رمان عشق ممنوعه استاد پارت 133

5
(1)

 

با رفتن مهسا عصبی دستای نازی رو از دور کمرم باز کردم و به سمتش چرخیدم

_دیووونه شدی نه ؟؟

سرش رو بالا گرفت که با دیدن صورت غرق در اشکش برای ثانیه ای ماتم برد

نگاهمو توی صورتش چرخوندم
که با دیدن رگه باریکی از خون که روی صورتش روان شده بود

اخمام درهم شد و با یه دست فَکش رو گرفتم و سرش رو به سمت خودم کشیدم و با دقت شروع کردم به بررسی کردن زخمش

_اوووف سر باز کرده که ….

خواستم پاسنماش رو عوض کنم که یهویی دستم رو گرفت

_بگو هنوزم برات مهمم و دوستم داری

میخواست این حرف رو از زبونم بشنوه که چی بشه و چی بهش ثابت شه ؟؟
توی سکوت بی حرف خیره چشماش شدم
حرفی برای گفتن نداشتم

وقتی دید سکوت کردم و چیزی نمیگم تلخ خندید و دستم رو رها کرده و بلند گفت :

_برو بیرون !!

بی اهمیت سمتش قدمی برداشتم و فاصله پیش اومده رو پُر کردم

_ولی باید پانسمانت رو عوض کنم

انگار دیوونه شده باشه یکدفعه ازم فاصله گرفت و بلند جیغ کشید

_برو بیرون پیش مهسا جونت چی از جون من میخوای ؟؟

با تعجب نگاهش کردم
واقعا دیوونه و به سرش زده بود
دستام رو به نشونه تسلیم بالای سرم بردم
حرف زدنمون بی فایده بود

_اوکی الان میرم ولی یادت باشه حرفای ما هنوز تموم نشده

پشت بند این حرف با عجله از اتاق بیرون زدم
همه بچه ها توی سالن کنار هم نشسته بودن
حوصله حرف زدن باهاشون رو نداشتم

پس از خونه بیرون زده و با اعصابی داغون به سمت ساحل راه افتادم نیاز داشتم یه کم هوا به مغزم بخوره و فکرامو جمع و جور کنم

« نازلی »

دو روزی از آخرین باری که با آراد صحبت کردم میگذشت و زیاد باهم برخوردی نداشتیم یعنی من نمیخواستم باهاش رو به رو بشم

تا حد امکان ازش دوری میکردم
دوست نداشتم باز با حرفا و نگاهش دلم رو بیشتر از این بشکنه و از طرفی هم مهسا خیلی اذیتم میکرد به بهانه حاملگیش و اینکه من خدمتکار شخصیشونم تا جایی که میتونست ازم کار میکشید

دوست داشتم از اینجا برم
دیگه تحمل نداشتم که صبر کنم و دندون روی جیگر بزارم

مخصوصا وقتی که آریا با اون چشمای مرموزش زیرنظرم داشت اون روز وقتی کنار ساحل رفته بودم تا قدم بزنم با بهانه دخترش پریا بهم نزدیک شد و به حرف گرفتم

که نتیجه اش هم شد درگیری بین خودش و آرادی که جدیدا منطق سرش نمیشد
یه قسمت از صورت آریا بخاطر درگیری با آراد کبود شده بود ولی وقتی بچه ها ازش پرسیدن چی شده

به دروغ گفت که پاش به گودال کوچیکی گیر کرده و زمین خورده یه چیز غیر باوری که اصلا آدم باورش نمیکرد

هرچند دیگران انگار زیادی ساده بودن یا اصلا براشون اهمیتی نداشت که سوال پیچش نکردن و یه طورایی بیخیالش شدن

برام سخت بود این چیزا رو دیدن و تحمل کردن هرآن منتظر بودم آراد بگه بیا برگردیم ولی اصلا انگار نه انگار واسه خودشون جا خوش کرده بودن

طبق روال هر روزه بعد از اینکه خواسته های مهسا خانوم رو انجام دادم برای ثانیه ای میخواستم بشینم و استراحت کنم که صدام زد و جدی گفت :

_آبمیوه دلم رو زد پشیمون شدم زود باش برام قهوه و کیک بیار

با حرص دستام رو مشت کردم
اینقدر عصبی بودم که سوزش کف دستامو حس نمیکردم و فقط با خشم و کینه خیره مهسایی که با پیروزی نگاهم میکرد شده بودم

سنگینی نگاه بقیه رو روی خودم حس میکردم
همینم باعث شده بود عصبی شم و حرص بخورم

هنوز توی همون حالت فقط داشتم خیره خیره نگاهش میکردم که صدام زد و با تحقیر گفت :

_کری ؟؟ نشنیدی چی گفتم ؟؟

با حرص لبامو بهم فشردم و درحالیکه نگاهمو به آرادی که دقیقا کنارش نشسته و موهاش رو نوازش میکرد میدوختم خطاب بهش بلند گفتم :

_چشم خانووووووم

از حرص خانووووومش رو آنچنان با تحقیر و بلند کشیدم که مهسا فهمید و با حرص نگاه ازم گرفت

به آشپزخونه برگشتم و چیزی که میخواست رو با خشم براش آماده کردم و جلوی چشمای همه خم شدم و روی میز جلوش گذاشتمش

لبخند پیروزی روی لبهای درشتش نقش بست و بدون اینکه باز بهشون لب بزنه به سمت آراد برگشت و با ناز گفت :

_عشقم چطوره بریم بیرون یه دوری بخوریم چون حوصلم سر رفته

آراد همونطوری که بغلش نشسته و مشغول وَر رفتن با موهای مهسا بود بی حوصله گفت :

_نه حس و حالش نیست

مهسا با ناز لباش رو جلو داد

_ ولی اینطوری که نمیشه و…..

آراد جدی توی حرفش پرید

_همین که گفتم پس خواهشا تمومش کن

با این حرفش مهسا با ناراحتی توی بغلش کِز کرد و دیگه چیزی نگفت ، دانیال که شاهد ماجرا بود

نگاهش رو بین جمع چرخوند و خطاب به همه سوالی پرسید :

__فکر کنم حوصله همه سر رفته با یه بازی چطورید ؟؟ مثلا جرات حقیقت ؟؟

با این حرفش همه با شوق از تصمیمش حمایت کردن ، با اشاره دانیال همه دور هم کنار شومینه نشستن خم شد و درحالیکه بطری وسط جمع دختر پسرا میزاشت

خطاب به من که تموم مدت گوشه ای نشسته و نظاره گر بودم گفت :

_توام بیا

دوست داشتم همبازیشون بشم ولی با دیدن نگاه کینه توزانه مهسا که با اخم خیرم بود نمیخواستم قبول کنم پس دستپاچه و الکی گفتم :

_نه نمیتونم یعنی بلد نیستم

چشم غره ای بهم رفت و با لحن دوستانه ای گفت :

_بلدی نمیخواد که قول میدم زودی یاد میگیری پس بیا بشین

به اجبار حرفش رو قبول کردم و به دنبال جایی برای نشستن نگاهم رو به اطراف چرخوندم لعنتی تنها جای خالی برای نشستن رو به روی آراد بود

نیم نگاهی سمتش انداختم و با دیدن بیخیالیش و اینکه وَردل مهسا نشسته و کم مونده بود همونجا لختش کنه و ترتیبش رو بده عصبی دندون قروچه ای کردم و نشستم

دانیال نگاهش رو بین همه چرخوند

_همه حاضرن ؟؟

همه یکصدا بلند گفتن :

_آره

خندید و بطری رو با یه حرکت چرخوند
بطری چرخید و چرخید

نگاهم بهش بود که بالاخره ایستاد اونم درحالیکه سرش به نرگس خواهر یکی از دوستای آراد و تهش به محمود بود

محمود لبخند پلیدانه ای زد و گفت :

_جرات یا حقیقت ؟؟

نرگس که معلوم بود دستپاچه شده نگاهش رو بین همه چرخوند و گفت :

_حقیقت نه نه….ببخشید جرأت

محمود همونطوری که روی زمین نشسته بود دست به سینه به دیوار تکیه داد و گفت :

_خب خب پس جرأت رو انتخاب کردی ؟؟

نرگس که رنگش به شدت پریده بود
سری به نشونه تایید براش تکون داد

محمود با چشمای که شرارت ازشون میبارید نیم نگاهی به دانیال انداخت و گفت :

_معجون مخصوص رو براش بیار

دانیال بلند خندید

_چشم داداش

نمیدونم چه نقشه پلیدی واسش داشتن که اینطور میخندیدن وقتی دانیال با لیوان بزرگی توی دستش که حاوی مقداری زیادی فلفل و سیر و نمک و …… هرچیزی که فکرش رو میکنید بود

اومد و به سمت نرگس گرفتش و مجبورش کرد نصفش رو بخوره فهمیدم خنده هاشون برای چی بوده اون بدبخت هم درحالیکه چندباری نزدیک بود بالا بیاره به زور ازش خورد

بعد از اینکه کلی بهشون خندیدیم
باز بطری رو چرخوندن

این بار تهش به دانیال و سرش به سمت من بود
آب دهنم رو صدادار قورت دادم و نیم نگاهی به چشمای پیروز دانیال انداختم

معلوم بود خوابهای خوبی برام ندیده
سری تکون داد و جدی خطاب بهم پرسید :

_جرات یا حقیت ؟؟

میترسیدم حقیقت رو بگم و چیزی ازم بپرسن که نتونم جواب بدم پس با شجاعت تموم سینه ام رو جلو دادم و گفتم :

_جرأت

ابرویی بالا انداخت و با چشمایی که برق میزدن خیره چشمام شد و یکدفعه جلوی چشمای همه جدی گفت :

_پاشو برو جلوی چشمای آراد رو ببوس اونم از لباش !!

مهسا بلند جیغ کشید :

_چی ؟؟ این چه شرط مسخره ای گذاشتی دانیال ؟؟

دانیال انگار داره به بازی مهیجی نگاه میکنه خندید و درحالیکه شونه ای بالا مینداخت جدی گفت :

_همین که هست و باید انجام بده !!

سنگینی نگاه همه روی خودم حس میکردم
عرق سردی روی مهره های کمرم نشسته بود و از خجالت نمیدونستم باید چیکار کنم

زبونی روی لبهام کشیدم و با مِنُ مِن لب زدم :

_آخه نمیشه که م…..

یکدفعه صدای جدی دانیال و چیزی که گفت باعث شد سکوت مطلق همه جا حکمفرما بشه

_بهونه نیار باید شرطی که برات گذاشتن رو اجرا کنی

مهسا عصبی نگاهی بهش انداخت

_معلوم هست داری چی میگی ؟؟ نمیشه من نمیزارم

تموم مدت آراد با چشمای ریز شده خیره حرکاتم بود و پلکم نمیزد یکدفعه جدی بلند گفت :

_من مشکلی با این قضیه ندارم

مهسا به سمتش برگشت

_چییییییییی ؟؟

آراد بدون اهمیت به مهسایی که جِلِزُ وِلِز میکرد نگاهش خیره من بود و حتی پلکم نمیزد

توی نگاهش یه چیزی بود که باعث شد شجاعتم رو جمع کنم و بخوام بلند شم و جلوی اون جمع ببوسمش

وقتی به خودم اومدم که رو به روش روی زمین نشسته و به چشمای مغرورش زُل زده بودم

نگاهمو بین چشماش چرخوندم و با زبونی که روی لبهام کشیدم خودم رو بیشتر سمتش کشیدم

مهسا که دید دیگه کاری از دستش برنمیاد با حرص خیرمون شد و شروع کرد از سر خشم تند تند نفس کشیدن

دوست داشتم شانسم رو امتحان کنم
و ببینم میتونم با این کارا دلش رو باز به دست بیارم یا نه

پس خجالت رو کنار گذاشتم
و درحالیکه با ناز نگاهمو بین چشماش میچرخوندم سرمو جلو بردم

دیدم چطور با نزدیک شدنم نفس توی سینه اش حبس شد و پلکاش لرزید
تموم مدت سر جاش بی حرکت نشسته و با غرور فقط بی تفاوت نگاهم میکرد

لبامو روی لبهای درشت و خواستنیش گذاشتم که صدای اوووووه گفتن بچه ها بالا گرفت

ولی من بی اهمیت بهشون انگار اصلا توی این دنیا نیستم لبامو روی لباش حرکت میدادم تا بیشتر حرص مهسا رو دربیارم

موفق هم شدم !!
چون به ثانیه نکشید از کنارمون بلند شد و صدای تق تق کفشاش که تند تند برمیداشت و ازمون فاصله میگرفت تو فضا پیچید

با رفتنش لبخندی گوشه لبم نشست
و خواستم سرمو عقب بکشم ولی همین که یه کم ارش فاصله گرفتم یکدفعه دست آراد پشت گردنم نشست

و به شدت شروع کرد به بوسیدنم
چشماش رو بسته بود و با قدرت داشت لبامو از جا میکند

صدای اوووووه گفتن متعجب بچه ها توی فضا پیچید معلوم بود تعجب کردن که آراد داره خدمتکار شخصیش رو اینطوری میبوسه

ازش فاصله گرفتم
و با حس سنگینی نگاه بقیه روم ، خجالت زده بلند شدم و با عجله از ساختمون بیرون زدم

با نفس های بریده توی حیاط ایستادم
و با لبخندی که روی لبهام جا خوش کرده بود دستمو روی قلبم که تند تند میتپید گذاشتم

توی حال و هوای خودم بودم
که حس کردم کسی پشت سرم ایستاد
و صدای سرد و خشن آراد توی گوشم پیچید

_خوشحالی نه ؟؟

با این حرفش لبخند روی لبهام ماسید و با تعجب به عقب برگشتم

دستاش رو داخل جیبش فرو برده و سرد و یخ زده داشت نگاهم میکرد
با دیدن طرز نگاهش خشکم زد ، چه ساده بودم که فکر میکردم اون بوسه داغش نشونه اینکه دارم کم کم دلش نرم میشه

_چی ؟؟

به سمتم قدمی برداشت و گفت :

_هیچی فقط خواستم بگم زیاد خوشحال نباش و رویاپردازی نکن چون اون بوسه فقط از روی هوس بود و بس !!

از زور تحقیر دستم مشت شد
میدونستم برای اینکه اذیتم کنه و بسوزونتم همچین حرفایی میزنه

حق داشت با منی که اون همه بلا سرش آورده ام همچین کاری کنه و به بازی بگیرم
فقط با لبخند مضحکی گوشه لبم سرم رو براش تکونی دادم و آروم زمزمه کردم :

_اوکی !!

با قلبی شکسته خواستم از کنارش بگذرم که مُچ دستم رو گرفت و مانع شد

با امید به اینکه حتما دلش برام سوخته و میخواد توی حرفش تجدید نظر کنه سرم سمتش چرخید و با شوق از نیم رُخ خیره صورتش شدم که با حرفش تموم امیدم دود شد و به هوا رفت

_وسایلت رو جمع کن که باید برگردی عمارت

بهت زده لب زدم :

_تنها ؟؟

دستم رو رها کرد

_آره یکی از بچه ها میخواد برگرده توام باهاش میری خونه

_ولی نمی…..

انگشتش روی لبهاش به نشونه سکوت گذاشت و جدی گفت :

_هیس … همین که گفتم

بعد گفتن این حرف بدون اینکه مهلت اعتراضی به من بده عقب گرد کرد و با عجله به طرف ساختمون رفت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.6 (5)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هیلدا
هیلدا
2 سال قبل

ای به عقب گرد که چی خووو ایشش هی دوروز یک میزاید اونم کلا سه خطه خو چرا اینجوری میکنی یا هر روز این سه خط بزارید یا وفتی دوروز یک بار میذازید متن طولانی بزازید اه من یکی که دیگه رد دادم ایشش😣

من
من
2 سال قبل

رمان داره بد میشه یاده یه رمان خوندم رمان گرگی بو فکنم دای اینقدر اذیت کرد نویسته این قد کشش داد حالا حکایت ماهم همین شد
البته بگم من من از موقع که اراد اود تو اون مهمونی وبه اراد گفت که نازی میخوان فهمیدم نازی رو می دزده
یعنی موقعی که نازی میخواد بره عمارت می دزدش و بقیش هم مث اون رمانه حالا ولش تبلیغ میشه 🤭🤭
خواهشا پارت بیشتر بزارررر🤩🤩😍😍😍😘

asma
پاسخ به  من
2 سال قبل

سلام اسم اون رمان چی بوده؟؟؟؟؟؟

asma
2 سال قبل

اگه کسی رمان خوب عاشقانه سراغ داره مثل این رمان بهم معرفی کنید لطفا ؟؟!!!

asma
2 سال قبل

اره دقیقا همینه

Mobina
Mobina
2 سال قبل

ای بابا چقد کش میدین رمان داره مضخرف میشه دیگه پس کی اراد میفهمه نازی حاملس انقد اینکه هعی اراد نازیو تحقیر کنه نازیم‌بشینه ابغوره بگیره رو ادامه نده

Mobina
Mobina
2 سال قبل

ای بابا چقد کش میدین رمان داره مضخرف میشه دیگه پس کی اراد میفهمه نازی حاملس

علوی
علوی
2 سال قبل

حوصله‌ام از این با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن سر رفت.
نازی یا باید با مادرش و عباس نجم روبه‌رو بشه، یا با اون زن ته عمارت. آراد هم باید مجبور بشه به شنیدن و گوش دادن. ولی هیچ جوری نمی‌تونم خودم رو قانع کنم که ناهید مادر نازی بی خیالش شده باشه. اصلاً خیانتش به پدر نازی و بالا کشیدن اموال هم واقعیت، اگه بچه رو نمی‌خواست سقط می‌کرد. فکر کنم عباس نجم گفته بچه‌ات مرده.
و وقتی ناهید بفهمه که این همه سال بچه‌اش زنده بوده و به بدبختی و نکبت بزرگ شده، عباس نجم آرزو می‌کنه کاش خودش مرده بود!!!

آراد
آراد
پاسخ به  علوی
2 سال قبل

افرین این فرضیه هم میشه 👏

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x