با این حرفش سیخ سر جام نشستم
_چی ؟؟ رفتن
با تعجب نگاهم کرد
_آره دیروز صبح ما بیدار شدیم نبودن
پس الکی این مدت خودم رو توی این اتاق حبس کرده بودم
_پس چرا چیزی به من نگفتی ؟؟
چپ چپ نگاهی بهم انداخت
_مگه پرسیدی که بهت بگم ؟؟
راست میگفت از بس توی نقشم فرو رفته و خودمو به مریضی زده بودم که به کل از دور و اطرافم قافل شده و گیج شده بودم
پتویی که روم انداخته بود رو کناری زدم و بلند شدم
_کجا ؟؟
_برم سرکارم دیگه
_با این حالت ؟؟
درحالیکه سعی میکردم خودم رو سرحال نشون بدم دستامو به اطراف کشیدم و گفتم :
_حس میکنم حالم خیلی خوبه و سرحال اومدم
_ولی نمیش….
همونطوری که سر وقت کمدم میرفتم توی حرفش پریدم و گفتم :
_بخدا بخوبم نمیخواد نگران باشی
به اجبار سری تکون داد و سکوت کرد
لباسمو تنم کردم و درحال بستن موهام بودم که با تعجب صدام زد و با تیزبینی گفت :
_راستی نازی میدونی جدیدا یه خورده چاق شدی مخصوصا شکم درآوردی ؟؟
وحشت زده رنگم پرید
اگه میفهمید باردارم خیلی بد میشد
فعلا قصد نداشتم کسی بدونه و به گوش آراد برسه
دستی روی شکمم کشیدم و شروع کردم به دروغ بافن
_آره چاق شدم و شکم درآوردم ولی خداروشکر فقط یه خورده اس که اونم رژیم بگیرم خوب میشه
سری تکون داد و در ظاهری بی تفاوت گفت :
_آره باید رژیم بگیری
لبخند دستپاچه ای روی لبهام نشوندم
_آره رژیم بگیرم خوب میشه
بلند شد و به سمتم اومد
_مطمعنی خوبی ؟؟
_آره باید برگردم سر کارم
حس میکردم نگاهش روی شکمم در چرخشه یا شایدم اشتباه میکردم پس دستپاچه لبخندی زدم و زود ازش فاصله گرفتم و بیرون زدم
همین که وارد سالن شدم
با دیدن مهسایی که عین میرغضب ها روی مبل نشسته و خیره صفحه تلوزیون خاموش بود
جفت ابروهام بالا پرید
و با تعجب نگاهی بهش انداختم
یعنی چی شده که اینطوری ناراحت و توی خودش غرق بود
هنوز داشتم خیره خیره نگاهش میکردم که سرش رو بالا گرفت و باهام چشم تو چشم شد
زودی نگاه ازش دزدیدم و با قدمای بلند خواستم ازش فاصله بگیرم که صدام زد و بلند گفت :
_وایسا !!
قدمام از حرکت ایستاد
با حرص به جون لبام افتادم و زیرلب زمزمه کردم :
_لعنتی !!
_بیا اینجا ببینم
به اجبار به سمتش رفتم
_این چند روزه کجا بودی ؟؟
با تعجب سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم
نکنه فکر میکرد من این چند روزه توی خونه نبودم
_هیچ جا…..چون من تموم مدت توی خونه بودم
چشماش گرد شد
_یعنی تو خونه بودی و از زیر کار درمیرفتی
برای اینکه بسوزونمش پشت چشمی براش نازک کردم
_نه یه کم حالم خوب نبود آراد ازم خواست استراحت کنم
با این حرفم انگار آتیش به جونش انداخته باشن صورتش قرمز شد و عصبی بلند شد و سینه به سینه ام ایستاد
_با این حرفا میخوای چی رو ثابت کنی ؟؟
اینکه آراد دوست داره و بفکرته ؟؟
توی چشماش خیره شدم و تُخس گفتم :
_آره مگه غیر از اینه ؟؟
لبخند حرص دراری زد و گفت :
_دوستت داشت که با من نمیخوابید
حس کردم چطور با این حرفش گوشام سوت کشید و سرم به دوران افتاد یعنی واقعا همخوابش شده ؟؟
_من دروغاتو باور نمیکنم
سر تا پام رو با تمسخر از نظر گذروند
_میخوای باور کنی یا نکنی برام مهم نیست
با اینکه حالم بد بود
ولی میخواستم همه این چیزا رو بزارم پای حسادت بچگانه اش و فکر کنم که دار دروغ میگه
پس به جای اینکه باهاش کلکل کنم
خواستم بی محل از کنارش بگذرم و سرکارم برگردم
که با حرف بعدیش پاهام لرزید و تنم یخ بست
_دیشب اونم زیر دوش یه رابطه داغ داشتیم وااای نمیدونی اولین بار بود داشتم اینطوری لذت میبردم آخه میدونی که واقعا آراد کارش رو بلده و نم….
دیگه نتونستم طاقت بیارم و بلند فریاد زدم :
_خفه شوووووو
عین میرغضب ها خیرم شد و بلند گفت :
_نفهمیدم به من گفتی خفه شو ؟؟
دستش برای سیلی زدنم بالا رفت
که با شنیدن صدای عصبی خاتون دستش رو مشت کرد و پایین انداخت
_اونجا چه خبره ؟؟
همونطوری که عصبی چشم غره ای به مهسا میرفتم خطاب به خاتون گفتم :
_هیچی خاتونم فقط بعضیا دارن پاشون از گلیمشون درازتر میکنن
خشن با پوزخندی گوشه لبش به سمتم اومد و یقه ام رو گرفت و سمت خودش کشید
_چیزی بهت نمیگم زیاد دور بر ندار اوکی ؟؟
صدای قدمای خاتون که تند تند سمتمون برداشته میشد به گوش رسید و زیاد طول نکشید کنارمون ایستاد و عصبی خیرمون شد
_مگه بچه اید همو ول کنید ببینم !!
دستمو روی دست مهسا گذاشتم و اشاره ای به خاتون کردم
عصبی دندون قروچه ای کرد و بعد از اینکه محکم به عقب هُلم میداد ازم فاصله گرفت و از پله ها بالا رفت
از تموم حرکاتش خشم و عصبانیت حس میشد
هنوز زیرنظرش داشتم که خاتون صدام زد و کلافه گفت :
_نمیشه دو دقیقه شما رو تنها گذاشت نه ؟؟
_مقصر خودش بود
_وااای از دست تو دختر
به سمت آشپزخونه راه افتاد و گفت :
_جا این کارا و حرفا دنبالم بیا که کلی کار داریم
به اجبار دنبالش راه افتادم و سعی کردم بیخیال حرفای اون دختر ایکبیری بشم چون مطمعن بودم همه حرفاش دروغن و فقط خودم رو الکی آزار میدم
« آراد »
این چند روزه همش فکرم درگیر رفتارایی که جدیدا از مهسا سر میزد بود یه طوری رفتار میکرد که انگار تموم قول و قرارامون یادش رفته و من رو شوهر خودش میدونه
یه طورایی سعی میکرد بهم نزدیک شه
و هر دفعه با مخالفت من رو به رو میشد ولی دیگه حوصلش رو نداشتم و کم کم داشت روی اعصابم میرفت
واقعا داشتم اذیت میشدم
وقتی اینطوری دور و برم میپلکید
تابلو بود میخواد بچه اش رو به ناف من ببنده ولی کور خونده بود وقتی کارم باهاش تموم میشد بهش میگم از این خونه بره
چون اصلا علاقه ای به موندنش کنار خودم نداشتم قرار بود با بعضی از دوستامون به شمال برای تفریح بریم
وقتی شنیدم قبول نکردم چون حوصله سفر رفتن توی این موقعیت رو نداشتم
ولی وقتی یاد نازی افتادم زودی قبول کردم
آره این بهترین موقعیت برای اذیت کردنش بود
به خونه که رسیدم طبق معمول مهسا به استقبالم اومد و با خوش رویی بغلم کرد و گفت :
_خوش اومدی عزیزم !!
اول نخواستم تحویلش بگیرم
ولی با دیدن نگاه خیره نازی ، با خوش رویی بغلش کردم و بوسه ای پر سر و صدا روی گونه اش نشوندم
_ممنون خانومم
حواسم به نازی بود که چطور با این حرکت من دستش مشت شد و عصبی نگاه ازمون گرفت
مهسا که با دیدن این حرکت من پرروتر شده بود تقریبا از گردنم آویزون شد و بوسه ای پر سر و صدا روی گردنم کاشت
برای اینکه هم از خودم جداش کنم و هم نازی اذیت کرده باشم خندیدم و با مهربونی خطاب بهش گفتم :
_شیطونی بسه عزیزم…. زودی جمع کن که میخوایم بریم مسافرت
ازم جدا شد و با نیش باز گفت :
_مسافرت ؟؟ جدی میگی
_آره
_آخ جوون پس من برم وسایلم رو جمع کنم که بریم
با عجله به طرف اتاقش رفت
به سمت نازی که به سختی سعی میکرد بی تفاوت باشه رفتم و خطاب بهش جدی گفتم :
_توام قراره باهامون بیای !!
همونطوری که سعی میکرد نگاهم نکنه پرسید :
_من چرا ؟؟
دستی گوشه لبم کشیدم
اذیت کردنش عجب مزه ای میداد
_به نظر خودت من بی تو جایی میرم ؟؟
چشماش برقی زد
و امیدوارانه بهم خیره شد
با سرگرمی نگاهی به صورتش که با همین یه کلمه من اینطوری از این رو به رو شده بود انداختم
حالا وقت زدن ضربه کاری بهش بود
ضربه ای که درد رو تا استخونش حس کنه و بفهمه درد ضربه زدن به من یعنی چی و چه مزه ای میده
با این فکر سرمو پایین بردم و دقیق کنار گوشش زمزمه کردم :
_چون من و خانومم همه جا به یه خدمتکار که تمام وقت کارامون رو انجام بده نیاز داریم چه کسی بهتر از تو هوووم ؟؟
حس کردم چطور نفس کشیدن یادش رفت و خشکش زد پوزخندی گوشه لبم نشست و یه کم ازش فاصله گرفتم
حالا صورت هامون دقیق رو به روی هم بود
نگاهمو بین چشمای گشاد شده اش چرخوندم و با تمسخر لب زدم :
_پس زود برو وسایلت رو جمع کن که باید راه بیفتیم خدمتکار کوچولو
نگاهش لرزید
و بالاخره خیره چشمام شد
اشک توی چشماش غوطه ور بود و بدون اینکه پلکی بزنه خیرم شد برای ثانیه ای دلم برای غم توی نگاهش پر کشید
ولی همین که میخواستم عکس العملی نشون بدم با یادآوری بلایی که با بی رحمی تمام سرم آورده بود دستم مشت شد
و درحالیکه ازش فاصله میگرفتم و از پله ها بالا میرفتم خطاب بهش بلند گفتم :
_زود وسایلت رو جمع کن که وقت ندارم معطل تو یکی بشم
با رسیدن به اتاق
کلافه در رو بهم کوبیدم و همونطوری که بیقرار راه میرفتم زیرلب با خودم زمزمه کردم :
_لعنتی برای کسی که اون بلاها رو سرت آورد عمرأ دلت نلرزه هاااا
این جلمه رو مدام با خودم تکرار میکردم
دستم به سمت دکمه های پیراهنم رفت و عصبی از تنم بیرونش کشیدمش و به سمت حمام رفتم نیاز داشتم قبل رفتن دوش کوتاهی بگیرم تا سرحال بیایم
بعد از دوش کوتاهی که گرفتم
چند دست لباس توی چمدون کوچیکی انداختم و از پله ها سرازیر شدم
طولی نکشید مهسا با چمدون بزرگ توی دستش وارد سالن شد همین که چشمش به من افتاد با ناز دستی روی شکمش کشید
_واای عشقم کمکم میکنی خیلی خسته شدم
اول خواستم نسبت بهش بی توجه باشم یا حمید رو صدا بزنم ولی با دیدن نازی که با اخمای درهم لباساش رو عوض کرده و توی قاب در ایستاده بود
نظرم عوض شد و با خوش رویی به سمت مهسا رفتم و خطاب بهش گفتم :
_بده من میارم عزیزم چرا خودت رو خسته میکنی آخه ؟؟
چمدون رو از دستش گرفتم و با عجله از خونه بیرون زدم چشم غره ای به حمید که بیخیال به ماشین تکیه داده بود کردم
که رنگش پرید و دستپاچه به سمتم اومد
_بدید من بزارم پشت ماشین قربان
بعد از گذاشتن چمدونا پشت ماشین به سمت مهسایی که کنارم ایستاده بود و با ناز نگاهم میکرد برگشتم و با احترام در جلویی رو براش باز کردم
همین که نشست ماشین رو دور زدم و خطاب به نازی که کنار ماشین بی حرکت ایستاده بود عصبی بلند گفتم :
_به جای اینکه اونجا وایسی و عین مترسک منو نگاه کنی زود سوار شو تا دیر نشده باید راه بیفتیم
دیدم چطور با خشم دستاش رو مشت کرد و نگاه ازم دزدید ولی بی اهمیت بهش ، پشت فرمون به انتظار نشستم
طولی نکشید
با سری پایین افتاده عقب ماشین سوار شد
لبم به سمت بالا کج شد و درحالیکه توی دلم داشتم برای زجر دادنش نقشه میکشیدم پامو روی پدال گاز فشردم که ماشین با سرعت از جاش کنده شد و توی جاده افتاد
تموم مدت توی مسیر تا میتونستم به مهسا علاقه نشون میدادم و میدیدم چطور نازی حرص میخورده و با چلوندن دستاش سعی داره خشمش رو کنترل کنه
با رسیدن نزدیک رستوران محلی ، ماشین رو کنار جاده متوقف کردم و خطاب به مهسایی که با خواب آلودگی نگاهم میکرد گفتم :
_بسه هر چی خوابیدی خانومم پاشو بریم غذا بخوریم
چشماش مهسا برقی زد و گفت :
_چشم آقامون
با همین کلمه که از دهنش بیرون اومد دیدم چطور صورت نازی با چندش جمع شد
راستش خودمم از ابراز علاقه های مهسا کم کم داشت حالم بهم میخورد ولی مجبور به تحمل بودم
لبخندی که بی شباهت به پوزخند نبود
روی لبهام نشوندم و از ماشین پیاده شدم
با عجله به سمت رستوران رفتم
در رو برای مهسایی که درست عین پنگوئن دنبالم میومد باز کردم و موندم تا داخل شه
همین که وارد شد
بی اهمیت به نازی که داشت میومد در شیشه ای رو رها کردم که جلوی چشمای گرد شده اش در به روش بسته شد
میدیدم چطور حرص میخوره
و همین هم باعث شده بود لذت ببرم و خوشحال بشم
روی تخت سنتی کنار هم نشستیم
که نازی جلو اومد و خواست کنارمون بشینه یکدفعه مهسا رو ترش کرد و خطاب بهش گفت :
_اینجا پیش ما نشین
نازی با تعجب نگاهمون کرد
سنگینی نگاهش رو حس میکردم
ولی بدون اینکه کوچکترین عکس العملی نشون بدم
نگاهمو الکی به اطراف چرخوندم
و یه طورایی خودم رو مشغول نشون دادم
پوزخند صداداری بهمون زد
توی سکوت ازمون فاصله گرفت و دور ازمون خودش تنها نشست
زیرچشمی داشتم نگاهش میکردم که دست مهسا روی دستام نشست و صدام زد
و گفت :
_عشقم چی میخوری ؟؟
حالا که نازی پیشمون نبود نیاز به فیلم بازی کردن نبود پس دستش رو پس زدم و جدی گفتم :
_بسه !!
با تعجب نگاهم کرد
_چی شد یهو ؟؟
به پشتی تکیه دادم
_اینم من باید بگم که وقتی نازی نیست دیگه نیازی نیست که فیلم بازی کنی ؟؟
در ظاهری مظلوم خیرم شد و گفت :
_من که فیلم بازی نکردم
واقعا فکر میکرد من بچه ام که سعی داشت اینطوری گولم بزنه و به بازیم بگیره ؟؟
چشم غره ای بهش رفتم و بهتر دیدم که سکوت کنم چون چیزی برای گفتن به این آدمی که سعی داشت من رو با کارهاش گول بزنه نداشتم
واقعا فکر میکرد من گذشته رو فراموش کردم و نمیدونم من فقط براش یه مهره ام که میتونه ازم به عنوان اسم پدربچه اش استفاده کنه
با رسیدن گارسون بی اهمیت به مهسا غذایی برای خودم سفارش دادم
اونم وقتی موقعیت رو اینطوری دید چپ چپ نگاهی بهم انداخت
انگار نه انگار که نباید غذا کم بخوره و برای بچه اش خوب نیست چندنوع غذا برای خودش سفارش داد
بی تفاوت شونه ای بالا انداختم
بعد از اینکه غذامون رو خوردیم سوار ماشین شده و به سمت ویلای محمود روندم
محمود یکی از دوستای قدیمیم بود
که با چندتا دیگه از دوستامون دور هم جمع شده و از منم خواسته بودن بهشون ملحق بشم
با رسیدن به ویلا چند بوق زدم که نگهبان در رو باز کرد با سرعت داخل ویلا شدم ولی همین که ماشین رو پارک کردم با دیدن ماشینی که زیر درخت پارک بود
عصبی دندونامو روی هم سابیدم و خشن زیرلب لعنتی زمزمه کردم
ما که تو این پارت فقط حرس خوردیم دیگه انقدر کشش نده برو سر اصل مطلب :/
مشکل نازی با خانواده نجم چی بود، چرا اینکارو کرد؟
مادر نازی بخاطر پول از پدر نازی جدا شد و با بابای اراد ازدواج کرد سر همینم نازی گفت بدبختشون میکنم
مرسییی
مرسییییی
ماشین اریا بود خخخخ
انقدر کشش نده بزار زودتر اراددد بفهمه نازی حاملس
به به آریا هم شمال تشریف دارن!!
ممممنونم
ای آراد پدر سگ سگ تو روحش مردک خراب
بی شک ماشین اریاس🤣🤣🤣