابالو پتو رو کناری زدم و روی تخت نشستم

_چیکار ؟؟

دستی به لباس فرمش کشید و درحالیکه سعی در مرتب کردنش داشت گفت :

_مگه نمیدونی امشب مهمونیه ؟؟

_نه خبر نداشتم چه مهمونی هست حالا ؟؟

_نمیدونیم دقیق ولی گفتن انگار آدمای مهمی میخوان توش شرکت کنن چون آقا خیلی حساس شده

با این حرفش خواب به کلی از سرم پرید

_مگه آراد نرفته سرکار ؟؟

جلوی آیینه مشغول بستن موهاش شد

_نه خونه هستن و شخصا دارن روی کارها نظارت میکنن

جفت ابروهام با تعجب بالا پرید

_واقعا ؟؟

_آره میگم که خیلی حساس و صدالبته عصبی شدن

با عجله بلند شدم
و سراغ کمد لباسی رفتم

_منم میام !!

با تعجب نگاهی بهم انداخت

_تو که حالت خوب نیست !!

لباس فرمم رو بیرون کشیدم

_خوب شدم هیچیم نیست دیگه

سری تکون داد

_اوکی پس زود باش تا صدای خاتون در نیومده

_باشه شما برید تا منم آماده شم

اونا که رفتن با عجله لباسامو تنم کردم و بیرون زدم همه توی سالن به صف شده و داشتن به حرفای آرادی که جلوشون ایستاده و جدی براشون حرف میزدن گوش میدادن

قدمی سمتشون برداشتم که توجه آراد سمتم جلب شد و با دیدنم یکدفعه اخماش رو توی هم کشید و بلند گفت :

_چه عجب مادمازل تشریف فرما شدن ؟؟؟

با صدای داد بلندش وحشت زده تکونی خوردم

_داشتم لباس می…..

عصبی توی حرفم پرید

_ازت نپرسیدم داشتی چیکار میکردی وظیفت اینه سر تایم سر کارت باشی و به وظایفت عمل کنی شیرفهم شدی یا نه ؟؟

نگاه ترحم برانگیز همه روم سنگینی میکرد خجالت زده توی خودم جمع شدم و سکوت کردم که بلند صدام زد و گفت :

_گفتممممم شیرفهم شدی یا نههههههههه ؟؟

با ترس از جا پریدم و آروم زیرلب زمزمه کردم :

_ بله

معلوم بود قصد اذیت کردن و تحقیرم رو داره چون دستش رو پشت گوشش گذاشت و با سری کج شده لب زد :

_چی نشنیدم ؟؟

نگاهمو روی بقیه خدمتکارا چرخوندم و آب دهنم رو صدا دار قورت دادم

و برای اینکه بهونه اش رو بگیرم تا دیگه چیزی برای گیر دادن بهم نداشته باشه بلند و رسا گفتم :

_بله قربان

با تمسخر نگاهش روم چرخوند و به سمت بقیه برگشت

_خوب حواستون باشه چی بهتون گفتم هیچ کم و کسری امشب نمیخوام متوجه اید ؟؟

همه یکصدا بلند گفتن :

_بله قربان !!

_خوبه حالا برید سر کارایی که بهتون محول شده….زود باشید ببینم

توی چشم به هم زدنی همه با عجله توی خونه پخش شدن و شروع کردن به کارایی که بهشون سپرده شده رو انجام دادن

ولی من تموم حواسم پی آرادی بود که حالا به سمت خاتون برگشته و درحالیکه دستش رو پشت کمرش گذاشته بود و به سمت بیرون راهنمایشش میکرد

پِچ پِچ کنان چیزایی رو براش بازگو میکرد
کنجکاو دنبالشون راه افتادم تا بفهمم دارن چی میگن

پشت دیواری که نزدیکشون بود فال گوش ایستادن بودم که یکدفعه با نشستن دست کسی روی شونه ام نفس توی سینه ام حبس شد و خشکم زد

_میبینم که هنوز دست از کارای قدیمیت برنداشتی ؟؟

مهسا بود که سر مچم رو گرفته و حالام این حرف رو بلند طوری که آراد و خاتونم بشنون بازگو کرد عصبی از گندی که زدم چشمامو روی هم گذاشتم

که با صدای خشمگین آراد اونم درحالیکه دقیق رو به روم ایستاده بود به خودم اومدم و چشمامو باز کردم

_اینجا چه غلطی میکنی هاااا ؟؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عسل
عسل
2 سال قبل

کاش اجازه میداد دکتر معاینش کنه
اون وخ دکتره میفهمید که نازی بارداره و به آراد می‌گفت و فک کنم اوضاع بهتر میشد . حیححح 😐

elahe
elahe
پاسخ به  عسل
2 سال قبل

نگا شایدم فکر کنه بچه مال یکی دیگست و میخاد بندازیش به آراد

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x